بیست و چهارم دسامبر
_" نونا بیداری؟ "
چانیول بی سر و صدا وارد اتاق خواهر بزرگترش شد.
ساعت حدوداً سه صبح بود که چانیول بی خوابی زد به سرش. چیزی توی ذهنش بود.
×" چیشده داداش کوچولو؟ "
یورا چشمش رو بخاطر نوری که از داخل هال تو اتاقش میتابید روی هم فشار داد.
_" ر.. راجع به من و بکهیون.. "
×" نگران نباش، به مامان بابا نمیگم. "
خواهرش با اطمینان لب زد.
×" بخاطر همین این وقت شب اومدی اینجا؟ "
چانیول کمی دست دست کرد.
_" نه واسه یه چیز دیگه اومدم، به کمکت احتیاج دارم. "
یورا که کمی کنجکاو شده بود اخم ریزی کرد.
×" ادامه بده. "
روی تخت نشست و پتوشو دور خودش کشید تا هوای سرد بدنش رو نلرزونه.
چانیول لبه تخت نشست و ادامه داد:
_" من خب... به نظرت بکهیون دوست داره برای هدیه کریسمس چی بگیره؟ "
یورا قبل از جواب دادن چند لحظه فکر کرد.
×" میخوای اون چیز خیلی خاص باشه؟ "
چانیول سر تکون داد.
×" شاید یه گردنبد یا همچین چیزی؟ "
_" من قبلاً بهش یه گردنبد که با مال خودم ست بود دادم."
خواهرش چندبار سر تکون داد.
×" اوه درسته... امم خب.. لعنتی نمیدونم، شاید غذا؟ "
_" نونا، من دارم جدی حرف میزنم."
چانیول با کلافگی غر زد.
×" هیچی به ذهنم نمیاد خب! "
یورا هم در جواب غر زد.
×" به چیزی فکر کن که همیشه میخواست هوم؟ مثلاً وقتی میرفتین مرکز خرید یا اینجور جاها، هیچوقت به چیزی اشاره نکرد که خیلی دلش بخواد داشته باشتش؟ "
چانیول تو فکر فرو رفت. به تمام زمان هایی که با بکهیون به پاساژ های مختلف میرفتن فکر کرد و سعی کرد به خاطر بیاره آیا چیزی بوده که توجه بکهیون رو جلب کرده باشه.
بعد از چند دقیقه زل زدن به رو تختیه خواهرش با یه *فهمیدم، از جا پرید.
_" مرسی نونا. "
گونهی خواهرش رو سبک بوسید و یورا به شوخی صورتشو جمع کرد و با دست محلی که چانیول بهش بوسه زده بود رو با گوشهی پتو پاک کرد.
×" حال بهم زن.! "
چانیول با خنده بلند شد.
_" شب بخیر نونا. "
یورا قبل از خارج شدن برادرش براش دست تکون داد و زیر پتوش خزید تا به خوابش ادامه بده.
________________
×" هی بیون! بیدار شو. "
یورا داد کشید و بکهیون با ترس، به سرعت چشمهاشو به اندازهی گردو باز کرد.
چند ثانیه طول کشید تا بتونه زمان و مکان رو به خاطر بیاره و وقتی حواسش سر جاش اومد یورا، تیانگ و جهیون رو توی اتاقش درست بالای سرش دید. البته باید گفت اتاق چانیول، چون اسم اون روی پلاک کارت نصب شده به در هک شده بود.
بکهیون با یه جیغ کوتاه رو تخت نشست و با مردمکای لرزون به سه آدم جلوش خیره شد.
" واو پسر آروم باش، راز کوچولوت پیش ما جاش امنه.. "
یورا با بدجنسی گفت و نخودی خندید.
"باورم نمیشه، هیچ ایده ای نداشتم که چرا تو هیچکدوماز اتاقا پیدات نکردم... و ببین دلیلش چی بوده، اینکه جنابعالی تو اتاق چانیول خوابیدی.! "
تیانگ صورت متعجب دروغینی به خودش گرفت.
بکهیون درحالی که با پتو گونهی سرخش رو میپوشوند با خجالت به حرف اومد:
+" ش.شما بچه ها اینجا چ.چیکار میکنین؟! "
بکهیون درحالی که به حالت عادی برگشتن ریتم تپش قلبش
رو حس میکرد پرسید.
×" از اونجایی که شب عیده، گفتیم یه کار مفید بکنیم."
یورا با لحن مشکوکی گفت. بکهیون تو اتاق چشم گردوند اما چانیول رو ندید.
×" چانیول با مامان رفته جایی، واسه کارای غذا و این چیزا... "
+" آ.اها..."
بکهیون با درموندگی لب زد. قبل از اینکه اتفاق دیگه ای رخ بده یورا یه پیام دریافت کرد.
×" نظرم عوض شد. "
یورا اخماشو توهم کشید.
×" جهیونی بیا بریم. "
یورا خطاب به پسر بلندتر زمزمه کرد و از اتاق خارج شدن.
" خب... میخوای چیکار کنی، بک؟! "
تیانگ درحالی که لبهی تخت مینشست پرسید.
+" گشنمه. "
بکهیون با لبایی که نامحسوس آویزون شده بودن گفت.
" اکی، میتونیم از یکی از آشپزا بخوایم برات یه چیزی بیاره بخوری. "
تیانگ گوشیو برداشت.
" چی میخوری؟ "
بکهیون از تخت پایین اومد و ایستاد. قبل از اینکه جواب دوستش رو بده شروع کرد به کش و قوس دادن بدنش.
+" امممم... واقعاً نمیدونم، فقط یه چیزی بگیر بخورم. "
قبل از اینکه وارد سرویس بهداشتی بشه لبخند کوچیکی تحویل دوستش داد و بعد در رو پشت سرش بست.
وقتی در دستشویی بسته شد، تیانگ گوشی رو برداشت و روی تخت دراز کشید.
بکهیون گوشیشو چک کرد تا ببینه پیامی از طرف چانیول داره یا نه اما متأسفانه هیچ پیامی نبود. نفسش رو فوت کرد اما خب زیاد لخور نشده بود.
سه تا تقه به در خورد و تیانگ سمت در پرواز کرد.
" ممنونم. "
به خدمتکار لبخند زد و بعد از گرفتن سفارشش در رو بست.
بکهیون وقتی از دستشویی خارج شد با برنج سرخ شده و مرغ پاپ کورنی روبرو شد.
ترکیب عجیبی بود اما بکهیون عاشقش بود.
با کمی دقت متوجه ی یادداشتی روی میزمتحرک فلزی شد و برش داشت.
~ صبح بخیر لاو :)
ببخشید که نتونستم وقتی بیدار میشی پیشت باشم، یه چیز ضروری پیش اومد و مجبور شدم برگردم سئول. لطفاً خیلی نگران من نب
اش و غذایی که برات حاضر کردمو بخور!
تا غروب آفتاب بر میگردم.
چانیولیِ تو :)) ~
ضربان بکهیون با خوندن نوت شدت گرفت و لبخند روی لباش نشست.
تیانگ تلویزیون رو روشن کرد و دو دوست مشغول خوردن صبحانه تو تخت شدن.
*******
بکهیون مشتاقانه منتظر بود که چانیول برگرده.
*غروب برمیگردم*
از اونجایی که خورشید کاملا غروب کرده بود بک حرفای چان رو با خودش مرور کرد.
همون لحظه نگاهش به درخت بزرگ و بلند کریسمس افتاد و توی دلش قشنگی اون درخت براق و تزیینات خوشکلی که باعث میشدن حتی از قبل هم درخشان تر بشه رو تحسین کرد و نگاهش به کادوهایی که روی هم دیگه پای اون درخت بزرگ قرار گرفته بودن افتاد و با خودش فکر کرد که یه خرده دیگه قراره همه ی اون کادوها باز بشن.
حدود دو ساعت دیگه هم گذشت و چانیول هنوز هم به خونه برنگشته بود. بکهیون کم کم داشت نگران میشد.
قبل از اینکه افکار منفی آزاردهنده به سمتس هجوم بیارن، یورا وارد نشیمن شد و کیسه ی توی دستشو روی زمین گذاشت.
×" هی بک! تو و تیانگ تمام طول روز داشتین چیکار می کردین؟"
+"هیچی. فقط فیلم دیدیم. کار خاص دیگه ای انجام ندادیم."
بکهیون به سادگی جواب دادی و دوباره به پنجره زل زد.
×"بک. قول میدم که خیلی زود برگرده. الانم پاشو به من و مامانت توی پختن غذا کمک کن، باشه؟"
و بعدش گونه بک رو نوازش کرد.
بک سرشو تکون داد و همونطور که آه میکشید یورا رو دنبال کرد. دوتایی وارد آشپزخونه شدن و اون موقع بود که بک متوجه شد که نزدیک به ۵ نوع بشقاب مختلف قراره سرو بشه.
********
ساعت تقریبا ۱۱و نیم شب بود. همه کارها انجام شده بود، غذاها به طور کامل آماده بود و بکهیون به اندازه ی تمام روزای عمرش خسته شده بود و خسته تر از این نمیتونست باشه. درحالی که از بقیه بابت غذا تشکر میکرد عرق روی پیشونیشو با آستینش پاک کرد و تصمیم گرفت بره اتاقش و تیانگی که کل روز اونجا خوابیده بود رو بیدار کنه.
همونطور که تیانگ رو تکون میداد گفت:
+" تیانگ پاشو دیگه. نصف شبه.. "
تیانگ خیلی آروم لای یکی از چشماشو باز کرد و وقتی ساعتو دید با دهنی که اندازهی غار باز شده بود توی رخت خواب نشست.
وقتی چهره ی درهم بک رو دید با اخمای تو هم پرسید:
"هی چرا انقدر بی حالی؟"
+" چیزی نیست، فقط خیلی خسته ام. "
بکهیون بی حال گفت و دراز کشید.
تیانگ متوجه دلیل ناراحتی بک شد ولی ترجیح داد که چیزی نگه و فقط منتظر پسر بزرگتر شد که بیاد تا با هم برن توی نشیمن.
ساعت ۱۱ و پنجاه دقیقه بود که همه شروع به غذا خوردن کردن.
بکهیون تنها کسی بود که لب به غذا نزده و پکر و ناراحت پشت میز نشسته بود.
×" همه توجه کنید. "
یورا با چنگال به لیوانش ضربه زد تا توجه بقیه رو به خودش جلب کنه.
×" یه خبر دارم براتون... خب، یه نفر دیگه داره درواقع! "
یورا با لبخند کجی گفت.
_"کریسمس مبارک، بکهیون"
۳دقیقه تا کریسمس.... 🌲
ESTÁS LEYENDO
⋆⋆✫ 24Days Of Baekhyun ✫⋆⋆
Romanceبکهیون و چانیول دوستای دوران بچگی، طی یک اتفاق از هم متنفر میشن.! بعد از سالها دوری، خانواده هاشون تصمیم میگیرن این دوپسر رو باهم به یه کلبه وسط جنگل که خارج از سئولِ بفرستن تا به مدت ۲۴روز قبل از کریسمس باهم زیر یک سقف زندگی کنن و رابطه ی از هم پا...
