نهم دسامبر
بکهیون با بوی بیکن و تخم مرغی که فضای کلبه رو پر کرده بود از خواب بیدار شد.
شکمش بخاطر خالی بودن صداهای عجیب غریبی از خودش درمیاورد پس به خودش زحمت تعویض لباس رو نداد.
وارد توالت شد، بعد از مسواک کردن دندوناش با لباس خواب از اتاقش بیرون زد و به طرف آشپزخانه هجوم برد.
تازه متوجه ساعت شده بود، حالا درک میکرد چرا دور و بر انقدر تاریکه، اخه ساعت تازه شیش صبح بود.
صدای برخورد بشقاب و ظرفهای نقره به گوشش رسید.
سرک کشید تا ببینه کی تو آشپزخونس، جونمیون رو دید که نشسته و آماده ی خوردنه.
نفسشو آسوده به بیرون فوت کرد، دیگه لازم نبود یه عملیات خفن غذا دزدی راه بندازه.
با خیال راحت جلو رفت و اجازه داد جونمیون متوجه حضورش بشه.
جونمیون سرش رو بلند کرد و از سرتا پای پسر روبروش رو برانداز کرد.
×"صبح بخیر بکی..."
جونمیون بعد از اینکه غذای جویده شده ی داخل دهنش رو قورت داد با لبخند گفت.
"+صبح بخیر ".
بکهیون درحالی که موقع خمیازه کشیدن دستشو جلوی دهنش گرفته بود گفت.
×"حتما گرسنه ای، بیا تو هم بشین بخور".
از جاش بلند شد، برای بکهیون هم بشقاب و هم قاشق آورد.
بکهیون بشقابش رو با غذایی که میخواست پر کرد و روی صندلی نشست.
جونمیون به لپای پف کرده ی پسر روبروش خیره شد.
هنوز هم غذا رو با ملچ و ملوچ میجوید.
"+چرا این وقت صبح بیدار شدی؟ "
بکهیون با لپای پر از غذا پرسید.
و جونمیون رو از دنیای افکارش بیرون کشید تا جوابش رو بده.
×"من همیشه ساعت شش صبح بیدار میشم. یه روتینه که بهش عادت کردم ".
یه گاز بزرگ از بیکنش زد.
×" و تو !؟ "
جونمیون درحالی که گوشت لذیذ توی دهنش رو میجوید پرسید.
"+من معمولا لنگه ظهر بیدار میشم. بوی غذات بیدارم کرد ".
هر دو به خنده افتادن.
چند ثانیه بعد دوباره همه جا ساکت بود.
تنها صدایی که به گوش میرسید، صدای غذا خوردن بکهیون و برخورد قاشق و چنگال به بشقاب بود.
بعد از صبحانه بکهیون دوباره به اتاقش برگشت تا دوش بگیره، افکارش رو ریفرش و ماهیچه های گرفتشو ریلکس کنه.
داشت بدنش رو با آب داغ میشست و از حس گرمای دلپذیرش لذت میبرد که صدای نامتعارفی به گوشش رسید، انگار اون تو تنها نبود.
و اینجا بود که به تمام فیلم ترسناک هایی که دیده بود لعنت فرستاد. اروم رو نوک پاش بلند شد به سمت پرده وسط حموم رفت.
با اضطراب گوشه ی پرده رو کمی کنار زد، جوری که انگار انتظار دیدن یه هیولای ناشناخته رو داره ولی وقتی چیزی ندید اخم ظریفی کرد.
خواست سر کار قبلیش برگرده که چیزی که اصلا انتظارش رو نداشت اتفاق افتاد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
⋆⋆✫ 24Days Of Baekhyun ✫⋆⋆
Romanceبکهیون و چانیول دوستای دوران بچگی، طی یک اتفاق از هم متنفر میشن.! بعد از سالها دوری، خانواده هاشون تصمیم میگیرن این دوپسر رو باهم به یه کلبه وسط جنگل که خارج از سئولِ بفرستن تا به مدت ۲۴روز قبل از کریسمس باهم زیر یک سقف زندگی کنن و رابطه ی از هم پا...
