قسمت دهم

2.1K 488 15
                                    

-بازی بعدیمون کِیه؟
-پنجشنبه ی بعدی، احمق.
-درسته... میدونستم...
بکهیون چشماشو از روی نودل سردش برداشت و گفت:
-اوه... به هر حال، چانیول کجاست؟
سهون گفت:
-راست میگیا، امروز ندیدمش و منم بهترین دوستشم.
و بکهیون مسخره ش کرد.
باهاش رقابت کرد:
-درسته. شرط میبندم منو بیشتر از تو دوست داره.
سهون یه ابروشو بالا برد، روی صندلیش به جلو خم شد و دستاشو روی میز گذاشت.
ترتیب نشستنا عوض شده بود چون چانیول نیومد، پس همه چی به هم ریخته بود. هر کسی یه جای متفاوت نشسته بود و حالا بکهیون فهمید جلوی سهون و کنار جونمیون و جونگینه.
سهون جواب داد:
-واقعا؟ من سه برابر طولانی تر از زمانی که تو میشناسیش، میشناسمش.
و بکهیون چشماشو چرخوند.
-چه مسئله ی مهمی، اون عاشق منه.
-اگه فقط شما...
بکهیون نتونست بقیه ی حرفای جونمیونو بفهمه و بهشون گوش نداد چون اون لحظه داشت با سهون رقابت میکرد.
سهون گفت:
-از کجا انقدر مطمئنی؟ واسه اینکه بدونی میگم، چانیول دوست دختر داره. کونش همیشه دور و بر یه دختره میچرخه. احتمالا دوست دختر داره.
-چی دارم؟
وقتی سهون شوکه چرخید و با چانیول که دست به سینه ایستاده بود، رو به رو شد، بکهیون با خودش خندید.
-اوه، سلام چانیول...
چانیول گفت:
-خب، حرفی که داشتی میزدیو ادامه بده...
ولی سهون به طرز مسخره ای سرفه کرد.
-هیچی نمیگفتم رفیق.
چانیول گفت:
-باشه پس. به هر حال بچه ها، باید به یکی معرفیتون کنم.
و توجه همه بهش جلب شد.
شیومین پرسید:
-اوه، هم تیمی جدید؟ ولی وایسا، واسه اضافه کردن یه نفر دیگه دیر نیست یا اجازه هست؟
بکهیون درحالی که داشت چانیولو نگاه میکرد، یکم آب از بطری آبش خورد. یه نفرو پشت چانیول دید ولی اون پسر خیلی کوتاه به نظر میومد، کوتاهتر از خودش.
-میخوام به دوست دخترم معرفیتون کنم.
آب پرید توی گلوی بکهیون و بکهیون بطری آبشو کوبید روی میز، همونجور که سرفه میکرد، چندبار به سینه ش ضربه زد. جونمیون به پشتش ضربه زد و پرسید حالش خوبه یا نه و بقیه حیرت زده توی سکوت نشسته بودن.
یه صدای دخترونه از پشت سر چانیول اومد:
-اوپا~ من هنوز قبولت نکردم.
و یه دختر از پشتش، بیرون اومد.
اوه، پس اون "دختره" نه "پسر"...
بکهیون با اشک توی چشماش – بخاطر آبی که توی گلوش پریده بود – دختره رو بررسی کرد. واقعا قدش کوتاه بود، چشمای زیبایی داشت و موهای قهوه ای قشنگش، دم اسبی بسته شده و فر شده بود.
اون دختر مودبانه تعظیم کرد و هیچکس هنوز چیزی نگفته بود. با خوشحالی سلام کرد:
-سلام. اسمم ساندارا پارکه ولی میتونین فقط بهم بگین دارا، چون هر کس با چانی دوسته، دوست منم هست.
و بکهیون دهن کجی کرد.
شنیدن "چانی" از دهن اون، واسش مثل کابوس زنده بود.
باید یادم باشه دیگه هیچوقت اینجوری صداش نکنم... شاید یولی کافی باشه؟
بکهیون سکوتو شکست:
-هی وایسا.
چانیول کنجکاوانه نگاهش کرد.
-اون واسه چی "چانی" صدات میکنه؟
چانیول خنده ای کرد که انگار میگفت "واو کاملا مشخصه".
-چون همونجور که گفتم...
دستشو برد دور کمر دارا و کشیدش کنار خودش و باعث شد دارا بخنده:
-دوست دخترمه.
سهون پرسید:
-ا اون همونیه که خیلی باهاش میرفتی بیرون؟
و بکهیون بالاخره به صورت سهون نگاه کرد.
اون بچه وحشت کرده بود.
عصبانی و ترسیده به نظر میومد.
به نظر میومد عقلشو هم از دست داده.
-یاپ.
چانیول "پ" رو به زبون اورد و سهون یهویی ایستاد.
ناباورانه پرسید:
-به جای من با اون میرفتی بیرون؟
و وقتی چانیول سرشو تکون داد، سهون خودبینانه طعنه زد:
-بالاخره دیوونه شدی.
وسایلاشو برداشت و چانیول بهش گفت بس کنه ولی پسر جوونتر فقط ادامه داد، زیر لب چیزایی مثل "حرومزاده ی دیوونه" و "احمق" میگفت.
سهون میزو ترک کرد و چانیول میخواست بره دنبالش ولی دارا جلوشو گرفت. پرسید:
-دوستاتو بهم معرفی نمیکنی؟
چانیول با تردید سرشو تکون داد.
شروع کرد:
-این شیومینه.
و قبل از اینکه بره سراغ نفر بعدی، چند تا چیز درموردش گفت. وقتی بالاخره به بکهیون رسید، بکهیون لبخند شیرین رنجوری به دارا زد. چانیول معرفی کرد:
-این بکهیونه.
و دارا هم بهش لبخند زد.
-و اون جونمیون...
بکهیون داد زد:
-هی! تو هیچی درمورد من نگفتی!
چانیول چشماشو چرخوند.
-لازم نیست بگم. هر کسی با یه نگاه میتونه بگه آزار دهنده ای و...
بکهیون با اعتماد به نفس گفت:
-...یه فرشته ی زمینی واقعی. ظاهرم همه رو از پا میندازه.
و نزدیک بود چانیول جواب بی ادبانه ای بده که دارا با خنده ش پرید وسط.
دارا گفت:
-چانی، اون بامزه ست.
و بکهیون همین الانشم ازش متنفر بود.
اشتباه نکنین، بکهیون واسه اینکه اون با چانیول قرار میذاشت، ازش متنفر نبود – در واقع نمیتونست نسبت به اینکه چانیول با کی قرار میذاره بی اهمیت باشه – بلکه واسه این ازش متنفر بود چون جوری رفتار میکرد که انگار فقط خودش و "چانی"ش توی این دنیا ان.
بکهیون یهویی تصمیم گرفت که نذاره اون دختر به چانیول بگه "چانی".
چون این لقب اون بود و به این زودیا کوتاه نمیومد.
-همونجور که قبل از اینکه حرفم قطع شه داشتم میگفتم، این جونمیونه، لیدر اس آر جی. خوش قیافه ست. یکی از بهترین دوستامم هست.
حرف بهترین دوست که شد، بکهیون یاد سهون افتاد.
نمیتونست بذاره اون پسر بیچاره واسه خودش ناراحت باشه، پس بلند شد.
گفت:
-ببخشید. باید الان برم.
چانیول یه ابروشو بالا برد:
-کجا و چرا؟
-تو مامانم نیستی چانی...
-اینجوری صدام نکن.
-مهم نیست. دارم میرم.
-کجا؟
-فقط دارم میرم که رفته باشم! همچین مشکل بزرگیه؟
-آره هست. فقط بگو کجا داری میری.
چانیول نگاهش کرد و بکهیون حس کرد داره زیر نگاهش آب میشه.
گفت:
-دارم میرم سهونو پیدا کنم، باشه؟
و بعد آه کشید و مسیرشو انتخاب کرد.
-لازم نیست سهونو پیدا...
-چرا لازمه. حالا ولم کن و برو دوست دخترتو هارد ببوس یا یه همچین چیزی.
چانیول طعنه زد:
-باشه، میبوسم.
یهویی لبای دارا رو توی لبای خودش قفل کرد و بکهیون سریع چرخید، نگاهش به زمین افتاد.
به دلایلی، دل دیدن نداشت بوسه شونو ببینه، حتی واسه یه هزارم ثانیه.
خیلی خب، پس شاید واسه بکهیون مهم بود که چانیول داره با دارا قرار میذاره.
🏀
بکهیون بالاخره از پیدا کردن سهون، ناامید شد، حالا بی هدف توی راهروها راه میرفت. خیلی دنبال اون پسر بچه گشت ولی نتونست پیداش کنه.
چند دقیقه دیگه تا کلاسش مونده بود و با اینحال، خودشو جلوی یه در آشنا دید.
ولی ایندفعه، برخلاف دفعه هایی که تنها میرفت اونجا، در یکم باز بود.
درو یکم باز تر کرد و صداهای داخلو شنید.
-واو، گیتار خیلی خوبیه...
صدای دارا بود.
-میدونم... واسه تولدم گرفتمش.
صدای چانیول...
دارا پرسید:
-هی، میخوای پنجره رو باز کنی؟
و بکهیون خودشو قایم کرد و سرشو از لای در برد بیرون.
صدای ضعیف باز شدن پنجره و صدای دارا رو شنید که گفت حس خوبیه.
چانیول گفت:
-ولی داره برف میاد. سردت نیست؟ بیا، ژاکتمو بگیر.
و بکهیون دستاشو مشت کرد و چشماشو بست.
حسِ درد... بکهیون قبلا حسش کرده بود.
وقتی دارا از چانیول خواست یه آهنگ بزنه و چانیول دقیقا همون آهنگی که واسه بکهیون اجرا کرده بود رو زد، بکهیون دندوناشو به هم فشار داد.
یکم ناراحت بود که هر اتفاقی که بین خودش و چانیول افتاده، داشت بین چانیول و دوست دختر جدیدش میوفتاد – نه وایسا، خطش بزن. بکهیون حسی فراتر از افسردگی داشت. انقدر ناراحت بود که اگه کسی میومد نزدیکش، جَوِ ناراحتی که احاطه ش کرده بودو حس میکرد.
آره، بکهیون میدونست این احساسات دقیقا چین.
داشت حسودی میکرد. و شاید، فقط شاید... یه کراش کوچولو روی چانیول داشت.
دارا پرسید:
-میشه یه آهنگ دیگه واسم بزنی؟
-باشه...
و یهویی، ملودی آهنگی که بکهیون و چانیول باهم ساخته بودن، توی گوشش جریان پیدا کرد. هردفعه که همدیگه رو توی این کلاس میدیدن، بین کلاسا یا وقت ناهار، یه لاین جدید مینوشتن.
تقریبا نوشتن آهنگو تموم کرده بودن و بکهیون نمیدونست دلشو داره که ادامه بده یا نه.
اون لحظه، بکهیون داشت به این نتیجه میرسید که این کراش کوچولو در واقه یه کراش نسبتا بزرگه.
چانیول آهنگو تا جایی که آماده بود، زد و بکهیون صدای حرف زدنشو شنید.
-هی، واسه تموم کردنش کمک میخوام. میتونی کمکم کنی؟
قلب بکهیون انگار اومد توی گلوش و شکمش با پریشونی، پیچ خورد. نمیتونست چیزی که داشت میشنیدو باور کنه.
دارا با خوشحالی گفت:
-حتما!
و دقیقه ی بعدی، داشتن آهنگ چانیول و بکهیونو باهم کامل میکردن.
وقتِ کلاس بود ولی انگار واسه هیچکدوم از اون سه نفر، مهم نبود. یکیشون خیلی مشغول شکسته شدن قلبش بود در حالی که دوتای دیگه داشتن زمان شیرینشونو باهم میگذروندن.
بکهیون اندازه ی یه فشار کوچیک با گریه فاصله داشت، حتی با اینکه نمیخواست.
نمیدونست کِی احساساتی که به چانیول داشت، اینجوری شده. شاید وقتی که توی بازی قبلی کمکش کرد، یا حتی بازی قبلش که چانیول شگفت انگیز ترین آدمی بود که دیده بود... یا شایدم میتونست از موقعی باشه که کاپیتانو واسه اولین بار دیده بود... بکهیون تصمیم گرفت که این احساسات، بعد از دیدن تمام لبخندای احمقانه و شوخیای احمقانه ی چانیول، شروع شده.
چند دقیقه ی دیگه طول کشید تا اینکه آهنگو با "دوستت دارم" تموم کردن و بکهیون حس خیلی افتضاحی داشت. میدونست حتی اونقدرام واسه چانیول مهم نبوده ولی برای بکهیون، چانیول خیلی باارزش بود.
ناراحت کننده بود که کراشش... درواقع توی این وضع نمیتونست حتی به خودش دروغ بگه و بگه که این هنوزم کراشه... ناراحت کننده بود که کسی که ممکنه درواقع عاشقش باشه، همین الان لحظاتشونو مثل چیزی که توی سطل انداختن، نادیده گرفته.
بکهیون زیر لب گفت:
-لعنت به این...
و مستقیم از راهرو رفت بیرون و نتونست بشنوه که چانیول داره، آهنگی که برای اولین بار برای بکهیون اجرا کرده بود و با بکهیون ساخته بودش رو عاشقانه اجرا میکنه.
چیزی که بکهیون نمیدونست این بود که اون دو نفر صدای قدماشو که میدوید، شنیدن و بعد از اینکه چک کردن، بدنش که عقب نشینی کرده بود رو آخر راهرو دیدن.
و چیزی که بکهیون نمیدونست این بود که چانیول حس کرد چیزی توی دنیاش، برعکس شد.

Take a ChanceWhere stories live. Discover now