قسمت بيست و چهارم

1.9K 417 7
                                    

بکهیون چشماشو بست، رفت جلو و منتظر چیزی شد که تعیین میکرد چه اتفاقی داره میوفته، احساساتشون چیه و رابطه شون چیه؛ یک بار و برای همیشه.

سرشو کج کرد، لباشونو به هم فشار داد و اونارو با یه بوسه ی گرم و سرد به هم وصل کرد که باعث شد چیزی مثل دسته ی پروانه ها توی شکم بکهیون فوران کنه.

پسر کوچیکتر میخواست عقب بکشه که یه دستیو پشت سرش حس کرد که کشیدش نزدیک و یکم بوسه رو عمیق کرد. بی تردید رد قرمزیو روی صورتش حس کرد ولی بالاخره اونم آدم بود و با وجود اینکه پارک چانیول میبوسیدش، سخت بود که یه گوجه ی کامل نشه.

اون لحظه، اگه یکی از بکهیون میپرسید که داره خواب میبینه یا نه، احتمالا جواب میداد "آره"، چون این موقعیت واسه واقعی بودن، زیادی خوب بود.

نرمی لبای چانیول روی لبای خودش، جوری که زبونشو میکشید روی لب پایینش و جوری که بینیاشون یکم میخورد به همدیگه، باعث میشد بوسه به روح بخش ترین و هیجان انگیز ترین چیزی تبدیل بشه که تا به حال واسه بکهیون اتفاق افتاده.

دستای بکهیون آروم لباس چانیولو ول کردن، دور گردنش حلقه شدن و مجبورش کردن بخاطر تفاوت قدیشون روی پنجه هاش وایسه.

چند ثانیه عقب کشیدن تا توی چشمای همدیگه نگاه کنن و نفس بگیرن و بعدش دوباره نزدیک شدن، از هم سیر نمیشدن.

دستای چانیول، پهلوی بکهیونو پیدا کردن و اونجا نشستن، انگشتای شستش روی پهلوی بکهیون دایره های کوچیکی میکشید و به طور موثری باعث میشد بکهیون توی بغلش ذوب شه.

صدای کوچیک و خجالت آوری از گلوی بکهیون اومد و همون لحظه بود که رفت عقب، صورتش حتی از قبلم قرمزتر بود(به خودش دروغ گفت، گفت بخاطر سرمای بیرونه ولی حتی چانیولم میدونست بخاطر چیه).

بخاطر کمبود اکسیژن، نفس نفس میزدن و نفساشون توی هوا باهم مخلوط میشد.

بکهیون هنوز میتونست لبای چانیول و گرماشو روی لبای خودش حس کنه – و وایسا، یه چیز شیرینم حس کرد؟

روی پاشنه ی پاهاش افتاد، دستاشو از دور گردن چانیول باز کرد و به جاش دور کمرش حلقه شون کرد و بغلش کرد.

با خوشحالی نفسشو بیرون داد و درحالی که ریلکس میکرد، بوی چانیولو نفس کشید. چانیول دستشو بالا اورد، موهای بکهیونو نوازش کرد و انگشتاشو لای اون تارای نرم برد.

چانیول دهنشو باز کرد تا چیزی بگه ولی اتوبوسو دید که داره نزدیک میشه و لحظه شو با پسر کوچیکتر خراب کرد.

با بی میلی بکهیونو از خودش فاصله داد و در حالی که سوار اتوبوس میشدن، دستشو گرفت. کنار هم نشستن و درست لحظه ای که میخواست دوباره حرف بزنه، حس کرد بکهیون روش لم داده، سرشو چرخوند تا چک کنه و دید بکهیون چشماشو بسته.

Take a ChanceWhere stories live. Discover now