قسمت چهارم

2.6K 601 5
                                    

بکهیون موقع ناهار، با آرنج به پهلوی کیونگسو زد و اونو از خلسه بیرون کشید:
-هی.
همونجور که با سوپش بازی میکرد، جواب داد:
-چیه؟
-دیروز با جونگین دیدمت...
قیافه ی کیونگسو متعجب شد، برای یه ثانیه به بکهیون نگاه کرد و دوباره نگاهشو به سوپش برگردوند.
-خب...؟
بکهیون مشتاقانه به بهترین دوستش نگاه کرد و گفت:
-قیافه ی الانت نشون داد لحظه ی مهمی بوده... باید بهم بگی چه خبره.
-هیچی ن...
سهون از ناکجا آباد پیداش شد. روی صندلی رو به روی بکهیون نشست، آرنجاشو روی میز گذاشت و چونه شو به دستاش تکیه داد.
-هی بک.
بکهیون، عجیب نگاهش کرد.
کیونگسو به سهون و بعد به بکهیون نگاه کرد و یکی از ابروهاشو بالا برد.
-چرا شما...
وقتی چانیول اومد و لباس سهونو گرفت و به سمت میز اصلیش، کشیدش، حرف کیونگسو قطع شد. سهون تمام مدت غر میزد و به چانیول میگفت ولش کنه.
سهون لباشو آویزون کرد و روی صندلیش نشست:
-ولی چرا نمیتونم فقط باهاشون حرف بزنم؟
چانیول به جاش اشاره کرد:
-چون تو متعلق به اینجایی. پشت این میز.
سهون چشماشو چرخوند، به پشتیِ صندلیش تکیه داد و چند لحظه یه بار به چانیول چشم غره میرفت. بالاخره بقیه ی اعضای تیم بسکتبال یعنی جونمیون، شیومین، جونگین، ییشینگ و مینگیو، اومدن سر میز.
مینگیو هم تازه به تیم بسکتبال اومده بود. یه هفته بعد از اومدن بکهیون.
پسرا شروع به صحبت درمورد رابطه های عجیب و تجربه های دیوونه وارشون کردن.
سهون گفت:
-هی بچه ها...
و چانیول نگاهش کرد. سهون نیششو باز کرد و دوباره به جلو خم شد:
-ما دوتا صندلی اضافه داریم و میدونین من کدوم دونفری رو میشناسم؟
چانیول با لجبازی گفت:
-سهون بس کن. من پیش اون کاپل ریزه میزه نمیشینم.
سهون نادیده ش گرفت و نیشخند احمقانه شو روی صورتش نگه داشت.
سهون مشتاقانه گفت:
-کیونگسو و بکهیون که خیلی کم باهاشون غذا خوردیم. بکهیون باحاله و عضو تیم بسکتبال هم هست. چرا دعوتشون نکنیم؟
جونگین سریع موافقت کرد و شیومین و بقیه هم همینجور.
چانیول با دلخوری هوف کشید و طبق ترسش، "کاپل فسقلی" بعد از چند دقیقه پیشت میزشون نشستن.
همه یکی یکی گفتن:
-سلام بکهیون!
چانیول زیر لب پرسید:
-این دیگه چیه؟ یه جور دایره ی درمان؟
همینجوری هم با کیونگسو سلام کردن و وقتی معرفی کردنا تموم شد، همه داشتن باهم حرف میزدن و صدای بعضیا از بعضیای دیگه بلندتر بود.
بکهیون یه صندلی با چانیول فاصله داشت و سهون بینشون نشسته بود. پسر کوچیکتر هی دزدکی به کاپیتان افسرده نگاه میکرد.
بکهیون تکون خورد تا بتونه چانیولو ببینه:
-یولی ، خیلی افتضاح ساکتی.
به طور عجیبی وقتی این حرفو زد، کل میزم یهویی ساکت شد.
چانیول پرسید:
-چرا لقبم عوض شد؟
بکهیون نیششو باز کرد.
-چانیولی رو ترجیح میدی؟
چانیول سریع اخم کرد.
-چرا نمیتونی نرمال باشی؟
بکهیون گفت:
-گفتم که... من وینی د پو ام. اگه فکر میکنی میتونه نرمال بشه... به نظرم بهتره بری خودتو چک کنی.
چانیول جواب داد:
-خب اگه متوجه نشدی، دیروز داشتم میرفتم چک بشم... ولی یه نفر باعث شد اتوبوس بدون من بره.
بکهیون و بقیه ی افراد پشت میز، زدن زیر خنده.
تمام مدت، مینگیو داشت اون دوتا رو نگاه میکرد و سعی میکرد بفهمه دقیقا چشونه.
مینگیو توی چشمای بکهیون نگاه کرد:
-بکهیونی، توی درسات کمک میخوای یا اطراف مدرسه میچرخی؟
چانیول دست به سینه شد و با عصبانیت فکر کرد: "بکهیونی"؟ فکر کرده کیه...
بکهیون لبخند زد:
-توی پیدا کردن مسیر خوبم و درسمم عالیه. توی مدرسه ی قبلیم، جزء شاگرد اولا بودم.
مینگیو لبخندشو جواب داد.
-خیلی خب. اگه کمک خواستی، من...
چانیول پرید وسط حرفش:
-به هر حال، امروز اولین روز تمرین سه ساعته ست.
همه چرخیدن سمتش.
بکهیون غر غر کرد:
-هنوز باورم نمیشه سه ساعته...
چانیول نگاهی به معنی "خفه شو" بهش انداخت.
جونمیون سرشو تکون داد:
-بعد از دو سال بسکتبال بازی کردن با چانیول، قابل باور میشه... بهم اعتماد کن...
و چانیول زبونشو در اورد.
چانیول به جونمیون چشم غره رفت:
-مجبورم اینکارو بکنم چون بعضیا هیچوقت پیشرفت نمیکنن.
جونمیون سرفه کرد. بکهیون آروم خندید و چانیول به طرف پسر کوچیکتر چرخید:
-فکر نکن درمورد تو صحبت نمیکنم.
بکهیون هین کشید و دستشو روی قلبش گذاشت:
-بعد از اینکه بهم یاد دادی چجوری پرتاب کنم و بعد از مدرسه یه عالمه استراتژی بهم گفتی... میگی پیشرفت نکردم؟
سهون یه ابروشو بالا برد:
-بعد از مدرسه؟
بکهیون سرشو تکون داد.
-بعضی موقعا ما...
چانیول پرید وسط حرفش:
-بکهیون توی همه چی به جز دریبل، افتضاحه. پس باید کمکش میکردم.
سهون لباشو به هم فشار داد و در جواب سر تکون داد.
بکهیون گفت:
-آره...
و به طرف سهون خم شد:
-میدونی اونروز باهام چیکار کرد؟ بلندم کرد و...
چانیول یهویی بلند شد:
-اوه ساعتو ببین. باید الان برم.
و وسایلشو برداشت و قبل از اینکه بره، یه بار دیگه به بکهیون چشم غره رفت.
وقتی چانیول چرخید یه گوشه، سهون صندلیشو حرکت داد و بیشتر به طرف بکهیون چرخوندش:
-خب، رابطه ت با چانیول چیه؟
-دوستمه.
-خیلی خب، فکر میکنی ازت بدش میاد؟
بکهیون فکر کرد و با یه انگشتش روی چونه ش ضربه میزد.
-شاید...
-فکر نمیکنم متنفر باشه...
مینگیو پرسید:
-بکهیونی من این چیز باحالو دیروز پیدا کردم. میخوای باهام بیای ببینیش؟
کیونگسو داشت درمورد مودب بودن و قطع نکردن حرف کسی، غر غر میکرد.
-حتما چرا که نه...
مینگیو داد زد:
-عالیه!
ایستاد، طرف بکهیون رفت و دستشو گرفت.
بکهیون قبل از اینکه از کافه تریا بیرون کشیده بشه، تا جایی که میتونست سریع، وسایلشو برداشت. از راهرو رد شدن.
مینگیو ایستاد و در یه کلاس بلااستفاده ی تاریکو باز کرد و بکهیونو داخل برد.
مینگیو رفت یه طرف و در کابینتو باز کرد و جعبه ی خاصی در اورد:
-اینو ببین، توی این کابینت بزرگ پیداش کردم.
بکهیون خیلی زود فهمید که اون کِیس گیتاره. مینگیو روی یکی از میزا گذاشتش و بازش کرد.
مینگیو درحالی که گیتارو در میورد گفت:
-خیلی خوب کوک شده و گیتار خوبیم هست... موندم مال کیه.
و نواختش.
-به این معنی نیست که نباید بهش دست...؟
یه صدای آشنا گفت:
-دقیقا همین معنی رو میده.
بکهیون چرخید و چانیولو دید که کنار در ایستاده.
-اوه سلام چانیول.
چانیول اومد داخل.
-به من نگو اوه سلام. دارین با گیتارم چیکار میکنین؟
و نگاه کشنده ای به مینگیو کرد که هنوز سازش دستش بود.
-فقط داشتم به بکهیونی نشون میدادم چی پیدا کردم...
درحالی که مینگیو داشت گیتارو توی کیسش برمیگردوند، اشتباهی کرد و انداختش و باعث شد گیتار قبل از اینکه روی زمین بیوفته، به میز بخوره.
واسه یه لحظه شوکه همونجا ایستاد و بعد سعی کرد بلندش کنه.
بکهیون دزدکی به چانیول نگاه کرد و وقتی دلخوری، عصبانیت و تنفر رو به طور واضحی توی چشمای کاپیتان دید، چشماش از تعجب گشاد شد.
چانیول دستور داد:
-بهش دست نزن.
و مینگیو قبل از اینکه بتونه گیتار باارزش رو لمس کنه، دستاشو عقب کشید. چانیول درخواست کرد:
-بیرون.
و مینگیو صاف ایستاد.
-ببخشید من...
چانیول با صدای زهردارش تکرار کرد:
-گفتم بیرون.
بکهیون وقتی هم تیمیشو دید که سرشو پایین انداخت و سریع از اتاق بیرون رفت، لبشو گاز گرفت. مینگیو درو پشت سرش بست و نگاه بکهیون به چانیول برگشت.
لحظه ای که در بسته شد، چانیول سریع سمت گیتارش رفت، بلندش کرد و جوری نگهش داشت که انگار مهمترین چیز توی دنیاست. بازرسیش کرد و اخم روی صورتش نشست. غر غر کرد:
-خدا لعنتش کنه.
بکهیون آروم بهش نزدیک شد.
بکهیون که از عصبانیتی که یکم پیش دیده بود، میترسید، آروم پرسید:
-اتفاقی واسش افتاده... شکسته؟
چانیول آه کشید:
-نه فقط خراشیده شده.
سمت یکی از صندلیای اونور کلاس رفت و نشست روش. بکهیونم دنبالش کرد و نشست روی صندلی کناریش:
-چرا اینجا گذاشتیش؟ زیاد میزنی؟
چانیول گفت:
-اینجا گذاشتم چون به ندرت پیش میاد کسی بیاد اینجا و آره، هروقت استرس بگیرم، میزنم.
و بکهیون خر خر کرد.
درحالی که زمینو نگاه میکرد، گفت:
-پس حتی چانیولیِ توانا هم استرس میگیره.
چانیول گفت:
-خنده داره که "توانا" و "چانیولی" رو توی یه جمله میگی.
بکهیون لبخند زد و به چانیول نگاه کرد.
-فکر میکنم این اسم بهت میاد. نه به اندازه ی یولی ولی بامزه ست.
چانیول، نیشدار گفت:
-فکر نمیکنم فهمیده باشی ولی دوست ندارم برچسب بامزه بهم بخوره بکی.
و بکهیون خندید.
اذیتش کرد:
-هر چی تو بگی کاپیتان یولی.
چانیول چماشو چرخوند.
بکهیون پیشنهاد داد:
-هی یه آهنگ واسم بزن.
چانیول راجع بهش فکر کرد که چه آهنگی بزنه.
بکهیون جوابی نگرفت ولی به جاش، صدای انگشتای جادویی چانیول رو شنید که با گیتار خو گرفته بود.
ملودی عالی بود و چانیول حتی وقتی که معمولا یه بازیکن بسکتبال خشن بود، به آسونی و زیبایی مینواختش.
وسط آهنگ، چانیول زیر لب شروع به خوندن کرد و بکهیون فقط سعی میکرد بفهمه چی میخونه.
وقتی تموم شد، بکهیون دست زد و با طعنه گفت:
-دوباره دوباره.
باعث شد اون غول مسخره ش کنه.
-نه ولی جدی، عالی بود. چه آهنگیه؟
بکهیون فکر کرد که قرمز شدن چانیولو دید. ولی فکرشو زد کنار و به خودش گفت امکان نداره همچین چیزیو توی این اتاق تاریک ببینه.
-خودم آهنگو ساختم... اسمش "تو هستی" ئه. معمولا با متن خونده میشه و گامش یکم تند تره. ولی ملودیو یکم عوض کردم تا بتونم با گیتار بزنمش.
بکهیون سر تکون داد.
-میبینم سرگرمیایی جز بسکتبال داری.
چانیول موافقت کرد و ایستاد تا گیتارشو توی کیس بذاره.
-بهتره یه جای دیگه بذاریش... میدونی، ممکنه یکی دوباره پیداش کنه.
چانیول شونه بالا انداخت و کیس رو بست و توی جای اصلیش گذاشت:
-دوست دارم اینجا بذارمش.
بکهیون پیشنهاد داد:
-هی باید به جز بسکتبال، بهم گیتارم یاد بدی.
-فقط اگه بتونی با بسکتبال و کلاس گیتار و مشق و امتحانا کنار بیای.
بکهیون صدایی از ناامیدی در اورد.
ناله کرد:
-درسته. مشق. با تمرینای بسکتبال خیلی سخت میشه.
-خب شاید دوباره تمرینو دو ساعت کنم.
بکهیون با چشمای درخشان به چانیول نگاه کرد و با هیجان داد زد:
-واقعا؟!
اون غول درواقع حالت پسر کوچیکترو در نظر گرفت ولی وا نداد.
-نه. توی خواب ببینی بکی.
-آو... ولی باید بیشتر اینجوری صدام کنی.
-بازم توی خواب ببینی.
-هر چی تو بگی یولی، هر چی تو بگی...

Take a ChanceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora