🎴 MᴀᴅNᴇsS | p①①

545 106 2
                                    


☆برای‌حفظ‌رنکینگ‌داستان،لطفا‌ستاره‌دادن‌به‌پارت‌ها‌رو‌فراموش‌نکنید♡☆

"4 سال بعد"

_لعنت بهت کیم جونگین!!

ساعت 10دقیقه به 9 بود. بیدارم نکرده بود و تنها رفته بود و بدتراز همه دوباره بااون ماژیکای مسخره اش روی صورت من نقاشی کشیده بود!

حتی اگه خودم و تو تینر فرو میکردم بازم اونقدری دیر شده بود که به کلاس اول و کوییز میان ترمم نرسم.

همیشه همینجوری وقتی بازی رو میباخت بهم کلک میزد!

اینجور که بوش میومد انگار واقعا این ترم قرار نبود شاگرد اول من باشم. آه... چقدر غم انگیز.

دوش گرفتم و اونقدر صورتم رو لیف کشیدم که مطمئن بودم تا چند ساعت به رنگ معمولم برنمیگردم.

حاضر شدم .سمت میز رفتم تا سویی- ماشینم و برده بود!! خدای من!! لعنت!لعنت!!

اون پسره ی روانی حتما فرشته ی عذاب من بود! به گناهی که نمیدونستم چیه!! گور خودش و کنده بود! بدون خوردن صبحونه بیرون پریدم.

+سهون!

_هیونگ!

+چرا انقدر قرمزی تو پسر؟؟ چرا اینجایی؟؟

دیگه داشت اشکم درمیومد.به حدی قرمز شده بودم که حتی سوهو ام داشت به روم میاورد!

+کار اون دیوونس؟!

_میکشمش! به محض اینکه انگشتم بهش بخوره مرده! امروز امتحان داشتم!!

+هاها...حدس میزدم..فقط سر همچین موضوعی ممکنه اینجوری به جون هم بیفتین... صبح داشت آروم به بچه ها میگفت که تو زودتر رفتی تا ردیف اول بشینی!

_میکشمش هیونگ!!

+آره سهونا... میبینیم...

دستی به شونه ام زد و رفت تا بعد از ورزش و خرید صبحش، صبحونه بخوره و بره دفترش.

سر کوچه تاکسی سوارشدم تا برای کلاس ساعت 11 دانشگاه باشم و مطمئن شم قبل کلاس حتما اون خرس عسلی بینمک و ادب کرده باشم!

سرم رو به شیشه ی پنجره تکیه دادم و چشمام و بستم. چیزی تا فارغ التحصیلیم نمونده بود و همون موقعشم پدرم کلی مسئولیت جورواجور گردنم ریخته بود. با توجه به برنامه هایی که با مامان برای ماه عسل دومشون ریخته بودن، رهایی از این مهلکه برام غیرممکن بود.

بالاخره باید وارد دنیای آدم بزرگا میشدم... مسئولیت به عهده میگرفتم و برای زندگی جدیدم آماده میشدم.

بدترین قسمتش کمتر شدن وقتم بود. دیگه از بیرون رفتنای یهویی و گردش های گروهی خبری نبود. صبح زود باید شرکت میبودم و شبا حتما به ساعت خوابم نیاز داشتم.

🎴 MᴀᴅNᴇsS 1 | دیوونگی‌اول 🎴Sehun Book 📘Where stories live. Discover now