دلتنگی

193 50 60
                                    

برخلاف حسی که همیشه موقع قدم گذاشتن به عمارت بهم دست‌می‌ده امشب بدجورحس سرخوشی دارم و می‌خوام هرچه زودتر سر از اون اتاق خواب کوفتیم دربیارم.  تمام مسیر رو با خودم فکر می‌کنم که یعنی لازمه خودم رو معرفی کنم؟ یعنی من رو یادشه؟ نکنه اتفاقی برای حافظه‌اش افتاده و من رو فراموش کرده؟ شاید هم بدتر از همه اصلا باورم نکنه. این تلخ‌ترین قسمته داستانه. هرچند بهش یه نشونه می‌دم تا بفهمه چقدر واقعی و درستم، اما چی می‌خوام بهش بگم؟ موقعی که نیاز شد بهش فکر می‌کنم.

خیلی آهسته در رو باز می‌کنم و با احتیاط  قدم به‌داخل می‌گذارم. راستش یه ترسی تو اعماق قلبم جاخوش‌کرده که نکنه تو اتاقم نباشه و درعوضش ژانگ کنارش باشه. سعی می‌کنم که اصلا به همچین چیزی فکر نکنم. صدای قلب بی‌قرارم رو نشنیده می‌گیرم و اولین جایی که نگاهم رو می‌چرخونم سمت کاناپه‌ایه که تو گوشه اتاقم قرار گرفته.
دقیقا روی کاناپه همون جایی که انتظارش رو داشتم نشسته. بولیز آبی پوشیده با شلوار جین. موهای فندقیش رو خیلی ساده شونه کرده. گوشیش تو دستشه و انگاری مشغول تایپ کردنه. لعنتی خیلی خوب و قشنگ به نظر می‌رسه. ای کاش لباس‌های بهتری تنم بود. بافت مشکی و شلوار کتون هم رنگش هم شد لباس؟ آخرین بار کی دوش گرفتم؟
نزدیک در ایستادم و جرات نزدیک‌تر شدن رو ندارم. ضربان قلبم هرلحظه بلند‌تر می‌شه و حس می‌کنم هرآن ممکنه به‌خاطر هیجان بیش از حد بترکه.
بالاخره سرش رو بالا می‌گیره و متوجه حضورم می‌شه.

" متاسفم شماره‌ای ازت نداشتم از مادرت جویای حالت شدم."

بلند می‌شه و با قدم‌های کوتاه بدون هیچ عجله‌ای به سمتم قدم برمی‌داره.

" یهو انگاری که به اغما رفته باشی افتادی روی تخت."

بهم نزدیک می‌شه و دستم رو می‌گیره. با حس گرمای دستاش تازه می‌فهمم که چقدر دلم براش تنگ شده بود و چقدر جای خالیش توی قلبم اذیتم می‌کرد. بدون هیچ حرفی به سمت خودم می‌کشمش و محکم بغلش می‌کنم. قبل از این‌که ترس از دست دادنش بخواد باز با قلبم بازی کنه. کاملا مطیع خودش رو تو بغلم جا می‌کنه. نمی‌دونم به‌خاطر این اتفاق خوشحال باشم یا ناراحت که بدون هیچ واکنش اضافه‌ای پذیرام شده؟
خیلی آروم انگاری که می‌ترسم کس دیگه‌ای غیر از خودش صدام رو بشنوه می‌گم:

" دلم برات تنگ شده بود."

" نمی‌دونی چقدر سپاس‌گذارم که منو فراموش نکردی
هرسری معرفی کردن خودم سخت‌ترین کار دنیاست."

آروم از خودم جداش می‌کنم تا هم‌زمان با شنیدن صداش صورتش رو هم ببینم.

" لو تو می‌دونی من کی‌ام؟ من و به‌خاطر میاری؟"

کمی رو پنجه پاهاش بلند می‌شه و نزدیک گوشم شروع می‌کنه به حرف زدن.

" فراموش کردنت سخت‌ترین کار دنیاست.... من همیشه حست می‌کنم حتی اگه تو خودت رو به‌خاطر نیاری. حتی اگر فراموشم کنی، من رو، عشقمون رو.
من هزار ساله که عاشقتم از زمانی که خواب پروانه‌شدن می‌دیدم..."

𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫 𝐢𝐬 𝐃𝐞𝐚𝐝Where stories live. Discover now