مقدمه

8.2K 822 20
                                    

وقتی رِیوِنز و لاینز توی یه ربع آخر که فقط 15 ثانیه ازش مونده بود، باهم 32-32 مساوی بودن، صدای تشویق و بالا پایین پریدن توپ، تنها صداهایی بود که توی دبیرستان پیوجون شنیده میشد.
چیرلیدرا فریاد میزدن و پام پامای مشکیشونو توی هوا تکون میدادن و دامنای کوتاهشونو به رخ میکشیدن:
-ما 5 نفر نیستیم، 6 نفر نیستیم! ما یه نفریم، ما رِیوِنزیم!
چانیول گفت:
-جونگین! پاس بده!
و همون لحظه، توپ از وسط زمین به سمتش پرواز کرد. اونو توی هوا گرفت و به سمت تور بردش. همه خیلی خوب میدونستن که قراره چیکار کنه. مردم توی شلوغی با نفسای حبس شده، کاپیتان تیمو نگاه میکردن که توپو برای امتیاز آخر میاورد.
-5، 4، 3!
چانیول با تپشای قلب دیوونه وار، دو قدم آخرو برداشت، از روی زمین بلند شد و توی هوا پرواز کرد.
-1!
درست همون لحظه که ساعت صدا داد، چانیول توپو توی تور کوبید و جمعیت شروع به داد کشیدن و پریدن کردن. انقدر بلند جیغ میزدن که جامای شیشه ای بشکنه.
روی زمین، روی کمرش افتاد. همونجور که نفس نفس میزد، به نورای زرد و آشنای باشگاه زل زده بود.
تشویقا خیلی زود تموم شد و حالا کلمات خوب و تعریف از هرکدوم از اعضای تیم، جایگزین شده بود. یه دست توی دیدش اومد. سرشو چرخوند و توی چشمای اوه سهون، بهترین دوستش از زمانی که یه پخمه بود و موش خرما دوست داشت، زل زد.
چانیول اون دست آشنا رو گرفت و حس کرد که بالا کشیده شد و روی پاهاش ایستاده. لحظه ای که روی پاهاش ایستاد، همه مثل دسته ی مرغای دریایی، به سمتش هجوم اوردن.
-خیلی خوب بود یول.
-میدونستم همیشه میتونم روت حساب کنم.
-کارت عالی بود.
کلماتی که هر دفعه میشنید و باعث میشد یکم لبخند بزنه و از مهربونی همه تشکر کنه.
چانیول گفت:
-عالی پاس دادی جونگین.
و اون بازیکن درحالی که از دور به یه چیزی توی جمعیت نگاه میکرد، در جواب سرشو تکون داد. چانیول نگاهشو دنبال کرد و دوتا دانش آموزو دید که از ردیفای بلند صندلی پایین میومدن.
یکی از اونا دو کیونگسو، نایب رئیس اس آر جی(گروه نماینده های دانش آموزی) بود و اون یکی... چانیول واقعا نمیدونست.

به بهترین دوستش، کیونگسو گفت:
-حق با توئه. تیم بسکتبالشون خیلی خوبه.
کیونگسو گفت:
-بهت که گفتم بکهیون. باید بیای این مدرسه. بعدش شکست ناپذیر میشیم.
و بکهیون سرشو تکون داد.
درحالی که لبشو گاز میگرفت و به 6 نفری که توی زمین بودن نگاه میکرد، گفت:
-هنوز نمیدونم پدر مادرم بهم اجازه میدن یا نه. و اگه توی تیم نرفتم چی؟ اونا سرسخت به نظر میان.
چشمش به نگاه مشتاق کاپیتان خورد و از زیر نگاهش شونه خالی کرد و جلوشو نگاه کرد:
-اگه مدرسه بخاطر اینکه به اندازه ی کافی خوب نیستم، قبولم نکرد چی؟
-بیخیال بکهیون. تو نمره های خوبی داری و همچنین توی همه ی تیمای ورزشی هستی. قبولت میکنن.
بکهیون لباشو آویزون کرد:
-آره ولی این به معنی اینکه خوبم نیست.
کیونگسو ازش تعریف کرد:
-فقط بخاطر تو بود که پارسال تیمت رفت مسابقات. تو بد نیستی.
و باعث شد لبخند روی صورت بکهیون بشینه.
-واقعا همچین فکری میکنی؟
کنار خروجی باشگاه ایستادن و کیونگسو سمت بکهیون چرخید و جفت دستاشو روی شونه های دوستش گذاشت:
-اگه منظورم این نبود، نمیگفتمش. حالا برو ثبت نام کن بیچ.
بکهیون هین کشید و دستشو گذاشت روی قلبش:
-از اینم منظور داشتی؟
-آره حالا برو.
-ولی از مامان بابام...
کمر بکهیونو نوازش کرد:
-من ازشون اجازه میگیرم. شرط میبندم به کیونگسوی خوب و قدیمی گوش میدن.
بکهیون یه بار دیگه پشت سرشو نگاه کرد و بعد به سمت راهرو و میز جلویی رفت.
-سلام.
به خانوم لبخند زد و اونم در جواب لبخند زد و موهاشو پشت گوشش زد.
-چجوری میتونم ثبت نام کنم؟
اون خانوم کاغذی از دسته ی بزرگ کاغذا برداشت و به بکهیون داد:
-قبل از دسامبر بیارش. حتما همه رو پر کن و امضای پدر مادرتو بگیر.
بکهیون سرشو تکون داد و به کاغذ توی دستش نگاه کرد. درحالی که چشماش هنوز روی کاغذ بود به باشگاه برگشت.
تمام چیزی که دید یه جفت کفش بود و بعدش به یه چیزی خورد و کاغذ از توی دستش پرواز کرد و روی زمین فرود اومد. بکهیون سرشو بالا اورد و کاپیتان تیم بسکتبالو دید.
بکهیون گفت:
-ام... ببخشید...
اون غول خم شد و کاغذو برداشت و قبل از اینکه به بکهیون بدتش، یه نگاهی بهش انداخت.
-میخوای اینجا ثبت نام کنی؟
بکهیون سرشو تکون داد و کاغذو گرفت و تا کرد. صداش باعث شد بکهیون از داخل ذوب بشه و ذهنش مِه بگیره، حسی که باهاش آشنا نبود.
تنها چیزی که قبل از اینکه از بکهیون دور شه، گفت:
-خوبه.
بکهیون به کاغذ توی دستش نگاهی انداخت و چرخید به پشت بازیکن بسکتبال نگاه کرد. بلند گفت:
-صبر کن!
باعث شد اون وایسه و بچرخه. بکهیون سرشو مثل یه پاپی کج کرد و پرسید:
-اسمت چیه؟
-چرا واست مهمه؟
بکهیون شونه بالا انداخت:
-اگه قرار باشه بیام این مدرسه، دوست دارم خیلیا رو بشناسم.
چانیول جواب داد:
-پارک چانیول.
بکهیون اسمشو مزه مزه کرد:
-همم... چانیول.
و از اینکه راحت روی زبونش چرخید، خوشحال شد. بهش لبخند زد، چشماش هلالی شد و دندونای عالیشو به نمایش گذاشت:
-من بیون بکهیونم.
چانیول چند لحظه همونجا لال ایستاد. نه میتونست چشماشو ازش بگیره و نه پاهاشو تکون بده.
بکهیون پرسید:
-بعدا... میبینمت؟
و بعد یه قدم عقب رفت ولی فقط بعد از سر تکون دادن چانیول، یکم چرخید و توی باشگاه رفت تا کیونگسو رو ببینه.
بکهیون حس کرد صورتش داره میسوزه. یه دستشو روی گونه ش گذاشت و سرشو تکون داد و به مسیرش ادامه داد، آماده بود به کیونگسو بگه که داره وارد مدرسه و تیم بسکتبال میشه.
🏀🏀🏀🏀🏀🏀🏀
توی سه روز آینده، بکهیون با معلما و "دوستای" مدرسه ی قدیمیش، خدافظی کرد. راستش، دلش واسه هیچکدومشون تنگ نمیشد. اونجا تجربه ی طاقت فرسایی بود. البته که نمره هاش خوب و البته که توی همه ی تیمای ورزشی بود ولی اینا به این معنی نبود که درموردش بد نمیگفتن.
و از وقتی که یه نفر شایعه ای درمورد قرار گذاشتن اون و ته یان پخش کرد، مثل زندگی توی جهنم شده بود. به دلایلی ته یان با شایعه مخالفت نمیکرد، درواقع موافق بود. خیلی یهویی یه شایعه پخش شد که ته یان و بکهیون به هم زدن چون ته یان فهمیده بود که بکهیون داره با یه نفر به اسم جیون بهش خیانت میکنه.
بکهیون حتی یه "جیون" هم نمیشناخت.
بکهیون هیچوقت حتی با ته یان حرف نزده بود.
بکهیون هیچوقت توی این دوره، قرار نذاشته بود.
این دلیل اصلی رفتنش از اون مدرسه نبود. اون مدرسه راهی به رویاش نداشت: خوانندگی.
میدونست وقتی مادر بزرگ فوت شده ش بهش گفت صدای یه فرشته رو داره، میخواست بخونه. البته، یکم احمقانه بود که آینده شو طبق چیزی که میتونست دروغ مصلحتی باشه، بسازه. ولی بکهیون هر کلمه ای که از دهن مادر بزرگش در میومد رو باور داشت.
پس تصمیم گرفت به این مدرسه ی "بزرگ و عالی" که کیونگسو همیشه ازش حرف میزد، بره. کیونگسو گفته بود اونجا یه تُن فرصت و راه بود که بکهیون میتونست اونا رو پیش بگیره. مثل خوانندگی، نویسندگی، ورزش، بازیگری و حتی آشپزی.
معلومه که بکهیون نمیتونست به همچین چیز امید بخشی، نه بگه. پس تصمیم گرفت باهاش پرواز کنه و امتحانش کنه. اگه جواب نمیداد، ترکش میکرد.
سه شنبه ی بعدی، اولین روز مدرسه ش بود... و اگه میگفت هیجان زده نیست، دروغ میگفت.
🏀🏀🏀🏀🏀🏀🏀
سه شنبه زودتر از چیزی که بکهیون فکر میکرد، رسید و با صدای بلند و تیز ساعت کوکی مرغیش، سوپرایزش کرد.
دست بکهیون از زیر پتو بیرون اومد و با عجله دکمه ی بزرگ بالاشو فشار داد و اون شیء رو ساکت کرد.
چند لحظه ی دیگه دراز کشید و بعدش پتوشو انداخت کنار و با پوچی به سقف خیره شد. هوا تاریک و ماهِ نوامبر بود. حتی اگه یکم بهش حس افسردگی داد، مشخص نبود. نشست و پاهاشو از گوشه ی تخت آویزون کرد و به اینکه چی بپوشه فکر کرد. بالاخره روز اولش بود، اگه خوشتیپ میشد به کسی آسیب نمیرسید...
یکم راجع به این موضوع اشتباه میکرد.
قرار بود به یه نفر آسیب برسه.
لحظه ای که بکهیون پا توی ساختمون گذاشت، انگار همه یه حضورِ جدیدو حس کردن و به سمتش چرخیدن. مثل کلاغ با نگاهاشون اونو نشونه گرفته بودن و بکهیون به زمین نگاه میکرد و سریع راه میرفت.
-وای خدای من چه جذابه...
-قلبم... نمیتونم بگیرمش.
خوشتیپ شدنش به دخترا آسیب میزد.
🏀🏀🏀🏀🏀🏀🏀
خبر بکهیون زود توی مدرسه پخش شد و بقیه سعی میکردن نزدیکش شن و باهاش دوست بشن. ولی البته تنها دوست واقعیش کیونگسو بود. حتی اوه سهون هم، یکی از بچه معروفا، نزدیکش شد. سهون به دلایل دوستانه شمارشو خواست ولی بکهیون مودبانه رد کرد.
شماره دادن به یه نفر مثل این میموند که بگی: هروقت میخوای مزاحمم شو. من همیشه هستم.
و حقیقتا، بکهیون نمیخواست به جز کیونگسو به کسی شمارشو بده.
اونروز فقط یه بار سریع چانیولو دید و اون به کمدش تکیه داده بود و داشت با جونمیون، رئیس اس ار جی، حرف میزد. (کیونگسو مجبورش کرده بود اسمای مهمو یادش بمونه.) بکهیون میخواست بدونه چانیول توی مدرسه چه جور زندگیی داره، نمره هاش چجوریه و روابطش چطوریه. ولی افکارشو زد کنار و با این جمله بهشون خاتمه داد: یه روزی میفهمم.
آخر روز، یه برگه رو دید که نزدیک ورودی مدرسه، روی بُرد بزرگ زده شده بود.
با دستخط زیبایی نوشته شده بود:
اگه جرعتشو دارین،
واسه تیم بسکتبال تست بدین.
(تست سه شنبه بعد از مدرسه گرفته میشه.)
همین بود. چیزی جز این نبود. هیچ اطلاعاتی درمورد اینکه تست قراره چجوری باشه یا چه کسایی اونجا هستن، نبود. چه تصادفی که اونروزم سه شنبه بود.
بکهیون از یه راهروی آشنا که به خاطرش سپرده بود، رد شد و درا رو باز کرد. چراغای روشن باشگاه توی صورتش خورد.
با ترس به کاپیتان تیم که سه به یک با بقیه بازی میکرد، نگاه کرد. حتی با اینحالم، به نظر میومد داره میبره. به پاهای بلند ورزیده ش نگاه کرد. موهای مشکی پرکلاغیشو تحسین کرد که هرکدومشون یه طرف بودن.
ولی بیشتر از همه، حالت چهره ش بکهیونو تسخیر کرده بود. چهره ش جدی و متمرکز بود. ولی با اینحال چشماش داستانای متفاوتی میگفت. چشماش به بکهیون میگفت که خوشحاله و داره خوش میگذرونه حتی اگه بعضی موقعا توپ ازش دزدیده میشد.
بکهیون هیچوقت برای حرف زدن با کسی هیجان زده نشده بود.
چند قدم دیگه داخل و از صندلیا بالا رفت. وسایلشو گذاشت پایین و با چشمای درخشان به بازی نگاه میکرد.
وقتی یکم بعد از نصف بازی، چانیول توپ رو کامل توی تور زد و لبخند روی صورتش نشست، بکهیون حتی مبهوت ترم شد.
یه نفر پرسید:
-کارش عالیه مگه نه؟
بکهیون چرخید طرفش و جونمیونو دید.
-آره...
جونمیون پرسید:
-اومدی فقط نگاه کنی؟ یا میخوای بری توی تیم؟
بکهیون شونه هاشو بالا انداخت:
-حدس میزنم میخوام برم توی تیم.
قبل از اینکه بکهیون حتی بتونه یه نفس دیگه بکشه، جونمیون شروع به داد زدن کرد:
-هی چانیول!
همه توی زمین ایستادن و آروم به سمت صدا چرخیدن و به جونمیون و بعد به بکهیون نگاه کردن.
جونمیون گفت:
-برو.
بکهیون چند ثانیه دیگه نشست و فکر کرد چرا جونمیون این شکلی اینکارو کرد. بالاخره با بی میلی ایستاد و از صندلیا پایین رفت. وقتی فاصله ش با چانیول 5 قدم شد، نفسشو داخل داد.
خب، هیچی نمیشه.
-میشه عضو تیم بسکتبال شم؟

Take a ChanceWhere stories live. Discover now