قسمت دوم

3K 691 11
                                    

بکهیون بقیه ی هفته بسکتبال بازی کرد، دوستای جدید و البته، کراش پیدا کرد.
دقیقا "کراش" نبود، انگار بیشتر... کسی بود که بکهیون تحسینش میکنه.
اسمش هانا بود. دختر خوبی بود. نمره های خوبی داشت و خوشگلم بود.
از روزی که به این مدرسه اومده بود، دو هفته میگذشت. جمعه بود. متاسفانه امروز بسکتبال نداشت. به سمت جلوی مدرسه رفت ولی وقتی داشت از جلوی باشگاه رد میشد، صدای آشنای خوردن توپ نارنجی به زمینو شنید.
درو باز کرد و سرشو داخل برد و چهره ی آشنای کاپیتانو دید.
کاملا توی باشگاه رفت و گذاشت در پشت سرش با صدای کلیک بسته شه. کیفشو روی صندلیا گذاشت و سمت چانیول رفت.
توی کمر چانیول سیخونک زد و پرسید:
-چرا اینجایی چانیولی؟
"چانیولی" از جا پرید، چرخید و به بکهیون چشم غره رفت:
-بهت گفتم اینجوری صدام نکن.
درسته. گفته بود. بکهیون دیروز توی بازی بسکتبال، این اسم احمقانه رو گفته بود و وقتی کاپیتان گفت از این اسم متنفره، بکهیون حتی سرگرم تر هم شد.
بکهیون دست به سینه شد:
-جواب سوالمو ندادی.
چانیول یکی از ابروهاشو بالا برد و پرسید:
-دارم تمرین میکنم. جرمه؟
-درسته ولی تنهایی.
-و چرا واسه تو مهمه؟
بکهیون دستاشو باز کرد تا چانیول بهش توپو بده:
-منم میتونم باهات بازی کنم؟
چانیول پرسید:
-با این لباسا؟
بکهیون یه هودی خاکستری بزرگ و یه شلوار جین تیره پوشیده بود.
انگشتاشو تکون داد و بی صبرانه گفت:
-آره. میتونم باهاشون بازی کنم.
چانیول چشماشو چرخوند و توپو به بکهیون پاس داد و بکهیون جوری توپو بغل کرد انگار بچشه.
بکهیون پرسید:
-یه امتیازی بازی کنیم؟
چانیول دهنشو باز کرد تا بگه آره ولی جلوی خودشو گرفت.
سمت بکهیون رفت و توپو از دستش گرفت:
-راستش... میخواستم یه چیزی بهت یاد بدم.
بکهیون کار مخصوص خودشو کرد: سرشو به یه طرف کج کرد و با کنجکاوی پرسید:
-چی میخواستی بهم یاد بدی؟
چانیول یه دستشو پشت کمر بکهیون گذاشت و سمت منطقه ی پرتاب آزاد هولش داد:
-میخوام بهت یاد بدم چجوری پرتاب کنی. متوجه شدم هیچوقت از دور پرتاب نمیکنی... ولی دیروز دیدم وقتی دورتر از بقیه ایستاده بودی، سعی میکردی پرتاب کنی.
بکهیون از خجالت صورتی شد و با کمرویی پرسید:
-اوه... دیدی؟
چانیول سرشو تکون داد و توپو توی دستای بکهیون گذاشت.
-افتضاح بودی.
-واو این حرفت واقعا به بهتر شدنم کمک کرد.
-خب باید کمک کنه. چون وقتی کارم باهات تموم شد، دیگه هیچکس نباید بتونه همچین کلماتی رو بهت بگه.
بکهیون به خودش لبخند زد و چانیول درسشو با نشون دادن یه راه ساده ی پرتاب کردن به بکهیون، شروع کرد.
-و بعدش با دست راستت بهش فشار میاری... اینجوری نه.
چانیول سمت بکهیون رفت و سر بکهیون حرکتای چانیولو دنبال کرد تا اینکه صورتش فقط چند اینچ با گردن چانیول فاصله داشت.
چانیول پشت سرش ایستاده بود و دستاش روی دستای پسر کوچیکتر بود.
-دستاتو اینجوری خم میکنی...
و بکهیون به جلو چرخید. داشت بیشترین تلاششو میکرد تا حرفای چانیولو دنبال کنه ولی نفسای داغش روی گوشش داشت بهش ثابت میکرد که سخته.
اولین باری که بکهیون سعی کرد توپو اونجوری که چانیول یادش داده پرت کنه، خطا رفت.
دوباره، دست چانیول پشت کمر بکهیون بود و داشت به جلو هولش میداد.
چانیول با دوتا دست روی شونه هاش، جلوشو گرفت:
-چون دستات مثل نودل میمونه، نمیتونی انقدر دور پرتاب کنی... باید قبولش کنی.
معمولا اینجوری به بقیه یاد میدن پرتاب کنن؟ چون اون خیلی نزدیکه.
حالا بکهیون نزدیکتر به تور ایستاده بود و چانیول بعد از اینکه توپو ازش گرفت، بهش پاس داد. بکهیون دوباره سعی کرد پرتاب کنه و وقتی که بدون هیچ سختیی، داخل رفت، پسر کوچیکتر پرید و هورا کشید.
چانیول همونجا ایستاد و با چشمای آنالیز کننده بکهیونو نگاه کرد. سعی میکرد بفهمه چجوری کمکش کنه که از دوتر پرتاب کنه.
دستاشو به هم زد:
-اوکی. فهمیدم چیکار کنم.
حدودا یه ساعت، بکهیون و چانیول با روشای مختلف پرتاب کردنو تمرین کردن و آخرش، مقابل هم بازی کردن.
آخراش، بکهیون گرمکن گنده شو بخاطر گرما در اورده بود و چانیولم با وجود اعتراضای بکهیون، تازه لباسشو در اورده بود.
حالا با چند متر فاصله از هم، روی زمین باشگاه دراز کشیده بودن و به نورای زرد نگاه میکردن.
بکهیون میخواست نظر چانیولو بدونه:
-هی، ازم متنفری؟
چانیول خر خر کرد و بکهیون به خودش نیشخند زد.
-چی باعث شده که همچین چیزی بگی؟
-منظورم اینه که... ما فقط... خیلی باهم خوب نیستیم. فهمیدم بعضی موقعا بهم زل میزنی و میخواستم ببینم ازم متنفری یا نه... چون... چون من وینی د پو ام و تو شرکی.
یه ثانیه طول کشید تا چانیول بزنه زیر خنده و بکهیون سرشو برگردوند و چانیولو نگاه کرد که از خنده تقریبا داشت اشک از چشماش میومد.
بکهیون این صدا رو به خاطرش سپرد. خوب میدونست کاپیتان خیلی جلوش نمیخنده. لبخند زد و صبر کرد تا خنده ی چانیول تموم شه. متوجه شد چانیول وقتی میخنده چشماش جمع میشه و وقتی لبخند میزنه، خیلی از دندونای عالیش، نشون داده میشن.
وقتی چانیول بالاخره آروم شد و اشکاشو پاک کرد، بکهیون بهش نزدیکتر شد.
پرسید:
-میدونی منظورم چیه؟
چانیول بخاطر پوزیشنی که داشتن، به طور ناخوشایندی سرشو تکون داد.
چانیول گفت:
-اگه تو اون خره بودی عقلانی تر میشد.
و بکهیون لباشو آویزون کرد.
-ولی من وینی د پو ام.
چانیول پرسید:
-آره ولی تو یه خرس چاقی که عسل دوست داره؟
بکهیون خندید و چشماش به همون هلالهای عالی که چانیول روز اول دیده بود، تبدیل شد.
بکهیون پرسید:
-تو یه غول گنده ی سبزی؟
چانیول لباشو جمع و تظاهر به فکر کردن کرد.
-نه...
بکهیون سینه ی چانیولو سیخونک زد:
-دقیقا. دارم درمورد اخلاقات حرف میزنم احمق.
و یهو یادش اومد که کاپیتان نیمه لخته و کمتر از یه متر باهاش فاصله داره.
بکهیون از حالت اولشم، دورتر شد و به چانیول اشاره کرد.
-من بامزه م و آدم مهربونیم درحالی که تو یه فرد گنده ی ترسناکی که در واقع آدم خوبیه.
چانیول به پهلو دراز کشید، آرنجشو بالا اورد و سرشو گذاشت روش.
پرسید:
-کی گفت من آدم خوبیم؟
بکهیون با انگشتاش به چونه ش ضربه زد:
-اوه درسته... نیستی.
چانیول از تعجب داد زد:
-یا!
و ایستاد و باعث شد بکهیونم بایسته.
چانیول شروع به دویدن طرفش کرد و بکهیون به نشونه ی تسلیم دستاشو جلوش گرفت.
-باشه باشه! تو آدم خوبیی!
ولی چانیول اهمیت نداد و به دویدن سمتش ادامه داد.
بکهیونو از کمرش گرفت، به راحتی بلندش کرد و دایره وار میچرخوندش.
بکهیون با خنده داد زد:
-یا پارک چانیول بذارم پایین! عرق کردی و حتی دوستمم نیستی!
چانیول یهویی ایستاد و باعث شد بکهیون تقریبا از چنگش در بره.
بکهیون دوباره روی پاهاش ایستاده بود و لباسش و دستاشو پاک کرد:
-وای خیلی کثیفی چانیولی.
چانیول به ساعت روی دیوار نگاه کرد:
-باید الان بریم.
بکهیون حس کرد یه چیزی مود رو عوض کرده ولی نمیدونست چی:
-آره...
وقتی بکهیون داشت وسایلشو برمیداشت، چانیول داشت توی رختکن لباسشو عوض میکرد.
چانیول به لباسش چنگ زد و به خودش گفت: راست میگه، اون حتی دوستمم نیست... باید ازش متنفر باشم پس چیکار دارم میکنم؟
از رختکن بیرون اومد و به یه چیزی برخورد کرد.
سرشو پایین اورد و بکهیونو توی گرمکن فوق العاده بزرگ و آستینای بلندش دید.
بکهیون توی چشماش نگاه کرد و خالصانه گفت:
-اوم... ممنونم. تو میتونستی منو با پرتاب افتضاحم ول کنی ولی تصمیم گرفتی کمکم کنی و...
با اضطراب گردنشو خاروند و چانیول جوری بود که انگار این هیچ تاثیری روش نداشته، ولی داشت.
-تو واقعا خوبی.
یکم اونجا ایستادن و اصلا نمیدونستن چی بگن.
چانیول توی پیشونی بکهیون زد و پسر کوچیکتر ناله کرد و دستشو بالا اورد و نقطه ای که چانیول زده بود رو لمس کرد.
چانیول گفت:
-خیلی خنگی.
و آروم بکهیونو کنار زد و از باشگاه بیرون رفت.
بکهیون مرد پا بلند رو دنبال کرد و پرسید:
-هی وایسا! چرا؟!
بکهیون وقتی بهش رسید، باید دوبرابر سرعت همیشگی، راه میرفت. موضوع قبلی رو پیش کشید:
-ازم متنفری؟ هیچوقت درست جواب ندادی.
باعث شد چانیول وایسه.
-آره. ازت متنفرم.
بکهیون لبخند کوچیکی زد:
-هر چی تو بگی آقای پارک.
چانیول با ناباوری پرسید:
-اگه جوابتو میدونستی پس چرا پرسیدی؟
-چون میخواستم ببینم دروغ میگی یا... هی وایسا!
چانیول یهویی شروع به دویدن با اون پاهای بلندش کرده بود. توی اتوبوسی که تازه اومده بود، رفت و درا بسته شدن و قبل از اینکه بکهیون شانسی داشته باشه که حتی نزدیک بشه، حرکت کرد.
چانیول پیروزمندانه از پنجره بیرونو نگاه کرد و بکهیون خندانو دید که یکم خم شده بود و دستاشو روی زانوهاش گذاشته بود.
وقتی که اون بدن کوچیک به آرومی به یه نقطه تبدیل و اتوبوس دورتر شد، لبخندش روی لباش اومد.

Take a ChanceWhere stories live. Discover now