Part 01

7.2K 882 100
                                    


                     اول دسامبر


×"بکهیون وسایلتو جمع کن، قراره برای تعطیلات بریم خونه ی مامان بزرگ."
+" راستش، من مریضم نمیخوام بقیه رو هم آلوده کنم."

- - - - -                     

×" کریسمس مبارک چانیول. قراره کار خاصی بکنی؟"
_" نه."

- - - - -                     

×" بجنب بک، بیا امروز یه کاری بکنیم."
_" حسش نیست، متاسفم."

- - - - -                     

×" چانیول بیا بریم مرکز خرید برای کریسمس خرید کنیم."
_" شرمنده ولی دلم نمیخواد جایی برم."

- - - - -                     
 
×" بکهیون اتفاقی افتاده؟ چرا دیگه نمیخوای کریسمس رو جشن بگیری؟

- - - - -                     

×"چانیول تو چت شده؟ چه بلایی سر چانیول همیشه شادِ نزدیک کریسمس اومده؟"

- - - - -                    

+"مامان، واقعا مجبورم که برم؟"

بکهیون یه بار دیگه پرسید، سعی کرد این بار مادرش رو قانع کنه که به کلبه زمستونی نره.

×" آره و همین که گفتم."

با قاطعیت حرفشو زد و دیگه جای بحثی باقی نگذاشت.

×"خوشم نمیاد پسرم کریسمس رو از دست بده، مخصوصا وقتی که قصد نداره توضیح بده که چرا نمیخواد بهترین تعطیلات سال رو جشن بگیره."

بکهیون چشمهاش رو چرخوند و درحالی که چمدونش رو داخل صندوق عقب قرار می داد با نارضایتی زیر لب نالید.

+" ولی چرا من باید با ٬اون٬ بمونم؟"

با لحن خاصی روی کلمه ی اون تاکید کرد تا نشون بده حتی حاضر نیست اسمش رو به زبون بیاره.

×"تو و چانیول بهترین دوست های هم بودین و همیشه هرجا که بودین باهم کلی خوش میگذروندین. من و پدرت با خانواده پارک در این باره حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که پسرامون باید باهم خوب بشن و رابطه دوستانشون رو از سر بگیرن."

مادرش درحالی که توضیح میداد جی پی اس گوشیش رو تنظیم کرد و گوشی رو روی محل نگه دارنده ماشین نصب کرد.
بعد از اون بکهیون دیگه چیزی نگفت. دلش نمیخواست چیزی بگه، تمام مدتِ مسیر چهار ساعته ساکت بود.
وقتی بیون ها به کلبه زمستانی رسیدن، خانم بیون خودروی آشنایی رو کمی اونطرف تر دید.
به شوهرش اعلام کرد که خانواده ی پارک هم رسیدن.
بکهیون وقتی نگاهش به کلبه ی بزرگ افتاد کشتی هاش غرق شد.
نه، اون اصلا برای زندگی با دشمنش تو یه کلبه، اونم برای ۲۴ روز لعنتی هیجان زده نبود.
با هوفی پر حرص از ماشین خارج شد، برف های تازه همه جای سطح زمین پهن شده بودن.
چمدونش رو از صندوق عقب برداشت و پشت سر خانوادش به سمت کلبه ی اجاره ای به راه افتاد.‌
میتونست شانسش رو امتحان کنه و همین الان بزنه به چاک ولی از شانس خوشگلش کلبه جایی درست وسط ناکجا آباد به نظر میومد.
تا جایی که چشمش کار میکرد فقط درخت بود و درخت. با ناامیدی وارد خونه شد.
موجی از گرما که به صورت سردش برخورد کرد، حس خوبی بهش دست داد.

⋆⋆✫ 24Days Of Baekhyun ✫⋆⋆Où les histoires vivent. Découvrez maintenant