قسمت هفتم

2.2K 510 15
                                    

وقتی بکهیون نفس کشید و چشماشو بست تا آماده شه، مثل شروع کاملا تازه ای بود. وقتی دوباره چشماشو باز کرد، گذاشت توپ بیوفته، دریبلش کرد و طرف جیسو که سر راهش ایستاده بود و میذاشت مثل احمقا توپو بالا پایین کنه، رفت.
نفس دیگه ای کشید و به دور و برش نگاه کرد، ذهنشو جمع و جور کرد و تصمیم گرفت بره سمت چپ. داشت موفق میشد تا اینکه جیسو حدس زدنو شروع و حرکاتشو دنبال کرد و باعث شد حس کنه یه پاپی کوچولوئه که یه گوشه گیر افتاده. هر دفعه که پاشو تکون میداد، اونم همینکارو میکرد.
درست همون لحظه که بکهیون میخواست بذاره افکار منفی به ذهنش هجوم بیارن، چانیول یهویی اومد و جیسو رو سمت راست گیر انداخت. چشمای بکهیون به چشمای مصمم چانیول خورد و بعد با توپ شروع به دویدن توی همون مسیر کرد، دوتا قدم برداشت و توپو توی تور انداخت.
وقتی توپ داخل رفت، بکهیون در حالی که به چانیول که داشت بهش نشیخند میزد نگاه کرد، نتونست جلوی لبخندشو بگیره.
ولی اون امتیاز، همه چیز نبود. فقط شروعی برای یه بازی طولانی، خسته کننده ولی هیجان انگیز بود.
وقتی ریونز 10 امتیاز جلوتر بود، بازی تموم شد.
امتیاز نهایی 20-30 بود و بکهیون وقتی برای اولین بار در کنار این تیم برنده شد، چیزی رو توی قلبش حس کرد.
و وقتی به همدیگه چپیدن و شکل دایره ایستادن –بی اهمیت به اینکه همشون عرق کردن، بکهیون فهمید اینجا جاییه که بهش تعلق داره.
چانیول آروم سرشو چرخوند و به بکهیون نگاه کرد:
-آفرین. بهتون افتخار میکنم بچه ها، مخصوصا بعضیاتون...
بکهیون به دایره ای که کفشاشون درست کرده بود نگاه کرد و چانیول گفت:
-بازی خوبی بود و امیدوارم هیچوقت این کیفیت بازی پایین نیاد.
به پشت بکهیون و جونمیون ضربه ی آرومی زد و عقب رفت:
-بریم دست تکون بدیم.
وقتی تیم هرکاری که باید انجام میدادنو تموم کردن، توی رختکن لباساشونو عوض کردن و درمورد چیزای جالب این بازی حرف زدن.
مینگیو گفت:
-اولش بکهیون خیلی استرس داشت، خیلی خنده دار بود.
و پسر کوچیکتر بازوشو نیشگون گرفت.
بکهیون با صداقت گفت:
-بعد از اون، کاملا بهتر شدم، خیلی ممنونم.
و سهون خر خر کرد.
غر غر کرد:
-نه بدون کمک دوست پسرت.
بکهیون چرخید طرفش:
-چی؟
سهون طعنه زد:
-هیچی.
و چرخید و وسایلشو چپوند توی کیفش.
چانیول حرکت کرد و بکهیون سعی کرد سریع کارشو تموم کنه تا بهش برسه.
آخرین وسیله شو توی کیفش گذاشت، از رختکن دوید بیرون و سعی کرد به اون مرد لنگ دراز برسه. وقتی بالاخره رسید کنار چانیول، داشت نفس نفس میزد.
بکهیون درحالی که سعی میکرد قدماشو هماهنگ کنه، گفت:
-چرا انقدر سریع راه میری؟
-تا از تو دور شم.
بکهیون هین کشید.
لباشو آویزون کرد:
-اون چانیول خفنِ توی بازی چیشد؟ خیلی مهربون بود...
هردوشون از اینکه مدرسه سرد شده و دونه های برف روی سرشون نشسته، هیجان زده بودن.
چانیول گفت:
-فقط بخاطر اینکه عاشق بسکتبالم اینکارو کردم و ببین، جواب داد.
بکهیون نیشخند زد.
بازوی چانیولو گرفت، متوقفش کرد و باعث شد اون غول بچرخه سمتش.
-واقعا هنوز اینو نگفتم ولی ممنونم. فکر میکنم بدون اون مثل دیوار برلین میریختم.
لبخند زد و چانیول چرخید تا توی دیدش نباشه.
چانیول شونه بالا انداخت و با حواس پرتی توی افق خیره شد، ادا در اورد که تاثیری روش نداشته. با یادآوری اتفاقی که افتاد، دروغ گفت:
-کاری نکردم واقعا. با همه همچین حرفایی زدم.
همه از همون اولی که اومدن توی تیم خوب بودن، پس همچین حرفایی تا زمانی که بکهیون اومد توی تیم، لازم نبود...
بکهیون پرسید:
-واقعا؟ با همه؟
و چانیول سرشو تکون داد.
حالا که بکهیون فهمید واقعا اونقدرام خاص نیست، حس کرد یکم توی قلبش خالی شد. ولی با اینحال، بالاخره چانیول کمکش کرده بود و اونم ازش ممنون بود.
چانیول به اتوبوسی که دور بود، اشاره کرد:
-یکم دیگه اتوبوس میرسه.
دوباره شروع به راه رفتن کردن. ولی ایندفعه چانیول قدمای کوچیکتری برمیداشت و گه گاهی به ریزه میزه ی کنارش یه نگاهی مینداخت.
کنار تابلوی اتوبوس ایستادن و منتظر شدن، از احساسات و افکاری که توی سرشون میچرخید، هیچی نگفتن.
چانیول یهویی خندید و بکهیون چرخید طرفش، دید داره نگاهش میکنه و سرشو به یه طرف کج کرد.
-انگار یه کاسه ی سفید روی کلته.
و درحالی که لبخند زده بود، موهای پاپی رو تکون داد و برفا رو ریخت. وقتی همه ی برفا ریخت، چانیول یکم تردید کرد و بعدش، دستشو پایینتر برد و برای یه لحظه، گونه ی بکهیونو ناز کرد. بکهیون از اینکارش سوپرایز شد و از گرمای دست چانیول تعجب کرد. میخواست سرشو کج کنه و گرمای بیشتری بدزده. چانیول توی چشماش نگاه کرد و گفت:
-امروز کارت خوب بود.
و با اینکه بکهیون سعی کرد جلوی قرمزی ای که توی صورتش خزید رو بگیره، ولی نتونست.
وقتی اتوبوس رسید، چانیول دستشو عقب کشید و جوری که انگار الان هیچ اتفاقی نیوفتاده، سوار شد.
بکهیون یکم همونجا ایستاد و فکر کرد که این دیگه چه کاری بود. بالاخره فهمید که باید سوار شه و رفت داخل، ولی به جای اینکه طبق معمول اونور اتوبوس بشینه، ایندفعه کنار چانیول نشست.
چانیول ابروشو بالا داد و نگاهش کرد و بکهیون شونه هاشو بالا انداخت.
بکهیون گفت:
-همیشه دلم میخواست بدونم چه نوع آهنگایی گوش میدی.
چانیول با شَک بهش نگاه کرد و گوشی و هندزفریشو در اورد.
یه آهنگ گذاشت و یه طرفشو کرد توی گوش خودش. بکهیون فکر کرد چانیول کاملا نادیده ش گرفته تا اینکه چانیول اونطرفشو گذاشت توی گوشش و ذهنشو به جای فکر، با آهنگ پر کرد.
آهنگ خوبی بود. ملودیش بی نظیر بود و خیلی با چیزی که با گیتار زده بود، فرق داشت.
بکهیون که جذب آرتیست یا آرتیستاش شده بود، پرسید:
-اسمش چیه؟
چانیول گفت:
-اسمش تندر لاوه از گروه اکسو.
بکهیون حس کرد اسمشونو میشناسه.
-اوه، همیشه حرفشونو میشنیدم ولی هیچوقت به آهنگاشون گوش نداده بودم.
چانیول همونجوری که منظره ی بیرونو نگاه میکرد، سرشو تکون داد.
چانیول اشاره کرد:
-کارشون خوبه. مخصوصا رپشون.
و بکهیون توی ذهنش یادداشت کرد که رپراشونو چک کنه.
بقیه ی راه، توی سکوت آهنگ گوش دادن و حالا بکهیون میفهمید چرا همه آهنگاشونو گوش میدادن. آهنگاشون اعتیادآور بود.
🏀
مینگیو پرسید:
-خب... بازی بعدیمون پنجشنبه ست؟
چانیول درحالی که با غذاش بازی میکرد، سرشو تکون داد.
بکهیون از یه صندلی اونورتر به چانیول نگاه کرد و پرسید:
-چرا نمیخوری چانیول؟
اذیتش کرد:
-چی، غول سبز گنده اشتها نداره؟
چانیول بهش چشم غره رفت.
خر خر کرد:
-کاری نکن یه جنگ غذای دیگه شروع کنم.
بکهیون عقب کشید و دستشو به نشونه ی تسلیم بالا اورد.
-از اونجایی که مسابقه ها شروع شده، تمرینا برمیگرده به همون دو ساعت چون باید استراحت کنیم.
بکهیون یکم ناامید شد. عادت کرده بود بین تمریناش و درساش تعادل برقرار کنه ولی حالا دیگه اینکار لازم نبود و فکر میکرد روزاش خیلی خالی میشه.
گفت:
-پس تو چیکار میکنی؟ زندگیت بسکتباله.
چانیول شونه هاشو بالا انداخت.
-باید یه جاهایی برم، یه کساییو ببینم.
بکهیون سرشو تکون داد.
سهون پرسید:
-چه کسایی، دوست دختر؟
و به دلایلی توجه بکهیون کاملا به جواب چانیول کشیده شد.
-شاید.
بکهیون لبشو گاز گرفت.
سهون گفت:
-پس داری تمرینارو کمتر میکنی تا اونو ببینی؟ چه به فکر.
و چانیول بهش نیشخند زد.
بکهیون لبخند زد و غذاشو برداشت:
-حس خوردن ندارم.
سمت کلاسی که بهش عادت کرده بود رفت و ژاکتشو هم فراموش نکرد.
کیفشو توی کمدش گذاشت، هدفونشو برداشت و سمت همون کلاس آشنا رفت.
درو باز کرد و پشت سر خودش بستش. پنجره رو باز کرد و نفس کشید.
جدیدا، اینکارو بیشتر انجام میداد، با چانیول یا بدون چانیول.
همون لحظه در باز شد و چانیول واسه یه ثانیه با دیدن بدن کوچیک کنار پنجره، خشکش زد. درحالی که میرفت داخل گفت:
-چیکار میکنی؟ جدیدا خیلی اینجا میبینمت.
-فکر کنم الان منظورتو میفهمم. اینجا استرسامو از بین میبره.
چانیول درحالی که میرفت تا روی صندلیش بشینه، گفت:
-چه استرسی؟ تو همیشه توی مدرسه لبخند میزنی.
بکهیون روی صندلی خودش نشست، به پشتیش تکیه داد و چشماشو بست.
چند دقیقه همینجوری نشستن و واقعا اهمیت نمیدادن که حرف بزنن یا نه.
اینکارو تقریبا یه روز در میون انجام میدادن، فقط کنار هم مینشستن. هربار یکیشون حرف زدنو شروع میکرد و درمورد چیزای مسخره ای حرف میزدن که با کس دیگه ای نمیتونستن. درمورد رازاشون یا چیزای همینجوری حرف میزدن و اون یکی همیشه چیزی برای گفتن داشت، توهین یا حمایت. با این وجود، با اینکه خودشون واقعا نمیفهمیدن، ولی از حضور همدیگه لذت میبردن.
بکهیون چشماشو باز کرد، با پوچی به سقف زل زد و سکوتو شکست:
-هی.
دانش آموز پاپی شکل پرسید:
-میدونستی من آتیشو دوست دارم؟
چانیول اخم کرد.
سرشو چرخوند تا بکهیونو نگاه کنه:
-یهویی گفتی. نه، نمیدونستم آتیشو دوست داری... چرا؟
چشمای بکهیون رفت سمت پنجره و به آسمون خاکستری-آبی و خالی از ابر، نگاه کرد:
-خب... من فقط... فقط بعضی موقعا میخوام لمسش کنم میدونی؟ با اینکه میدونم به انگشتام صدمه میزنه، انگشتام میخاره تا فقط به اون نور نارنجی داغ، دست بزنه. بعضی موقعا حس میکنم داره صدام میکنه... عجیبه؟ به نظر خیلی جاذب و گرم میاد ولی وقتی لمسش میکنم، بهم صدمه میزنه.
چانیول جواب داد:
-شت نه.
بکهیون آه کشید و دوباره چشماشو بست و گذاشت تاریکی بهش غلبه کنه:
-آتیش چیز مرموزیه. به مردم صدمه میزنه؛ چیزایی که دوست دارنو میسوزونه ولی با اینحال... با اینحال گرما و نور میده، درحالی که مردمو دور نگه میداره.
چانیول به چشمای بسته و پوست شفاف بکهیون نگاه کرد و گفت:
-مثل نوره. نور راهو نشون میده، مسیر جدیدی باز میکنه و چیزای عجیبی نشونت میده... تازه، نور چیزایی رو مشخص میکنه که دیده نمیشن و تا ابد گیرت میندازه. به طور فیزیکی نمیتونی نورو لمس کنی، فقط وجود داره، چه کمکت کنه چه نکنه... ولی آتیش، شاید فقط دوست داره مردمو دور نگه داره.
بکهیون دوباره چشماشو باز کرد، به سمت چانیول چرخید و نگاهشون توی هم قفل شد. به اجزای صورت چانیول خیره شد و به دلایلی، ذهنش برگشت به اولین باری که چانیولو دیده بود و همچنین دفعه های بعدش. توی ذهنش به یه نتیجه ای رسید، حالا میدونست دقیقا چه چیزی درمورد چانیول بود که نمیتونست دور نگهش داره.
-میدونی چیه چانیول؟ فکر کنم آتیش شبیه توئه.

Take a ChanceWhere stories live. Discover now