۲۶.دختری در مزرعه

4.5K 1K 437
                                    

سالام سالام. چطورین خوشگلا؟ داستان جدید از زندگی خانواده ی سه نفره و کاملا مردانه ی پارک براتون آوردم!! در ضمن به تاخیرم گیر ندین فیک تازه دیروز چهارصد تا ستاره ش پر شد.

**

-این چقدر نوه!

بکهیون با شنیدن صدای ییشینگ نگاهش رو به بچه ای که ییشینگ بهش اشاره میکرد داد، نوزاد خیلی کوچولویی بود که شاید یک ماهش هم نشده بود.

-نو چیه دیگه جلبک، حتما تازه به دنیا اومده.

ییشینگ نگاهش رو که ازش ستاره میریخت از نوزاد گرفت و به بکهیون داد: اینو میخوام. میشه اینو بگیریم؟

چانیول که خودش رو بهشون رسونده بود: خیلی سنش کمه، ممکنه از پسش برنیایم.

بکهیون همونطور که دست ییشینگ رو که میخواست انگشتش رو به زور بین انگشتهای کوچولوی نوزاد قفل کنه عقب میکشید گفت: اصلا شاید خودشون مارو برای نگهداری از یه نوزاد تایید نکنن.

با صدای زنونه ای هر سه از بالا سر نوزاد عقب کشیدن: شما باید خانواده ی پارک باشین.

چانیول جلو رفت و مودبانه با زن دست داد: درسته، امروز برای ملاقات اول با فرزند جدیدمون اومدیم.

زن همونطور که با بکهیون و ییشینگ دست میداد با لبخند گفت: خیلی خوشحالم که اینطوری راجب فرزندتون فکر میکنید، خیلیا اینجارو با مغازه ی بچه فروشی اشتباه میگیرن.

بکهیون ناخودآگاه نگاه زیر چشمی ای به ییشینگ انداخت و ییشینگ به در و دیوار نگاه کرد.

چانیول ولی بی توجه به قیافه ی بکهیون و ییشینگ ادامه داد: کجا میتونیم بچه رو ببینیم.

زن سورپرایز پرسید: مثل اینکه از روند انتخاب فرزند آگاه نیستین آقای پارک... درسته که دستتون برای انتخاب باز نیست ولی به هرحال تصمیم شماهم برای ما مهمه، پس بهتره خودتون برین سمت زمین بازی بچه ها و یه ذره باهاشون بازی کنید.

ییشینگ با ذوق جلو اومد: کدوم سمته؟

زن عقب رفت و به در اشاره کرد: از این سمت، راهنماییتون میکنم.

ییشینگ جلوتر از همه رفت و همونطور که با مسئول پرورشگاه صحبت میکرد و به قول چانیول مزه میریخت، هیجان خودش رو برای داشتن یه خواهر نشون میداد.

بکهیون با دیدن یه عالمه بچه ی قد و نیم قد توی محوطه ی بازی ناخودآگاه بغض کرد و چانیول دستش رو به کمرش کشید: خوبی؟

-حس خوبی به دیدنشون ندارم... اینا... خیلی برای اینطوری بی پناه و تنها بودن بی گناهن.

چانیول نگاهش رو به محوطه داد و نفس ناراحتش رو صدادار بیرون داد.

چهل دقیقه بعد بکهیون همونطور که کمک میکرد دختر بچه ای که همش دامنش بالا میرفت از سرسره پایین بیاد، ییشینگ یه دسته ی گرد از بچه های کوچولو درست کرده بود و براشون با سکه ای که از یه مغازه ی وسایل جادویی خریده بود، شعبده بازی میکرد.

📚Teach Me If You Can🍕Where stories live. Discover now