قسمت چهاردهم

2K 438 5
                                    

یه چیز نارنجی، زمین سفت سرد، صدای زمین خوردن توپ و دور شدنش...

داد، هین کشیدن... خون.

-چانیول!

🏀

چانیول گفت:

-خیلی خب بچه ها، بیاین این بازیو خوب انجام بدیم. دیگه حرفی ندارم بزنم چون همونجور که میدونین، احتمالا بیشتر وقت بسکتبالمونو با کلمات الهام بخش گذروندم...

و بکهیون حتی به خودش زحمت نداد به حرفاش گوش بده.

انقدری از چانیول عصبانی بود که حتی یه کلمه از حرفاشم جدی نگیره.

-ایندفعه داریم مقابل بی تی اس بازی میکنیم و همونجور که میدونین، هر چقدر بیشتر توی مسابقات پیش بریم، حریف بهتری گیرمون میاد. قبول میکنم که شکست دادنشون قراره سخت باشه ولی اگه همه باهم عمل کنیم، مطمئنم میتونیم پیش بریم.

بالاخره پنجشنبه بود و مدرسه تعطیل شده بود. بازی بسکتبال حدودا 15 دقیقه ی دیگه شروع میشد و بکهیون حتی نگرانم نبود.

واقعا حس میکرد میخواد عصبانیتشو سر یه چیزی خالی کنه. پس بسکتبال و شکست دادن بی تی اسو واسه اینکار، نشونه گرفت.

وقتی اعضا ایستادن تا برن باشگاه، سهون طبق معمول اومد پیش بکهیون:

-باهام بیا بریم کتاب ریاضیمو بردارم. توی کمدم فراموشش کردم...

بکهیون سرشو تکون داد، رفتن توی راهرو، به کمد سهون رسیدن و ایستادن. سهون درحالی که با قفلش سر و کله میزد، پرسید:

-هی... مطمئنی واسه این بازی مشکلی پیدا نمیکنی؟

بکهیون بی علاقه شونه بالا انداخت:

-جوری نیست که مجبور باشم به چانیول پاس بدم و اونم مجبور نیست به من پاس بده. اینجوری سر راه هم قرار نمیگیریم.

سهون لباشو آویزون کرد:

-دیروز به چانیول زنگ زدم ولی حتی جوابمو نداد. اِشغالم نبود، فقط نادیده گرفت. این اواخر خیلی باهام بد اخلاق شده.

و بکهیون خندید. سهون بالاخره کمدشو باز کرد، کتابشو برداشت، درشو بست و دوباره قفلش کرد.

شروع به حرکت سمت باشگاه کردن. سهون پرسید:

-فکر میکنی ازم متنفره یا همچین چیزی؟

-چقدر بچه ای. احتمالا سرش شلوغه بوده...

وایسا، چرا دارم ازش دفاع میکنم؟

بکهیون سرشو تکون داد و سهون یهویی بازوی بکهیونو گرفت و کشیدش کنار.

-سهـ...

یه دستشو گذاشت روی دهن بکهیون و بی ادبانه حرفشو قطع کرد:

-ششش.

Take a ChanceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora