قسمت بيست و هفتم

2K 345 18
                                    

چانیول در حالی که به پشتی صندلیش تکیه میداد و گیتارش روی پاهاش قرار گرفته بود، پرسید:

-ولی واقعا، چرا دوستم داری؟

الان، کنار هم نشسته بودن و با چراغای خاموش، همون کاریو که میدونین، میکردن.

داشتن باهم آهنگ میساختن چون زمان خالی داشتن و واقعا کار بهتری برای انجام دادن نداشتن. ولی راستش، کاری که الان داشتن میکردن باید نسبت به بقیه ی گزینه ها، بهترین میبود.

بکهیون پرسید:

-اصلا لازمه جواب بدم؟

به بدن چانیول اشاره کرد:

-یعنی، اگه باید جواب بدم، میگم توی لعنتی خیلی خوب به نظر میرسی.

ولی به دلایلی، چانیول از جوابش کاملا راضی نبود.

پرسید:

-همم، همه ش همین؟

و بکهیون شونه بالا انداخت.

چانیول قیافه ی ناامیدی به خودش گرفت و مشغول نواختن گیتارش و زمزمه باهاش شد.

از زمان اعترافشون یه هفته و نیم گذشته بود و هرروز مثل باد بهاریِ سردی به نظر میرسید.

داشتن از کنار هم بودن و عشق همدیگه، اوردوز میکردن و هر دوشون خوب بودن چون در برابر نتایجش مصون بودن – وقتی بقیه از "به هم چسبیدن" و "عاشقایی که زیادی کنار همن" خسته میشدن و حوصله شون سر میرفت، بکهیون و چانیول از همدیگه سیر نمیشدن.

چانیول گفت:

-میدونی، باید آهنگای بیشتری باهم بسازیم. شنیدن صداتو دوست دارم.

و بکهیون لبخند زد.

گفت:

-یک.

و چانیول چرخید و سوالی نگاهش کرد. بعد از یه سکوت کوتاه، بکهیون دوباره حرف زد:

-آره، باید بیشتر آهنگ بسازیم. اسم آهنگ جدیدمونو چی بذاریم؟

چانیول هنوز داشت به عددی که بکهیون یکم پیش گفته بود، فکر میکرد ولی گذاشتش یه گوشه ی ذهنش و سوالشو جواب داد.

-بهشت.

و بکهیون نیشخند زد.

-اسم خوبیه. دو.

دوباره برای چانیول سوال پیش اومد ولی سوالشو به عنوان یه بازی ای که بکهیون داشت بازی میکرد، مثل بازی ای به اسم "هر وقت چانیول کار احمقانه ای میکنه" کنار زد.

بکهیون در حالی که به زمین نگاه میکرد و یکم مضطرب بود، گفت:

-باورم نمیشه فینال فرداست...

چانیول با قیافه ی ناخوانا به بکهیون نگاه کرد و بعد، دستشو دراز کرد و آروم دست بکهیونو گرفت.

Take a ChanceWhere stories live. Discover now