قسمت پنجم

2.7K 573 6
                                    

این هفته برای بکهیون بدترین هفته بود.
هرروز یه کوه مشق بهش میدادن ولی تمرین بسکتبال همیشه منتظرش بود. برای همین قبل از اینکه به مشقاش حتی دست بزنه، باید بسکتبال بازی میکرد.
البته که سعی کرده بود وقت ناهار مشقاشو انجام بده ولی فقط خسته میشد و میذاشتش کنار.
جمعه بود و تنها روزی که بسکتبال نداشت. یه دفعه، حس کرد راحتی درونش طغیان کرده و تصمیم گرفت برای ناهار استراحت کنه. توی راهروها قدم زد و کنار اون دری که قبلا ازش رد شده بود، توقف کرد.
بازش کرد، داخل رفت و وقتی وارد کلاس بلااستفاده شد، درو پشت سرش بست.
سمت پنجره رفت و پرده هارو کنار زد، نورهارو که مثل موج آب داخل اومدن، نگاه کرد. پنجره رو بالا کشید، گذاشت هوا وارد فضای گرد و خاکی بشه و هوای تازه رو نفس کشید.
آه کشید و سرشو از پنجره بیرون برد و به زمین فوتبال پشت نگاه کرد.
دبیرستان پیوجون دوتا ورزش اصلی داشت: بسکتبال و فوتبال.
هیچکس واقعا به بقیه ی ورزشا اهمیت نمیداد، واسه همین اونا همیشه برای تمرینای بسکتبال، باشگاهو واسه خودشون داشتن.
فوتبال تموم شده بود و زمین خالی بود.
بیرون تا حدی سرد بود ولی بکهیون پنجره رو نبست. بوی هوای آزاد و درختا رو که داخل میومد، دوست داشت برای همین تصمیم گرفت پنجره رو باز نگه داره.
سمت صندلی رفت و خودشو روش انداخت. سرشو عقب برد و به دیوار تکیه داد.
اینروزا بخاطر تمرین، باید تا 2 صبح بیدار میموند تا درساشو تموم کنه و داشت بهش فشار میومد و باعث میشد همزمان بداخلاق، عصبانی و خسته باشه.
چشماشو بست و نفس دیگه ای کشید و گذاشت بدنش ریلکس شه.
اصلا نمیخواست چرت بزنه ولی این اتفاق افتاد.
وقتی چانیول وارد اونجا شد، انتظار نداشت بکهیونو روی یکی از صندلیا، خواب ببینه.
چانیول لرزید و بالاخره فهمید پنجره بازه. رفت طرفش و سعی کرد ببندتش ولی محکم بود و بسته نمیشد.
با دلخوری آه کشید و تصمیم گرفت همینجوری ولش کنه چون بکهیون به یه دلیلی بازش کرده بود.
چانیول گیتارشوبرداشت و روی صندلیِ کنار بکهیون نشست و حالتشو درست کرد تا بزنه.
میخواست شروع کنه به زدن که فهمید پسر کوچیکتر امروز فقط یه تیشرت پوشیده بود. نگاهش به پنجره و بعد به صورت بکهیون برگشت و فکر کرد اصلا باید نگران شه یا نه. دوباره آه کشید و گرمکنشو در اورد و حسابی حواسشو جمع کرد تا گیتارشو نندازه.
آروم گرمکنشو روی بکهیون انداخت و اون سریع توش مچاله شد و صدایی شبیه صدای یه پاپی در اورد.
یه کم دیگه به بکهیون نگاه کرد و بعد شروع به اجرای آهنگی که جدیدا با شنیدن یاد گرفته بود، کرد. "به نامه گوش بده"
وقتی شروع به زدن کرد، شروع به خوندنم کرد و گذاشت کلمات و صداها، فعلا تمام نگرانیاشو حمل کنن.
وسطای آهنگ کوتاه، بکهیون صدای عجیبی در اورد و شروع به تکون خوردن کرد.
شل و ول گفت:
-خوندنتو دوست دارم.
چانیول نادیده ش گرفت و به زدن آهنگ ادامه داد.
-بعضی وقتا گریه میکنم، از از دست دادنت میترسم...
بعضی وقتا حس میکنم توی بغلم خواب رفتی
توی اولین روز برفی، بهت قول میدم
بهت قول میدم کنارتم...
چانیول آهنگو تا آخر زد و یکی دوباری به بکهیون نگاه کرد که داشت خواب میرفت و سرش مثل عروسکای کله حبابی، میوفتاد و دوباره بلند میشد.
بکهیون گفت:
-آه.
چانیول مکث کرد و به چیزی که بکهیون اشاره کرده بود، نگاه کرد.
-داره برف میاد.
چانیول وقتی که نقطه های سفید آشنا رو که از آسمون میوفتادن، دید، گفت:
-این...
به تیکه های کوچیک برف که پایین میومدن نگاه کردن و انقدر هیپنوتیزم شده بودن که به چیز دیگه ای اهمیت نمیدادن.
چانیول گفت:
-اولین برف ساله...
بکهیون با حواس پرتی سر تکون داد.
نسیم سرد داخل اومد و بکهیون لرزید. تازه فهمید گرمکن یکی دیگه روشه. سمت چانیول چرخید و دید که اون غول مثل یکم پیشِ خودش، فقط تیشرت تنشه.
-ببخشید... میتونی گرمکنتو پس بگیری.
قبل از اینکه بتونه گرمکنشو پس بده، چانیول ایستاد، گیتارشو گذاشت و سمت پنجره رفت.
دستشو بیرون برد، چندتا دونه ی برف گرفت و نگاه کرد که توی دستاش آب شدن.
بکهیون درحالی که گرمکنو مثل شنل روی دوشش انداخته بود، دنبال چانیول رفت. کنارش ایستاد و بیرونو نگاه کرد.
-برف دوست داری؟ من دوست دارم.
چانیول سرشو تکون داد.
-فکر میکنم برف خیلی خوبه...
-میخوای یه راز بهت بگم؟
-نه.
-دو سال پیش، سگم توی اولین روز برف، مرد. اسمش یِهِت بود.
چانیول گفت:
-این دیگه چه اسمیه؟ بهتم گفتم نمیخوام رازای عجیبتو بدونم.
بکهیون خندید.
-با اینحال از اولین روز برف متنفر نیستم... خیلی خوبه چون اتفاقی که امروز افتاد خیلی خوبه.
چانیول سرشو تکون داد.
دستشو بالا اورد و ساعتشو نگاه کرد و دید وقت کلاسه:
-باید بریم...
بکهیون خواهش کرد:
-میشه لطفا بمونیم؟ کلاسا خیلی طولانین و من میخوام بیشتر آهنگاتو بشنوم.
چانیول میخواست بره ولی بکهیون لباسشو چنگ زد و متوقفش کرد:
-لطفا؟ فقط همین یه بار. شاید بتونی بهم یاد هم بدی.
چانیول چرخید و دید بکهیون با چشمای پاپی شکل و لب پایینش که اومده بیرون، داره نگاهش میکنه. آه کشید و کوتاه اومد، اونم نمیخواست بره سر کلاس.
و زیر آسمون اولین برف، دوتا بازیکن بسکتبال باهم شوخی کردن، درمورد موضوعای عجیب حرف زدن و باهم موسیقی زدن و توی محیطی به آرومی پتوی گرم، احاطه شدن.
🏀
چانیول سرما خورد ولی خوشبختانه چند روز بعد، آخر هفته بود. تقریبا 30 ساعت توی تخت موند و جوری استراحت کرد که انگار فردایی وجود نداره. ولی دوشنبه، برگشت و سراغ بسکتبال رفت.
موقع ناهار، چانیول بحثی رو پیش کشید که همه منتظرش بودن:
-فهمیدم واسه مسابقات مقابل کدوم مدرسه بازی میکنیم.
توجه همه به چانیول بود و اون غول، یه برگه در اورد.
چانیول توضیح داد:
-خب اساسا دو طرف وجود داره. طرف اِی و طرف بی. ما طرف بی ایم... پنج تا تیم دیگه توی اِی ان. ما مقابل تمام تیمای بی بازی میکنیم و در آخر، برنده ی اِی و برنده ی بی باهم بازی میکنن و این فیناله. اولین بازیمون با لاینزه که شکستشون دادیم بعدش کوگر و اگه دوتاشونو شکست بدیم، جلو میریم و مقابل هر کی که دو بازیِ دیگه رو برنده شده، بازی میکنیم. اینجوری ادامه پیدا میکنه و من مطمئنم که به فینال میرسیم.
و همه شروع به صحبت درمورد بسکتبال کردن.
بکهیون پرسید:
-یه بار مقابل اون مدرسه جدیده بازی میکنیم درسته؟
چانیول سرشو تکون داد.
-اوه، چه عکس خوبی میشه.
از پشت سرشون شنیدن، چرخیدن و جونگده رو دیدن. یه دوربین دستش بود و وقتی همه متوجهش شدن، نیششونو باز کردن.
سهون گفت:
-صبر کن! چانیول بکش کنار. میخوام پیش شیومین هیونگ بشینم. بیا جا به جا شیم.
-اوه... باشه...
سهون از روی صندلیش بلند شد و چانیولو انداخت اونور و باعث شد پسر بلندتر سر جای قدیمیش بشینه.
سهون گفت:
-خیلی خب آماده ایم.
جونگده گفت:
-یه دونه از سمت چپ میگیرم بعد یه دونهاز راست و یه دونه از وسط. باشه؟
حتی منتظر جواب نموند و از طرفی که بکهیون، چانیول، سهون، شیومین و کیونگسو کاملا مشخص بودن، شروع کرد:
-آماده؟ سه...
بکهیون زمزمه کرد:
-هی چانی.
چانیول چرخید و بهش نگاه کرد.
-چی می...
بکهیون انگشتشو توی بستنیش برد و روی گونه ی چانیول کشید و وقتی چانیول متحیر نگاهش کرد، احمقانه خندید.
-تو کوچولوی...
دوربین فلش زد و چانیول هین کشید.
بکهیون از واکنش چانیول زد زیر خنده و بخاطر خنده ی زیاد شکمشو گرفت.
چانیول یقه ی بکهیونو گرفت:
-میکشمت.
بکهیون بستنی بیشتری برداشت و روی گونه ی چانیول کشید.
حالا جونگده داشت از جونمیون، مینگیو، ییشینگ، جونگین و همچنین کیونگسو عکس میگرفت چون کیونگسو گوشه نشسته بود.
وقتی چانیول داشت بکهیونو خفه میکرد، عکس گرفت و بعدش، یه عکس اضافی فقط از بکهیون و چانیول گرفت؛ وقتی کاپیتان داشت روی صورت بکهیون بستنی میزد.
سمت مخالف کیونگسو ایستاد و یه عکس گروهی گرفت که همه توش مشخص بودن و داشتن لبخند میزدن و نیششون باز بود. به جز چانیول و بکهیون که حالا جنگ غذا داشتن.
جونگده خدافظی کرد و رفت، برنامه ریخت عکسارو روی کاغذ خوب چاپ کنه و واسه کل مدرسه بفرسته. مخصوصا عکسی که فقط از چانیول و بکهیون گرفته بود.
چانیول همینجوری که قاشق قاشق بستنی به لباس پسر کوچیکتر میزد، گفت:
-تو شروع کردی!
بکهیون که به حس سر خوردن بستنی از کمرش میخندید، گفت:
-بس کن! فقط یه شوخی بود!
حال به هم زن بود، آره. ولی بکهیون داشت خیلی خوش میگذروند. بکهیون واسه انتقام، سعی کرد ساندویچ خردل مینگیو رو برداره که با وجود چانیول که کمرشو گرفته بود، سخت بود.
حالت الانشون کاملا عجیب بود... بین جنگ، بکهیون یه جوری روی پای چانیول نشسته بود و کاپیتان گرفته بودش و با دست دیگه ش داشت غذا رو روی لباس اون ریزه میزه میریخت.
بکهیون بالاخره ساندویچو گیر اورد و از هم بازش کرد، یکی از تیکه هارو توی دستش گرفت و دستشو عقب برد، حدس زد صورت چانیول کجاست.
بکهیون درست حدس زده بود و صدای خر خر چانیول رو از چندش شنید. با فکر به اینکه صورت چانیول با خردل پوشیده شده، خندید.
دست چانیول از دور بکهیون شُل شد و پسر کوچیکتر شانس فرار پیدا کرد و ایستاد. ولی البته، بخاطر احمق بودنش، روی پای چانیول سکندری خورد و روی میز افتاد و صورتش دقیقا روی کیکی که جونمیون داشت میخورد، فرود اومد.
چانیول بعد از پاک کردن چشماش، جلوشو دید و زد زیر خنده. نتونست بیشتر ببینه چون از روی صندلیش افتاد.
همه این اتفاقا رو نگاه کردن و راستش، داشتن به کارای احمقانه ای که اون دوتا موقع ناهار انجام میدادن، عادت میکردن.
یه بار بحث بزرگیو سر اینکه خوک صورتیه یا صورتی کمرنگ، شروع کردن. بکهیون برنده شد و دفعه ی بعدی بحث سر این بود که قد توی بسکتبال مهمه، که چانیول برد.
قطعا صحنه ی عجیبی برای مدیر بود.
همه ساکت شدن و بکهیون چانیول داشتن میخندیدن و متوجه کسی که میتونست ده تا جریمه پشت سر هم بهشون بده، نشدن.
شیومین گفت:
-بچه ها...
چانیول و بکهیون چرخیدن و به کسی که دست به سینه ایستاده بود و با انگشتاش ضربه میزد، نگاه کردن.
لبخنداشون سریع از بین رفت و خانوم چا بهشون دستور داد که بایستن.
یه دقیقه بعد، اونا جلوی کافه تریا ایستاده بودن و سراشون پایین بود و مدیر با صدای خیلی بلند جلوی نصف بیشتر مدرسه، سرزنششون کرده بود.
وقتی کارش تموم شد، رفت، صدای تق تق پاشنه هاش اومد و باعث شد چانیول و بکهیون همدیگه رو نگاه کنن.
بکهیون نیششو باز کرد و خندید. به چانیول اشاره کرد:
-یه چیز کوچیک روی صورتته.
چانیول چشماشو چرخوند ولی لبخند زد.
-تو هم یه چیزی روی صورتته.

Take a ChanceWhere stories live. Discover now