قسمت هشتم

2.1K 496 6
                                    

دوباره پنجشنبه بود، یعنی یه بازی دیگه توی دبیرستان پیوجون برگذار میشد. ایندفعه مقابل گروهی به اسم کِی اِن کِی بازی میکردن. تیم چانیول قبلا هیچوقت مقابل این گروه بازی نکرده بودن ولی شایعه هایی شنیده بود که گروه خوبین.
وقتی کلاسا تموم شدن، هفت تا پسر توی رختکن جمع شدن و حرف میزدن.
-خب اول گرم میکنیم و بعد از اون، بازی واقعی شروع میشه. همه چیو مثل بازی قبلی انجام...
سهون پرید وسط:
-یعنی پاره شون میکنیم.
و همه در حالی که لباساشونو میپوشیدن، خندیدن.
چانیول دستشو تکون داد و ادامه داد:
-آره حتما. تا بحال مقابل این تیم بازی نکردیم ولی شنیدم خوبن. اینکه یه بازیو بردیم دلیل نمیشه بخوایم با شک بازی کنیم. خیلی از خود راضی نشین و دیوونه بازی نکنین. باشه؟
همه به چانیول گوش دادن و موافقت کردن و توی سکوت به لباس پوشیدنشون ادامه دادن.
شیومین سکوتو شکست:
-همه هیجان زدن؟
و همه از خوشی، داد کشیدن.
بکهیون از همه هیجان زده تر بود و چانیول میتونست اینو از درخشش چشماش بفهمه. اون فسقلی فقط میخواست بره روی زمین و توپ نارنجیو توی دستاش حس کنه. همشم داشت درمورد اینکه چقدر بسکتبالو دوست داره، با جونمیون حرف میزد.
جونمیون گفت:
-هنوز مضطربی؟
بکهیون لبخند زد:
-نه اصلا.
وقتی همه لباس پوشیدنشون تموم شد، از رختکن بیرون رفتن که همونموقع کِی اِن کِی رو دیدن که داشتن میومدن توی باشگاه. بکهیون با سر پایین راه میرفت، حسابی غرق فکراش بود که چقدر خوب باید بازی کنه تا تیمی رو ببینه که ممکنه هیچوقت فراموششون نکنه.
-اوه شت، خیلی قوی به نظر...
مینگیو هیس کشید:
-خفه شو جونگین.
و جونگین به پسر کوچیکتر اخم کرد:
-اینجوری با هیونگت حرف میزنی؟
تک تک اعضای کِی اِن کِی به نظر میومد حسابی ورزش کردن و همشون قد بلند بودن، این حال یه چیز مرموزی راجع به نگاه خیره شون بود...
وقتی اون تیم آماده شدن، چانیول با دیدن نگاهای شبیه به همشون، اخم کرد.
داشتن تیم چانیولو دست کم میگرفتن.
بعضیاشون به بکهیون نگاه کردن، زیر لب چندتا کلمه گفتن بعد با خودشون خندیدن و باعث شدن کاپیتان حتی عصبانی تر شه.
وقتی اونا نشستن، چانیول سریع با بی قراری رفت سمت بکهیون و با شونه ش به شونه ی بکهیون ضربه زد. با توجه به اختلاف قدشون، کار سختی بود.
چانیول توی گوش پسر کوچیکتر زمزمه کرد:
-یا بکهیون...
بکهیون از جا پرید و سرشو بالا اورد. چانیول به تیم پشت سرشون اشاره کرد و گفت:
-باید جرشون بدیم.
و بکهیون خندید.
-البته که...
و وقتی تیم مقابلو دید، حرفش تو دهنش خشک شد.
سال پیش وقتی واسه مدرسه ی قدیمیش بازی میکرد، این گروه، کِی اِن کِی، بکهیونو به شدت شکست داده بودن و بعد توی صورتش خندیده بودن. حتی جرعت اینو پیدا کرده بودن که به تیمش بگن بازنده که نتونسته بودن بیشتر از دو ثانیه توپو دستشون بگیرن.
بکهیون دندوناشو بهم فشار داد و دستشو مشت کرد، باعث شد چانیول نگاه سوالی ای بهش بندازه.
-چیزی شده بکهیون؟ اگه دوباره مضطربی...
بکهیون توی چشماش نگاه کرد و پرید وسط حرفش:
-نه. ما باید شکستشون بدیم. حتی داغونشون کنیم.
-واو، البته که قراره اینکارو کنیم. چیشده؟
بکهیون جوابشو نداد، روی زمین نشست، شروع به حرکات کششی کرد و چشماشو به کسی که توی اون تیم کمتر از همه ازش خوشش میومد، دوخت.
یکی از اون پسرایی بود که بعد از بازی اومده بود پیشش که جدا از بقیه، بهش بگه بدترینه چون فکر میکرده که اونا یه شانس داشتن.
بعد از چند دقیقه ی دیگه، بازی شروع شد و بکهیون بالاخره با کسی که کمتر از بقیه ازش خوشش میومد و اسمش یوجین بود، گیر افتاده بود.
بازی شروع شد و طبق معمول، چانیول توپو گیر اورد و به جونگین دادش.
بکهیون واقعا تمام تلاششو کرد تا بازیکن مقابلشو از خودش دور کنه ولی به نظر نمیرسید یوجین بخواد دست از سرش برداره. بکهیون اخم کرد و ادامه داد، سعی کرد درحالی که بهش توجه نمیکنه، یه جوری از دستش در بره.
با اینحال یوجین تمام توجهش به بکهیون بود و پسر کوچیکتر کم کم داشت فکر میکرد که پشت سرشم چشم داره.
بکهیون، بیشترِ پنج دقیقه ی اولو، گیر یوجین افتاده بود و نمیتونست فرار کنه. حس میکرد پروانه ست که توی تار عنکبوت گیر کرده. اونم بدترین عنکبوت.
توپ از سهون دزدیده شد و یه نفر به یوجین پاسش داد و اون مستقیم به سمت تور رِیوِنز رفت. بکهیون داشت سعی میکرد که با مرد بلندتر حرکت کنه و یه کارایی انجام داد که کاملا شوکه ش کرد.
انگار همه چی اسلوموشن بود، بکهیون دستشو پایین اورد تا توپو بگیره ولی به جاش، کف دستش به پوست دست یوجین برخورد کرد و انقدر محکم زدش که همه متوقف شدن. و چی بدتر از اون؟ توی حرکت، روی پای یوجین پا گذاشت و باعث شد اون بازیکن به جلو بیوفته و روی زانوهاش و آرنجاش فرود بیاد.
باشگاه توی سکوت بود، توپ واسه خودش زمین خورد و رفت اونور و بکهیون همونجا شوکه ایستاده بود.
داور گفت:
-خطا، دو شات!
و با اینکه اتفاقی اینجوری شد، بکهیون حس کرد خیلی از خودش عصبانیه. میخواست سرشو بکوبه به دیوار و توی خلا ناپدید شه چون نگاهایی که اون یکی تیم بهش میکردن خیلی تلخ بود انقدر که باعث شد بکهیون باور کنه از عمد اونکارو کرده.
یوجین آروم بلند شد و بکهیون حس خیلی بدی پیدا کرد وقتی زانوهاشو که به نظر داغون شده بود و دستش که ورم کرده و قرمز شده بود رو دید.
بکهیون میخواست معذرت خواهی کنه و به بازیکن مقابلش کمک کنه تا بلند شه ولی نمیتونست از اونجایی که ایستاده کاری کنه، مچشو با اون یکی دستش توی سینه ش نگه داشته بود چون میترسید که دستش سرخود کاری کنه.
همه سر جاهاشون ایستادن و یوجین هر دوتا خطا رو به طرز عالی ای داخل زد. وقتی توپ به ریونز برگردونده شد، بکهیون سمت چانیول که میخواست توپو پاس بده رفت:
-میشه... لطفا بشینم روی نیمکت؟
و چانیول با شوک نگاهش کرد:
-چی؟
و بکهیون در حالی که هر جاییو نگاه میکرد جز صورت چانیول، حرفشو تکرار کرد.
چانیول نمیخواست بکهیون روی نیمکت بشینه چون برای این بازی خیلی هیجان زده به نظر میرسید... ولی قیافه ی بکهیون حالا یه چیز دیگه میگفت.
چانیول آه کشید و برای قوت قلب، پشت گردن بکهیونو مالید و بعد ذخیره هارو صدا زد.
بکهیون خودشو از چنگ چانیول در اورد، با ناراحتی سمت نیمکت رفت، دور از بقیه ی اعضا نشست و سعی کرد ذهنشو جمع و جور کنه. خم شد، سرشو روی دستاش گذاشت و چشماشو بست.
خواسته ی الکی ای بود که بخواد تنها باشه چون چانیولم باهاش از بازی بیرون اومده بود و حس کرد اون غول دقیقا کنارش نشست.
چانیول پرسید:
-هی... چرا انقدر به خودت سخت میگیری؟
و بکهیون برای جواب، فقط سرشو تکون داد.
-بکهیون... فقط یه اتفاق بود، پس مشکل چیه؟ دو امتیاز کم شه چیز بدی نیست. هر موقعی میتونیم جبرانش کنیم.
-موضوع همینه چانی...
چانیول زیر لب با خودش گفت:
-توی این اوضاعم از این لقب استفاده میکنه...
و بکهیون توجهی نکرد.
پسر کوچیکتر زیر لب آروم گفت:
-انقدر به خودمون اعتماد دارم که میدونم دو امتیاز تاثیری رومون نداره ولی... ولی نمیدونم... حتی نمیدونم اتفاقی بود یا نه...
انقدر آروم گفت که تقریبا مطمئن بود چانیول نشنیده.
ولی وقتی چانیول جواب داد، مشخص بود که شنیده:
-منظورت چیه؟
بکهیون آه کشید، صاف نشست و با گیجی، گناهکاری و یکم عصبانیت از خودش، توی چشمای چانیول نگاه کرد:
-حس میکنم اتفاقی بود ولی اینم حس میکنم که یه چیزی یه جایی از درونم میخواست اینکارو باهاش بکنه...
چانیول سرشو تکون داد و با ناامیدی آه کشید:
-نمیتونم باورت کنم بکهیون، چه آدم افتضاحی هستی. چطور میتونی حتی همچین حرفی بزنی؟
وقتی چانیول اون حرفارو زد، بکهیون حس کرد قلبش خالی شد. انتظار نداشت چانیول با کلمه های مهربونانه، بهش قوت قلب بده ولی انتظار اینم نداشت که چانیول همچین چیزی بهش بگه.
حالا بکهیون میخواست از روی یه صخره بپره و توی گودال جهنم فرو بره، جایی که باور داشت همه میخوان بکهیون اونجا بمونه.
وقتی چانیول بلند شد و از پیشش رفت، بکهیون چرخید و دوباره به زمین نگاه کرد.
لبشو گاز گرفت و شروع به فکر کردن درمورد نتیجه های ممکنِ بازی کرد.
حتی نمیدونست چرا اینجوری واکنش نشون داده، ولی فکر اینکه از عمد به کسی صدمه بزنه، ترسوندش. چون حقیقت این بود که کم پیش میومد بکهیون به یه مگس صدمه بزنه.
الان همه فکر میکنن آدم افتضاحیم؟ همه ازم میترسن؟ همه...
وقتی توی پیشونیش، سوزش احساس کرد، افکارش قطع شد، باعث شد از جا بپره و جایی که بهش ضربه خورده بودو با دستش بپوشونه. به چانیول نگاه کرد که داشت همونجوری که توی اولین مسابقه نگاهش کرده بود، نگاهش میکرد.(نگاه تو نگاه شد :D)
بعدش چانیول آروم به دوتا گونه ی بکهیون سیلی زد و باعث شد بکهیون با چشمای گشاد نگاهش کنه.
-نمیدونم یه ضربه به پیشونی و چندتا سیلی، حساتو برمیگردونه یا نه. ولی بذار یه چیزی بهت بگم بکهیون.
بکهیون گیج شده بود که این وضعیت چجوری پیش اومده ولی چانیول به سادگی ادامه داد:
-وقتی گفتی وینی د پویی، راست میگفتی. چون وینی د پو مثل چی احمقه و هیچی نمیفهمه.
بکهیون با حرف چانیول اخم کرد ولی کاپیتانش یه ذره هم توجه نکرد و حرف عجیبشو ادامه داد.
-ولی هیچوقتم به کسی صدمه نمیزنه.
چشمای چانیول نرم شد و بکهیون حس کرد داره آب میشه.
-و همونجوری که قبلا گفتم، واسه اینکه اینو بفهمه خیلی خنگه. واسه همین دوستاشو نگران میکنه و به جای درست کردن چیزی، فکرای احمقانه میکنه. توی این اوضاع، معمولا باید به اون خرس چاق کمک کرد روی پاش وایسه. پس من الان دارم اینکارو میکنم.
بکهیون از اینکه بهش گفت خرس چاق، خندید و چانیولم نیششو واسش باز کرد.
-پس، بیا بگیم وینی اتفاقی به کسی صدمه زد و از اینورم شرک، میدونه که اون اینکارو از عمد نکرده. در حالت عادی به وینی نمیگی احمق؟
بکهیون که بخاطر تک تک کلماتی که چانیول گفت، لبخند روی لباش شکل گرفته بود، سرشو تکون داد.
-و خب، شرک دقیقا اینکارو میکنه... بکهیون، خنگ بودنت دیوونه م میکنه. حتی نمیفهمم چجوری میتونی اون کارو از عمد بکنی. قیافه ت وقتی اون افتاد، گویای همه چیزه. تو از عمد بهش صدمه نزدی و اینم نمیفهمم که چطور تونستی واسه یک هزارم ثانیه فکر کنی میتونی همچین کاری کنی. چون تو احتمالا مهربون ترین کسی هستی که دیدم – که فکر نمیکنم بهترین لقب باشه چون من فقط دوستایی مثل اوه سهون دارم – و تو لیاقت همچین فکرایی نداری. پس...
چانیول یه بار دیگه به پیشونی بکهیون ضربه زد و به پشت سرش اشاره کرد:
-برگرد توی بازی.

Take a ChanceWhere stories live. Discover now