۱.پلن سی!

16K 1.4K 395
                                    

-س...لا....م.
جوابی نشنید، قدم دیگه‌ای داخل گذاشت، همین الان کسی در رو باز کرده بود و مطمئن بود فرصتش رو نداشته که بخواد جایی بره و مطمئن‌تر هم بود که در رو یک انسان باز کرده، اونقدری به گوش‌هاش اطمینان داشت که بدونه چند دقیقه پیش صدای پا شنیده، و حالا نگاهش رو میچرخوند ولی توی سالن به اون بزرگی کسی نبود‌!

یه سالن بزرگ که چشمی میتونست تخمین بزنه ده تا یا کم‌تر فرش 12 متری میتونه پرش کنه. معمولا اینطوری مساحت‌ها رو حدس میزد.
روبروش یه راه‌پله‌ی سفید به طبقه‌ی بالا میرفت و دو ضلع دیگه‌ی خونه دو در بزرگ دو پاشنه وجود داشت.

انتظار سکوت رو نداشت‌، وقتی بهش گفته بودن برای تدریس به پسرِ پسرِ دختر پسر دختر دختر پسر پسر پسرِ آخرین شاه کره به این خونه بیاد انتظار یه کاخ رو داشت، و خب اونجا یه کاخ بود، ولی انتظار یه کاخ پر از خدم و حشم رو هم داشت، در حالیکه فعلا اون اطراف جز خودش یه پشه بیشتر پر نمیزد.

قسمت عجیب تر رو به خودش یادآور شد "تو همین الان صدای پای یه نفرو شنیدی!"
چرخ 180 درجه‌ای به سمت در زد نه واقعا کسی نبود!
دوباره چرخید به سمت پله‌ها و با دیدن پسر روبروش قدم ترسیده‌ای عقب گذاشت و "هیع" بلندی رو نه چندان مردانه جیغ زد!

-سلام من ییشینگ هستم دانش آموز جدید شما‌، زود اومدین انتظار نداشتیم.
همونطور با چشم‌های گشاد به پسر روبروش که لاغر و سفید بود و موهای مشکیش رو توی صورتش ریخته بود خیره شد، پسری که هیچ حس خاصی توی چهره‌ش نبود!

همونطور که بالا تنه‌ش کمی عقب‌تر از پاهاش قرار داشت و با همون دستی که روی سینه‌ش قرار داشت پرسید: کسی جز تو خونه نیست؟
پسر بی حس‌تر از قبل جواب داد: کسی جز من میبینید؟

بالاخره صاف ایستاد. سرفه‌ای کرد تا صداش رو درست کنه و همون دست روی سینه‌ش رو به سمت ییشینگ دراز کرد‌: سلام. بیون بکهیون هستم. معلم... معلم سرخونه‌ت.
و لبخند گشادی زد تا توی برخورد اول تاثیر خوبی روی پسر بذاره و بتونه باهاش صمیمی شه.
ولی پسر نگاه گرفته‌ای به دستش کرد و دوباره چشم‌هاش رو به بالا و تخم چشم‌های بکهیون سوق داد‌: میدونستم.

خب به قیافه‌ی رنگ پریده و چشم‌های خمار و بی حس پسر همچین جوابی میومد. بکهیون دستش رو که توی هوا مونده بود عقب برد و توی جیب سمت راستش گذاشت.
کوله‌ش رو نشون داد و گفت‌: خب... کجا شروع کنیم؟

ییشینگ به پله‌ها اشاره کرد و گفت‌: میریم کتابخونه، ولی قبلش دوست دارم حقایقی رو باهاتون در میون بذارم.
مکث کرد و برای موثر واقع شدن کلامش بقیه‌ی حرفش رو زمزمه کرد: اینجا... همه میمیرن!

بکهیون لبخند سردی زد و همونطور که سعی میکرد لحن ترسناک پسر و جمله‌ای که زمزمه کرده بود روش تاثیری نذاره شوخی بی نمکی کرد: خب اینکه عادیه. بالاخره همه میمیرن.

📚Teach Me If You Can🍕Where stories live. Discover now