کابوس.I

1K 141 112
                                    

"من پدرم رو کشتم. اونم در حالی‌که یک زمانی بی‌نهایت دوستش‌داشتم ، درست مثل هر پسری که پدرش رو می پرسته و اون رو قهرمان خودش می‌دونه."

برای بار چند هزارم تو طول روز این جمله تو ذهنم تکرار می‌شه. تمام تلاشم رو می‌کنم تا تمام حواسم رو بدم به پدرم که با هیجان تمام ، یکی از خاطرات تکراری دوران کارآموزیش تحت نظر رئیس بزرگ رو داره برای مامان تعریف می‌کنه.

مامان به هیچ عنوان حواسش جمع نیست با این‌که به پدرم زل زده تمام ذهنش تو جای دیگه‌ای پرسه میزنه. تقریبا مثل همیشه. مثل تمام وقت‌هایی که بابا همه تلاشش رو می‌کنه که سرگرم کننده و بی‌نقص به‌نظر برسه و مامان هیچ توجه‌ای به تمام تلاش بابا نمی‌کنه.

"من پدرم رو کشتم..."

لعنتی از موقعی که چشمم به طور اتفاقی به اون قسمت از متن اون پسرک افتاده؛ ذره‌ای هوش و حواسی هم که داشتم به فاک رفته.

دیگه نمی‌تونم شاهد این کمدی سیاه و تلخ باشم.
به سرعت از جام بلند می‌شم. نیاز به کمی تنهایی دارم هرچند کسی تو جمع سه نفره ما تعریف درستی از خانواده و جمع خانوادگی نداره. موقع ترک سالن فقط بابا برای چند لحظه سکوت می‌کنه.

توی مسیرم به سمت آسانسور آقای نام رو می‌بینم که از پله‌های آشپزخونه در حال بالا اومدنه بدون این‌که بخوام بایستم می‌گم:

"برای من ظرف روی میز نگذارید! یکی از خدمتکارا سالاد مرغم رو بیاره اتاقم."

احتمالا انتخاب تنهایی تو این شرایط فعلی من، بدترین انتخاب ممکنه. به محض قدم گذاشتن تو اتاقم تمام اون صداها به سمتم هجوم میارند. تو این چند وقته همه چیز وحشتناک‌تر از قبل شده. بدون اینکه ذهنم از قبل تصمیمی گرفته باشه به محض باز کردن در تراس لباس‌هام رو از تنم جدا می‌کنم و خودم رو تو استخر پنهان می‌کنم. شاید کمتر صدای کابوس‌های هرشبم رو که بهم التماس می‌کنند از شر این زندگی خلاصشون کنم رو بشنوم.

وقتی صدای آلارم ساعت به گوشم می‌رسه مطمئن می‌شم که دیگه هوا تاریک نیست. کریس امروز شیفت نیست شاید بشه که ببینمش.

با اینکه مامان خیلی رو قضیه نیمه برهنه گشتنم تو خونه حساسه و معتقده چون خدمه جوون داریم باید بیشتر رعایت کنم؛ با کمال احترام به نظرات همیشه دوست داشتنیش با همون وضع از اتاق می‌زنم بیرون. بدنم به شدت به کافئین نیاز داره مغزم قفل قفله. احتمالا بعدش نیاز باشه که سیگار بکشم هرچند این یکی هم تو این قصر طلایی به شدت ممنوعه. راه رفته رو برمی‌گردم تا پاکتم رو بردارم کمی وسط اتاق می‌ایستم تا ببینم برای برداشتن اون لعنتی بی همه‌چیز باید کدوم سمت بچرخم که متوجه لرزش گوشیم می‌شم.

یه پیام از جانب دختر رئیس بزرگ. لعنتی ساعت هنوز 6 هم نشده از الان دستورات همایونی شروع شد؟

𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫 𝐢𝐬 𝐃𝐞𝐚𝐝Where stories live. Discover now