قسمت ششم

2.4K 554 10
                                    

امروز همون روز بود.
بعد از هفته های طولانی تمرین کشیدن از کوناشون، بالاخره وقت مسابقات بود.
بعد از هفته ها عرق کردن و تمرینای خسته کننده، رِیوِنز(کلاغ ها) قرار بود بالاخره، بالاخره بالهاشو باز کنه و زمینو مال خودش کنه. قرار بود برن چیزی که مال خودشون بود رو بگیرن؛ کاپ قهرمانی.
اولین بازی پنجشنبه(امروز) ساعت 5 توی یه مدرسه ی ناشناخته، مقابل لاینز بود که قبلا شکستشون داده بودن.
با اینحال، همه ی بازیا مهم بودن. یه باخت باعث میشد نتونن هیچوقت انگشتشونو روی سطح صیقلی استیل ضد زنگ کاپ که با روکش طلا پوشونده شده بود، بکشن. یه باخت باعث میشد سال آخری گند بزنن و با سرهای پایین افتاده توی راهروها راه برن.
این بازیا اهمیت بزرگی برای چانیول، برای تیمشون، برای قلباشون داشت.
این بازی شبیه قولی برای همه بود. برای چانیول، قول بالا اومدن بود، که به همه نشون بده به یه دلیلی اینجاست؛ که تیمشو جایی برسونه که در حقیقت باید اونجا می ایستادن.
برای بکهیون، قولی به خودش بود. قولی بود که همه ی سختیارو کنار بزنه و به خودش ثابت کنه که کسیه که لایق برآورده شدن رویاهاشه.
گروه هشت نفره با این فکرا پا توی مدرسه ی آجری گذاشتن و حس ناشناخته ای احاطه شون کرده بود.
به سمت باشگاه راهنمایی شدن، وسایلشونو گذاشتن زمین و دور و برشونو نگاه کردن. باشگاه دبیرستان کانگبوک یکمی از باشگاه خودشون کوچیکتر بود، تورای بسکتبالشون برخلاف تورای خودشون که بخاطر بازی زیاد خراب شده بود، تمیز و براق بود.
پسرا قبلا لباساشونو عوض کرده بودن پس فقط پیراهناشونو کندن و یونیفرمشون رو که زیر پیراهن پوشیده بودن و اسم و شماره شون پشتش زده شده بود، نشون دادن.
بکهیون تازه اومده بود، پس پوشیدنش هنوز واسش هیجان داشت.
در حالی که به حرکات کششی و پاهای بلند و پوست رنگ پریده ی چانیول نگاه میکرد، با پارچه ی بین انگشتاش بازی میکرد. حالا که درموردش فکر میکرد، بیشتر از اونچیزی که فهمیده بود اون غول رو تحسین میکرد.
بکهیون هم شروع به حرکات کششی کرد، روی زمین نشست و دستاشو به انگشتای پاش رسوند.
به اون یکی تیم نگاه کرد و صورتای تقریبا آشناشون بخاطر اولین باری که به دبیرستان پیوجون رفته بود، رو دید. یادش اومد که تیم خودش تقریبا باخته بود و فقط با یه امتیاز برده بود و به این فکر کرد که بازی کردن مقابلشون سخته یا نه.
تنها باری بود که مربی واقعی اومده بود، روی نیمکت نشسته و قیافه ی خشمگینی به خودش گرفته بود. فقط بخاطر این اومده بود که اونا به یه مربی نیاز داشتن تا وارد مسابقات شن.
اون یکی تیم چند تا توپو طرفشون پاس دادن تا گرم کنن و اونا با انداختن توپا توی تور، گرم کردن.
بکهیون هنوز توی پرتاب توپ از فاصله، عالی نبود ولی حداقل میتونست اینکارو بکنه.
چند دقیقه دیگه گرم کردن و بعدش چانیول همه رو جمع کرد و کنار نیمکتا، به صورت دایره ایستادن.
-خیلی خب بچه ها. نقشه اینه. برای دور اول، مینگیو، سهون و جونمیون روی نمیکتا میشینن... ماهم توی زمینیم.
روشو کرد طرف بازیکنای دور اول:
-ما باید قدم اولو برداریم. باید امتیاز اولو بگیریم و یخارو آب کنیم حله؟ بخاطر اینکه مسابقه ست نترسین. هیچ فرقی با بازی معمولی نداره.
همه سرشونو تکون دادن و چانیول ادامه داد:
-یادتون باشه همه اینجا به اندازه ی خودتون مضطربن پس فکر نکنین مزخرفین یا هر چیزی.
چانیول دستشو وسط دایره برد و دست بقیه هم اومد روی دستش:
-همه ی کاری که باید بکنیم اینه که به همدیگه و غریزه مون اعتماد داشته باشیم، حله؟
همه سرشونو تکون دادن و نفس کشیدن، میدونستن بعدش چه اتفاقی میوفته.
درحالی دستاشونو به پایین فشار میدادن، داد زدن:
-وی آر وان!
و در آخر دستاشون از هم جدا شد و با قوت قلب به هم نگاه کردن.
از اونور باشگاه شنیدن:
-اسمو بگو!
و نگاهشون به اون یکی تیم افتاد.
به کمر همدیگه ضربه های آرومی زدن و بعدش به سمت زمین اومدن و به دشمناشون زل زدن.
ولی دقیقا قبل از اینکه بازی شروع شه، چانیول یه دستشو روی شونه ی بکهیون گذاشت.
-مضطرب به نظر میای. آروم باش بکی. میدونم این اولین بازیت با ماست ولی قسم میخورم خوش میگذره.
بکهیون قطعا به این چانیول مهربون و مواظب عادت نکرده بود، هرچند قطعا میتونست بهش عادت کنه. و قطعا واقعا واقعا جوری که چانیول لقبشو گفته بودو دوست داشت، انقدر دوست داشت که صورتش از خجالت قرمز شد.
با خودش فکر کرد: این حرفت کاملا منو آروم کرد. مرسی که باعث شدی قلبم یه ضربانشو از دست بده.
سرشو تکون داد و نفسشو داخل داد، سعی کرد اعصابشو آروم کنه و دستاشو از پیچوندن پارچه ی کشباف نرم متوقف کنه. دست چانیول یه ثانیه ی دیگه روی شونه ش موند و بعد دستشو برداشت و برای پرتاب عمود، رفت وسط.
با کسی که از آخرین بازی فهمیده بود اسمش سونگچوله، رو در رو شد.
داور به هردوتاشون نگاه کرد و توپو پایین برد و بعد به بالا پرتابش کرد و گذاشت توی هوا اوج بگیره.
چانیول صبر کرد تا توپ شروع به پایین اومدن کنه و بعد پرید، قدش و قدرت پریدنش واسش یه مزیت بود. خیلی طول نکشید که توپ مال اون شد و به سمت ییشینگ که پشت سرش ایستاده بود، پرتابش کرد.
همونموقع که به زمین رسید، خیز برداشت و سعی کرد جلوی سونگچولو بگیره تا ییشینگ بتونه توپو بهش پاس بده.
البته فایده ای نداشت، چون اون پسر مثل چسب بهش چسبیده بود.
در آخر ییشینگ توپو سمت شیومین که بیشتر توی زمین حریف بود، پرتاب کرد و خوشبختانه گرفتش.
شیومین به جونگین پاسش داد و اون پسر از جایی که ایستاده بود تکون خورد و به راحتی توپو گرفت.
وقتی امتیازا 0-2 شد، تیمشون همدیگه رو تشویق کردن و بکهیون فکر کرد بازی خیلی سخت نیست... ولی هنوز به شدت مضطرب بود. چون این اولین باری بود که با کسایی که بهتر از خودش بودن و تحسینشون میکرد، بازی میکرد.
ایندفعه اون یکی تیم شروع کرد و توپو به جیسو که مقابل بکهیون بود، پاس دادن.
جیسو شروع به دریبل کردن توپ کرد و بکهیون به راحتی حرکاتشو فهمید و خیلی خوب فهمید میخواد چیکار کنه چون به هر حال خودش توی دریبل کردن خیلی ماهر بود.
همون لحظه که جیسو میخواست بپره، بکهیون زد روی توپ و اونو از دستاش در اورد و باعث شد به یه طرف پرواز کنه.
پسر کوچیکتر توپو گرفت و برای بردن توپ به اون سمت، مصمم شد. وقتی یه بار زدش زمین، خورد به پاش و کاملا به یه جهت دیگه رفت.
ولی خوشبختانه چانیول دقیقا همونجا بود و توپو گرفت، شروع به دویدن کرد و به سادگی از نزدیک توپو بالا انداخت و خوشبختانه توپ توی تور رفت.
همه تشویق کردن و بکهیون دستاشو تکون داد و نفس لرزونی کشید.
ده دقیقه بعد، امتیازا 4-10 به نفع لاینز بود. بکهیون همش اشتباهای کوچیکی میکرد که تبدیل به اشتباهای بزرگ میشدن و تیم بیشتر از اونچیزی که میخواستن گل خوردن. جاشونو با کسایی که روی نیمکت نشسته بودن، عوض کردن. بکهیون، چانیول و ییشینگ نشستن. دقیقا وقتی بکهیون نشست، دوباره به بالا کشیده شد و چشمای گشاد شده و آتیشی قهوه ای رنگو دید.
چانیول هردوتا دستشو روی شونه های بکهیون گذاشت و بهش نگاه کرد:
-کجاست.
بکهیون با کنجکاوی پرسید:
-کجاست؟
و چانیول سرشو تکون داد.
پرسید:
-اون بکهیونی که اولین باری که باهام بازی کرد به طور ترسناکی شکستم داد، کجاست؟
بکهیون یه جای دیگه رو نگاه کرد، میدونست منظور چانیول چیه.
-متاسفم من فقط... من خیلی اضطراب دارم و ...
چانیول انگشتشو روی چونه ی بکهیون گذاشت و سرشو چرخوند، حالا دوباره توی چشماش زل زده بود:
-هی. نگاهم کن بکهیون. میدونم مضطربی ولی هیچ دلیلی واسه مضطرب بودن نیست. مهم نیست کجایی، ما همه بخاطر تو اونجاییم.
بکهیون لبشو گاز گرفت و به کلمات چانیول توجه کرد. شاید چانیول درست میگفت، شاید همه ی کاری که باید میکرد این بود که هی فکر نکنه همه چیز روی دوش اونه.
-پس... مهم نیست پرواز کنی یا سقوط کنی... فقط شانستو امتحان کن... بخاطر من.
بکهیون توی چشمای چانیول نگاه کرد، گذاشت واقعیت حرفای چانیول واقعا به خوردش بره. چانیول چه آدم خوبی بود؛ شوالیه ی شخصی بکهیون با زره درخشان.
و اون لحظه، با چراغای درخشان باشگاه که روشون بود و صدای تشویقا، بکهیون به یه چیز فکر کرد.
انقدر به چانیول اعتماد داشت که حتی اگه سقوط میکرد، مشکلی نداشت...
تا وقتی چانیول کسی بود که میگرفتش.

Take a ChanceWhere stories live. Discover now