قسمت هجدهم

2.1K 444 28
                                    

بکهیون روی زمین توی خودش جمع شد، به یه طرف دراز کشید و زانوهاشو بغل کرد.

جدیدا متوجه شده بود که مهم نیست چقدر ناراحت کننده به نظر بیاد، این یکی از حالتای مورد علاقشه.

اشکاش هنوز داشتن مثل یه سیل مداوم، پایین میومدن و فقط وقتی متوقف میشدن که با دستاش پاکشون میکرد.

متوجه شد که اونجا به طرز قابل توجهی، از قبل تاریکتره. آروم نشست، یه چیزیو اونطرف دید که داشت برق میزد. یاد اون عکسایی افتاد که انداخته بودش، آه کشید، ایستاد و با قدمای کوچیک رفت طرفش.

دوتا عکس اولی که گروهی بودنو برداشت و وقتی صورت همه رو دید، لبخند زد.

بعضیاشون لبخند نرمالی زده بودن درحالی که بقیه، داشتن مسخره بازی در میوردن و قیافه هاشونو زشت کرده بودن تا همه ی دنیا ببینن.

مثلا جونمیون داشت سعی میکرد با نگاه کردن توی دوربین با یه پوزخند کوچیک، باحال باشه درحالی که کارت اعتباریشو با دست راستش گرفته بود و پولدار بودنشو نشون میداد. از طرف دیگه، سهون داشت با شیومین اِگیو انجام میداد، گونه هاشونو باد کرد بودن و با دستاشون علامت وی درست کرده بودن. کیونگسو، جونگین و مینگیو یه لبخند معمولی داشتن درحالی که ییشینگ با گیجی به چیزی پشت دوربین، زل زده بود.

چشماش رفتن روی خودش و چانیول، داشتن با غذا باهمدیگه میجنگیدن. عکس اولی وقتی اول بکهیون بستنی زده بود به گونه ی چانیول، صورت شوکه ی چانیولو نشون میداد، عکس دومی از چانیول بود که دستاشو انداخته دور گردن بکهیون و این درحالی بود که هنوز بخاطر دستای بکهیون، صورتش بستنی ای بود.

دوتا عکس دیگه رو برداشت و یه عکس تکی از خودش و چانیول دید. فین فین کرد، دوباره اشکاشو پاک کرد و دقیقتر به عکس نگاه کرد.

درحالی که به صورتاشون که با بستنی پوشیده شده بود، نگاه میکرد، فکر کرد؛ همیشه اینجوری به همدیگه نگاه میکردیم؟ همونموقع یادش اومد که با لبخند روی صورتاشون، یه جنگِ غذای کامل داشتن.

دست بکهیون نبود که تصمیم بگیره، ولی فکر کرد که انگار خیلی مجذوب هم شدن، انقدر درگیر اون موقعیتن که متوجه اینکه داره عکس گرفته میشه، نشدن.

لبشو گاز گرفت و به دری نگاه کرد که چند دقیقه پیش بسته شده بود. چجوری همه چی اینجوری شد؟

حرفای دارا توی ذهنش زنگ خورد، درد بدنش ده برابر شد و ظالمانه بهش خنجر زد.

همه چی حقیقت بود. هر چی چانیول گفت، راست بود.

حس کرد دوباره میخواد بزنه زیر گریه ولی جلوشو گرفت و چیزی که دارا گفته بودو به یاد اورد. " بذار بیاد توی قلبت..."

واقعا نمیدونست چیکار کنه، بین اینکه به حرف دارا گوش بده یا اینکه کاملا بیخیال چانیول شه، گیر کرده بود. بین دوتا تصمیم، افتاده بود و میخواست قبل از اینکه پشیمون شه و تجدید نظر کنه، یکیو انتخاب کنه.

Take a ChanceWhere stories live. Discover now