۱۵.پیرپسرِ پدوفیل

5.6K 984 846
                                    

"وات
دا
اکچوااااااال
فااااااااااکک"

_ادبیاتت ییشینگ!

ییشینگ که تا چند لحظه ی پیش با دهن تماما باز فریاد میزد خودش رو جلو‌کشید:
_بابا شوخیت گرفته یا جدی جدی من یک ماه خواب بودم؟

چانیول همونطور که محتویات ساک رو بیرون میاورد دهنش‌ رو باز کرد تا جواب بده که شینگ بلندتر داد زد: خداوندااااا چههههه خففففففن!!!!!!

چانیول نفسش رو عصبی بیرون فرستاد و غرید : ازت. میخوام. خفه. شی!!!!

ییشینگ دستهای کوفته ش رو توی سینه ش که به طرز عجیبی درد میکرد جمع کرد و غرید: دد من مثلا یه ماه بیهوش بودم!

چانیول دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که ییشینگ بدن کوفتش رو روی تخت تکون تکون داد و پرسید: هیونگ‌‌ کی میاد؟

چانیول ساک خالی رو که بلند کرده بود تا زمین بذاره دوباره روی میز کوبید و داد زد: اسم هیونگتو نیار!

حالت صورت ییشینگ از مبهوت و مشتاق بی حالت شد و به تخت تکیه داد و زمزمه کرد: کات کردین!

چانیول سعی کرد آرامش خودش رو حفظ‌ کنه. پسرش به هوش اومده بود، پسرش سالم بود!‌ پسرش جلوش بود... شاید گوشه ای ترین قسمت ذهنش میخواست وقتی ییشینگ بیدار شد ازش توضیح بخواد!

ولی‌ الان نمیدونست چرا ترجیح میداد ییشینگ حتی اسم اون پسرو جلوش نیاره.
پس‌ ترجیح میداد خفه شه!

ساک‌ رو پایین تخت گذاشت و زمزمه کرد:کاش دو هفته دیرتر به هوش میومدی، آسایش داشتیم!

و در برابر چشمهای گیج ییشینگ‌ از اتاق خارج شد.
به محض خروج پدرش از اتاق لب زد: پس گندی که زدی این بوده!

**

پنج روزی میشد از به هوش اومدنش میگذشت و هر روز کسل کننده تر و گیج کننده تر از دیروز بود!

خبری از هیونگش نداشت، سهون و جونمیون هیچ اشاره ای بهش نمیکردن و بدتر از همه جو سنگین شده ی بین خودش و پدرش بود!

عملا هیچی سرجای خودش نبود.

اونروز هم مثل روزهای قبل چانیول بخش زیادی از روز رو توی اتاقش گذرونده بود، صحبتهای عادی، خیلی عادی تر از کسی که یک ماه توی کما بوده و الان همه چیز یه تغییر بزرگ کرده بینشون رد و بدل میشد.

در سکوت به کتاب دستش خیره بود، باید این وضعیت لعنتی رو تموم میکرد. باورش نمیشد پنج روز از به هوش اومدنش گذشته و هیونگش خبری ازش نگرفته.

📚Teach Me If You Can🍕Où les histoires vivent. Découvrez maintenant