قسمت دوازدهم

2K 465 9
                                    

بکهیون در حالی که اون شیء رو بررسی میکرد، پرسید:
-اینا اون حلقه هایین که داری؟
حلقه ی خیلی بچگونه ای بود. از اونا که توی مغازه های یه دلاری میخری.
سهون لباشو آویزون کرد:
-چیه؟ بامزه ن! اون سنجابیه خوب به نظر میاد.
و بکهیون چشماشو چرخوند.
بلند گفت:
-ولی واقعا؟ یه سنجاب و یه روباه؟ اصلا اینا حلقه های کاپلین؟ حتی به هم ربطی ندارن!
و سهون با کف دست کوبید پشت سرش.
-اگه اینارو نمیخوای، میتونیم یه چیز دیگه بخریم.
-لطفا.
و به این ترتیب، روز شنبه، سهون و بکهیون رفتن حلقه ی کاپلی بخرن چون سهون چیزی نداشت.
فروشگاهای زیادی رفتن ولی اکثرشون خیلی گرون بودن.
وقتی درمورد حلقه های کاپلی میپرسیدن، تمام فروشنده های مغازه با هیجان میپرسیدن دارن قرار میذارن یا نه و اوناهم با ذوق الکی میگفتن آره.
در آخر، یه حلقه ی نقره خریدن که یه قلب کوچیک بالاش حک شده بود.
بکهیون درحالی که دستشو جلوش گرفته بود، گفت:
-ببین. این خیلی بهتره.
حلقه روی انگشت انگشترش فیت میشد، پس توی دست راستش پوشیدش. سهون توی انگشت کوچیکه ی دست راستش پوشیدش.
سهون پیشنهاد داد:
-میخوای یکم بابل تی بخوریم؟
و بکهیون چشماشو چرخوند.
-چانیول درمورد اعتیادت به بابل تی بهم هشدار داده بود.
و سهون خندید.
-واقعا؟ درموردم صحبت کرد؟ کِی؟
بکهیون با یادآوری خاطرات، آروم خندید:
-اوه.
بعدش یادش اومد چه اتفاقی افتاده و صورتش آویزون شد:
-فقط آه... توی اون اتاقی که گیتارشو اونجا نگه میداشت...
سهون بلند گفت:
-اوه آره! همیشه منو میبره اونجا!
و بکهیون زورکی خندید.
پسر کوچیک جثه تر واقعا داشت متوجه میشد که اصلا واسه چانیول مهم نبوده.
خب، بهترین دوستش سهونئه...
پس من چیم؟
سرشو تکون داد و به نیمچه قرارشون، درواقع خریدن بابل تی، ادامه دادن.
بعد از اینکه از مغازه ی کلاه فروشی بیرون اومدن، دو نفرو دیدن که فکرشو هم نمیکردن ببیننشون.
بکهیون آروم گفت:
-هی سهون!
و زد توی بازوی سهون:
-انگار نقشه مون از همین الان شروع میشه!
به کاپل عشقولانه ی اونور خیابون که دستای همدیگه رو گرفته بودن، اشاره کرد.
اون دوتا تازه از فروشگاهی که سهون و بکهیون حلقه شونو از اونجا خریدن، در اومده بودن.
سهون پرسید:
-بریم باهاشون سلام کنیم؟
و بکهیون سرشو تکون داد.
گفت:
-باید مطمئن شیم حلقه هامونو بهشون نشون بدیم. ولی نه خیلی تابلو.
و سهون فقط قبولش کرد.
از خیابون شلوغ رد شدن و وقتی به چانیول و دارا نزدیک شدن، جوری رفتار کردن که انگار تازه دیدنشون.
بکهیون با هیجان، بلند گفت:
-اوه خدای من! چانی! دارا!
سهون داشت طبیعی رفتار میکرد. یه دستش توی جیبش بود و با دست دیگه ش بابل تیشو نگه داشته بود.
چانیول با شک پرسید:
-بکهیون. سهون... چیکار میکنین بچه ها؟
و سهون شونه بالا انداخت.
-پسر جوونتر جواب داد:
-فقط اومدیم بیرون.
و دارا به دلایل عجیبی، شروع به صحبت با سهون کرد.
دارا گفت:
-عاشق موهای رنگی رنگیتم! خیلی خوبه!
و سهون با نیش باز ازش تشکر کرد. شروع به صحبت راجع به رنگ مو کردن و چانیول و بکهیون به طور ناجوری فقط همونجا ایستاده بودن.
قبل از اینکه بکهیون یا چانیول حتی بتونن کاری کنن، فهمیدن توی یه کافه، رو به روی هم نشستن و زوجاشون دارن کنارشون باهم حرف میزنن.
دارا از سهون تعریف کرد:
-حلقه تو دوست دارم! تازه خریدیش؟ انگار جدیده!
و غرق صحبت درمورد حلقه شدن.
بکهیون مشغول بازی با دستمال روی میز شد و مثل گربه پاره ش میکرد. دارا و سهون رفتن جلوی پیشخوان که قهوه بخرن و اون دو نفر تنها شدن.
همون لحظه که بکهیون میخواست یه تیکه دیگه رو هم پاره کنه، حس کرد چانیول مچشو گرفته.
وقتی چانیول دستشو چرخوند تا حلقه ی انگشت انگشترشو بررسی کنه، بکهیون پرسید:
-چیه؟
چانیول که حلقه ی سهونو هم یادش بود، پرسید:
-این... حلقه ی جفتیه؟ با سهون؟
بکهیون سعی کرد مچشو از دست چانیول در بیاره. ولی پسر بلندتر ثابت کرد که قوی تره. بکهیون پرسید:
-آره. خب که چی؟
و ثانیه ی بعدی، حلقه از انگشتش در اومده بود. بلند گفت:
-هی!
ولی چانیول به سادگی مچشو نگه داشته بود و به حلقه ای که توی اون یکی دستش بود، نگاه میکرد.
گفت:
-نباید اینو بپوشی.
و بکهیون حس کرد پروانه ها توی شکمش به پرواز در اومدن.
-چـ چرا؟ با پول خودم خریدمش پس میپوشمش!
اصلا نمیخواست با لکنت حرف بزنه ولی با لمس چانیول و اینچیزا، یه جورایی سخت بود
-فقط نپوشش.
بکهیون بلند گفت:
-چرا؟!
و چانیول شونه بالا انداخت:
-فقط نپوش.
-و منم دارم میپرسم چرا!
-چون نباید موقع بازی بسکتبال بپوشیش. ممکنه بخوره به توپ.
چانیول یهویی حلقه رو با انگشت اشاره و شستش گرفت و قبل از اینکه بکهیون بتونه جلوشو بگیره، حلقه توی هوا پرواز کرد. بکهیون هین کشید و دید که جواهر براق توی سطل آشغال فرود اومد.
بلند گفت:
-یا! چرا اینکارو کردی!
-بهت که گفتم بخاطر بسکتبال.
بکهیون بهش چشم غره رفت:
-البته، چون تنها چیزی که بهش اهمیت میدی بسکتباله.
و دوباره سعی کرد دستشو از دست چانیول بیرون بیاره که چانیول دستشو جلو کشید و باعث شد به جلو خم شه و به اون غول نزدیکتر شه.
-نه، یه دلیل دیگه م هست.
-چی، نکنه ممکنه اتفاقی روی توپ مارک بذارم؟
-نه...
با خودش فکر کرد؛ شاید... چون حسودی میکنی؟ امیدوار بود که راست باشه.
پسر بلندتر گفت:
-چون اگه موقع بازی بپوشیش، انگشتات ممکنه صدمه ببینه.
و چشمای بکهیون گشاد شد و حس کرد قرمزی آشنایی توی صورتش خزید.
هیچوقت به این دلیل فکر نکرده بود و وقتی چانیول بهش اشاره کرد، حس کرد چیز گرمی توی معده ش جوونه زد.
این جوابی نبود که بکهیون منتظرش بود ولی به اندازه ی همون، خوب بود.
چانیول بالاخره بکهیونو ول کرد، بکهیون دستشو عقب کشید و به همه جا نگاه میکرد جز چشمای چانیول.
سهون و دارا برگشتن و سهون یهویی زد زیر خنده. بکهیون چرخید و با قیافه ی عجیبی به پسر مو رنگی نگاه کرد.
سهون عذرخواهی کرد:
-اوه ببخشید... یه چیز واقعا بامزه یادم اومد.
به دست بکهیون نگاه کرد و یه ابروشو بالا انداخت:
-حلقه تو در اوردی؟
-اوه... توی سطل آَشغاله چو...
سهون ناباورانه پرسید:
-حلقه ی کاپلیمونو انداختی دور؟
و بکهیون سعی کرد حرفشو درست کنه.
-نه! من...
سهون چشماشو چرخوند:
-واو بکهیون.
و با اینکه داشت با بکهیون شوخی میکرد، پسر کوچیک جثه تر فکر میکرد سهون جدیه.
حالا نوبت چانیول بود که بزنه زیر خنده و به قیافه ی بکهیون بخنده.
بکهیون اخم کرد، زد توی سر چانیول و بهش فحش داد.
حتی بعد از اینکه چانیول نقشه ی حلقه ی کاپلیشونو خراب کرده بود، وقتی یودا میخندید، بکهیون نمیتونست جلوی خوشحالیشو بگیره.
و حتی اگه بکهیون نمیفهمید، حسش به چانیول حتی قوی ترم شده بود.
🏀
یکشنبه زود گذشت و بکهیون کل روز روی مبل نشسته بود و توی یوتیوب و اینستاگرام میچرخید.
در آخر، دوشنبه از راه رسید و بعد از زنگ زدن به سهون، یه نقشه کشیدن.
نقشه واقعا آسون بود. تمام کاری که باید میکردن این بود که زیادی همدیگه رو ببینن و درمورد همه چیز صحبت کنن.
جلوی آینه ایستاد و به اینکه توی اون دوشنبه ی خاص، عالی به نظر بیاد، خیلی اهمیت داد.
بعد از اینکه راضی شد، با پدر مادرش خدافظی کرد و از خونه رفت بیرون.
طبق نقشه، سهونو جلوی مدرسه دید. مطمئن شدن که بقیه اونارو دست تو دست هم ببینن.
دوباره دارا و چانیولو کنار هم دیدن.
بکهیون با یه تعظیم مودبانه باهاشون سلام کرد:
-صبح بخیر.
و بعد به صحبت با سهون درمورد گربه ها، ادامه داد.
تا وقتی که اون زوج جدید دور شدن، چانیول از پشت نگاهشون کرد.
کل مدتی که بسکتبال تمرین میکردن، بکهیون مطمئن شد که با چانیول ارتباط چشمی برقرار نکنه و فقط با سهون صحبت کنه.
حالا داشتن توی رختکن لباساشونو عوض میکردن و درمورد امتحانا یا مسابقه های پیش رو صحبت میکردن.
وقتی از رختکن بیرون اومدن، چانیول صداش زد:
-بکهیون.
پسر کوچولوتر در حالی که کنار سهون راه میرفت، به راحتی نادیده ش گرفت.
چانیول محکم گفت:
-بکهیون.
بازم بکهیون کم نیورد.
با یه دست روی شونه ش چرخونده شد و برای اولین بار توی اونروز، به چشمای چانیول خیره شد.
با آزردگی ای که توی صداش مشخص بود، پرسید:
-چی میخوای؟
پسر قد بلندتر گفت:
-کل روز باهام حرف نزدی و حتی نگاهمم نکردی.
بکهیون دستشو به چانیول نشون داد و با عصبانیت الکی گفت:
-تو حلقه مو انداختی بیرون.
چانیول پرسید:
-بخاطر اینه؟
بکهیون دست به سینه، سرشو تکون داد.
چانیول آه کشید و سرشو تکون داد:
-اگه مشکل اینه پس ادامه بده، منو نادیده بگیر.
چرخید و شروع به دور شدن کرد.
بکهیون قبل از اینکه بتونه جلوی خودشو بگیره، گفت:
-وایسا!
میخواست بزنه توی سر خودش.
فقط توجه چانیولو میخواست. و البته که احمق بود و جلوی پسر بلندترو گرفت و همه چیو خراب کرد.
بکهیون درحالی که سعی میکرد اشتباهی که توی نقشه به وجود اورده بودو درست کنه، با لکنت گفت:
-مـ من واسه اینکارت نمیبخشمت، میدونی.
-قیافه م جوریه که انگار به اینکه ببخشیم یا نه اهمیت میدم؟
و چرخید و اون کلمات، آروم روی قلب بکهیون شکاف ایجاد کردن.
-خب باید اهمیت بدی. سهون بریم.
چرخید، بازوی سهونو گرفت و از در کنار باشگاه، از مدرسه بیرون رفتن.
وقتی رفتن بیرون، بکهیون با یه آه روی نیمکت نشست.
از سهون پرسید:
-چرا من... آم. چرا تو انقدر اون بیشعورو دوست داری؟
و سهون شونه بالا انداخت.
-نمیدونم. لبخندش جوریه که انگار دنیا رو روشن میکنه. مگه نه؟
قطعا میفهمم چی میگی...
-و خنده ش خیلی خوشحالم میکنه...
200% موافقم.
-بعضی موقعا احمقترین آدم روی زمینه و بقیه ی موقعا، خیلی... دوست داشتنی میبینمش... فقط خیلی جذبش شدم، هر کاری که میکنه، هر حرفی که میزنه...
بکهیون رویایی آه کشید و چشماشو بست. مشتاقانه زیر لب گفت:
-من میدونم.
و سهون سریع چرخید سمتش:
-تو چی؟
بکهیون حرفشو درست کرد:
-مـ منظورم این بود که نمیفهمم چی میگی.
و سهون نگاه مشکوکی بهش انداخت.
به نظر میومد بکهیون، درخشش خوشحالیو توی چشمای پسر جوونتر ندید.
باد وزید، بکهیون لرزید و یهویی یه چیزی یادش اومد.
-اوه نه! ژاکتمو یادم رفت!
ایستاد، دوید طرف در باشگاه، بازش کرد و رفت داخل.
رفت توی رختکن، ژاکتشو برداشت و دوباره رفت بیرون.
داشت از باشگاه میومد بیرون تا بره پیش سهون که از اتاق تجهیزات صداهایی شنید.
بکهیون که کلا آدم کنجکاوی بود، به اتاق نزدیک شد.
صداها واضحتر شدن و خودشو توی همون موقعیت پیدا کرد.
خودش که داره جاسوسی چانیول و دارارو میکنه.
دارا پرسید:
-هی، به نظرت بین بکهیون و سهون چی میگذره؟
-نمیدونم.
-من فکر میکنم دارن قرار میذارن. تو چی؟
-نمیدونم.
-اگه قرار بذارن عالی میشه، مگه نه؟
-درسته...
-چرا انقدر دپرسی چانیول؟ شاید داری... بهشون حسودی میکنی یا همچین چیزی؟ نباید خوشحال باشی که دوتا از بهترین دوستات، انقدر خوب باهم صمیمی شدن؟
اوه، حالا این جالبه... نزدیکتر شد و سعی کرد بهتر بشنوه.
چانیول خر خر کرد:
-بکهیون؟ بهترین دوستم؟
حالا که درموردش فکر میکنم... من واسه چانیول چی ام؟
دارا گفت:
-آره، بهترین دوستت نیست؟ شماها معمولا زیاد همدیگه رو میبینین.
چانیول رد کرد:
-نه. فقط واسه این باهاش میگشتم چون دلم واسش میسوخت.
بکهیون حس کرد درد شدیدی ازش رد شد.
-چرا نباید میسوخت؟ توی این مدرسه جدیده و خیلی ریزه.
چانیول فقط بخاطر این باهام حرف میزده؟
-ولی تقصیر خودم بود. چون حالا فکر میکنه من باید به همه ی کاراش اهمیت بدم و راستش این آزارم میده. حتی آزار دهنده تر از وقتی که مثل چسب بهم میچسبید.
این حرفا شکافی توی بکهیون ایجاد کردن. هیچوقت به این سرعت اشک توی چشماش جمع نشده بود.
دارا خندید:
-واقعا؟
-آره. خیلی آزار دهنده شد. همش بهم میگفت چانی. خدایا میخواستم از تیم حذفش کنم.
بکهیون لبشو گاز گرفت، اشکاش میخواستن لبریز شن.
واقعا؟
این واقعا راسته؟
دارا پرسید:
-حالا چرا دور و برت نگهش میداری؟
-نمیدونم. شاید به درد بخوره یا همچین چیزی. توی دریبل خوبه. شاید واسه همینه که هنوز توی تیمه.
اشکاش بالاخره از چشماش ریختن، جلوی هق هقشو گرفت و یه دستشو گذاشت روی دهنش.
نمیتونم باور کنم...
منو اینجوری میدید؟
دارا پرسید:
-واقعا بهش اهمیت نمیدی؟
-بهت که گفتم. واسه هر چی که بتونم ازش استفاده میکنم. بیشتر از این؟
بکهیون سرشو تکون داد و دور شد تا دیگه کلماتی که مطمئنا به قلبش خنجر میزدنو نشنوه.
نمیتونست باور کنه به چانیول اعتماد کرده در حالی که تنها چیزی که اون غول بهش فکر میکرد این بود که چقدر آزار دهنده ست. از اینکه بهش میگفت "چانی" پشیمون شد، از اینکه همیشه اذیتش میکرد پشیمون شد، از همه چی... پشیمون شد.
ولی حتی با اینکه بکهیون سعی کرد اون کلماتو نشنوه، اونا بالاخره وارد گوشش شدن.
چانیول حرفشو تموم کرد:
-اگه از زندگیم بره بیرون، خوشحال میشم.
پاهای بکهیون تقریبا کم اوردن ولی صاف ایستاد، میخواست قبل از اینکه کسی ببینتش، بره بیرون.
هاه، پس چانیول واقعا اینجوری راجع بهم فکر میکرد.
من احمق...
فکر میکردم میتونم واقعا باعث حسودیش شم.
فکر کنم واقعا منو به عنوان یه چیز به درد نخور میبینه.
از باشگاه بیرون رفت و دقیقا وقتی به بیرون رسید، کنار دیوار افتاد و شدیدا شروع به گریه کرد.
سهون سریع اومد پیشش و گذاشت بکهیون وزنشو بهش تکیه بده.
اشکای بکهیونو پاک کرد و سریع پرسید:
-چیشده؟ خدای من، بکهیون چیشده؟
-چانیول... اون... اون...
-چه غلطی کرد؟ عالیه، حالا یه انگیزه دارم که برم بهترین دوستمو سرویس کنم.
بکهیونو ول کرد و میخواست بره توی باشگاه ولی پسر کوچولوتر آستین لباسشو گرفت.
بکهیون با چشمای پر از اشکش، خواهش کرد:
-لطفا نه. فقط اینجا بمون، پیش من.
و سهون آه کشید.
-باشه...
واسه چند دقیقه ی بعدی، سهون سعی کرد خوشحالش کنه و بهش حرفای دلگرم کننده زد.
بکهیون احساس گناه میکرد. چون کسی که داشت خوشحالش میکرد سهون بود ولی نمیتونست از فکر حرومزاده ای که قلبشو شکسته، در بیاد. نمیتونست از فکر این در بیاد که اگه چانیول اینجا بود، چقدر بهتر میتونست خوشحالش کنه.

Take a ChanceWhere stories live. Discover now