آمور.V

186 57 56
                                    

هیچ‌وقت به یاد نداشت که دلش برای چیزی تپیده باشه. هیچ چیزی تو این دنیا وجود نداشت که هیجان‌زده‌اش کرده باشه. گاهی اوقات مادرش به طعنه بهش می‌گفت:

"اگر کمی تمرین کنی میتونی حرکات رباتی رو یاد بگیری و بعد از اون می‌تونی اولین ربات انسان‌نمایی باشی که توسط یک آدم به این دنیا اومده."

همه‌چیز تو دنیای لوهان آبی بود و ساکن. آدم‌های کمی تو دنیاش درحال رفت و آمد بودند. تو مدرسه هم با این‌که دانش‌آموز باهوشی بود به اندازه‌ای که بعدها به مشکل نخوره برگه‌های امتحانیش رو پر می‌کرد.
بااینکه سن کمی داشت اما جنب‌و‌جوشی نداشت، نه اینکه انرژی این کار رو نداشته باشه دلیلی برای این همه جنب‌و‌جوش نمی‌دید. همه‌ی روزها و لحظاتش مثل هم بودند تا این که مادرش ازش خواست برای شام به دعوت رئیسش که به تازگی تو کمپانیشون مشغول به‌کار شده بود به یک رستوران برند.
بدون این‌که بخواد کنجکاو بشه که چرا رئیسش اون رو هم برای شام دعوت کرده پذیرفت و خیال مادرش از همون اول بابت این‌که هرچیزی توجه لوهان رو جذب نمی‌کنه و مثل خیلی‌های دیگه سرشار از سوالای بی سروته نیست راحت بود.
قرار بود اون شب هم برای لوهان تو سکون بگذره.
در حد نیاز بخوره، در حد نیاز حرف بزنه و در حد نیاز توجه بکنه؛ اما وقتی مادرش به سمت میزی که رئیسش همراه با پسرش پشتش نشسته بودند اشاره کرد، برای چند ثانیه دنیای آبی لو از حرکت ایستاد. برای اولین بار حس کرد می‌تونه جریان خون تو رگ‌هاش رو تپیدن قلبش و گرم شدن تنش رو حس کنه.
مادرش با آرامش اون رو به سمت میز انتهایی رستوران که نزدیک پنجره بزرگ بود، هدایت کرد. به‌محض نزدیک شدنشون هردوی اون‌ها ایستادند، بهم‌دیگه معرفی شدند. اسمش بکهیون بود. یک سالی ازش بزرگتر بود. همه چیزش فوق‌العاده به‌نظر می‌رسید از تیشرت سفید ساده‌ای که پوشیده بود تا موهای لخت مشکیش که روی پیشونیش ریخته بود، تا اون صورت دوست‌داشتنیش و دست‌های کشیده و سفیدش که با ظرافت مِنو رو تو دستش گرفته بود و داشت با اون چشم‌هایی که لوهان می‌تونست قسم بخوره قشنگ‌تر از اون‌ها رو جایی ندیده، لیست غذاها رو بالا و پایین می‌کرد. با خودش فکر می‌کرد خیلی خوبه که بلده از کلمه فوق‌العاده استفاده کنه وگرنه چطور می‌خواست توصیفش کنه؟
اون روز و تموم روزهای بعدش لوهان با یک رویا از خواب بیدار می‌شد و می‌خوابید. رویایی به‌نام بکهیون. مادرش اسم این همه توجه ناگهانی رو گذاشته بود نیاز به یک دوست، رئیس مادرش که حالا همسر مادرش شده بود با خنده‌های منزجر کننده گذاشته بود نیاز به یک برادر ولی لوهان با اطمینان گذاشته بود نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن.
ذاتاً آدم جسور و شجاعی نبود اما برای اولین بوسه اون پیش قدم شد با این‌که بکهیون داشت تمام کائنات رو به ردیف جلوی چشم‌هاش قرار می‌داد تا بهش بفهمونه حسی که بهش داره اسمش دوست داشتنه.
همه چیز می‌تونست تا این حد پاک و رویایی باقی بمونه اما لوهان نمی‌تونست نگاه‌های خیره بیون و نوازش‌های هرازگاهش رو نادیده بگیره . روز به روز که تو حسای رنگین‌کمونی غرق می‌شد حضور بیون هم پررنگ تر می‌شد. بیون از دید مادرش تکیه گاهی بود که بعد از این همه سال بهش رسیده بود و می‌تونست بهش آرامش همراه با ثروت رو بده و برای بکهیون قهرمانی که می‌تونه از پس هر مشکلی بربیاد اما برای لوهان تبدیل به مانستر خواب و بیداریش شده بود.

گستاخی بیون از شبی فراتر از نوازش‌های بیش‌از حدش شد که دیروقت مست و پاتیل خودش رو به اتاق لوهان رسوند و تن کثیفش رو انداخت رو پسر بیچاره. اون شب تنها کاری که کرد تمام لباس‌های خودش و لو رو درآورد و انداخت زمین و تنها نگاهش می‌کرد. مدام تو گوشش زمزمه می‌کرد که اون پسر بدیه و جای پسرهای بد تو جهنمه. می‌گفت اگر به کسی چیزی بگه همه می‌فهمند اون چقدر گناه‌کاره و انوقت تنها می‌شه و بیون هم عاشق لوهانِ تنها و بی کسه و اون رو با خودش می‌بره به خونه‌ای که به تازگی خریده. شب هایی که بیون به زور و تهدید خودش رو به اتاقش می‌رسوند،  به لوهان التماس می‌کرد به بقیه اعتراف کنه اول از همه هم به مادرش بگه چون بیشتر از این نمی‌تونه دوریش رو تحمل کنه.
دنیای لوهان دیگه نه آبی بود و نه رنگین کمونی. دنیای کوچیک اون رنگ گناه داشت.
حرف نمی‌زد مگر درحضور بکهیون، غذا نمی‌خورد مگر همراه با بکهیون. بک بدون این‌که بدونه دستگاه اکسیژن لوهان شده بود.
لوهان حتی به کمترین‌ها راضی بود به کمترین حد‌خوشبختی تو زندگی. تااینکه مادرش تنها پسرش رو همراه با برادر ناتنیش هم‌آغوش هم دید...
تمام مسیر خونه تا بیمارستان، تمام تایمی که مادرش تو بخش مراقبت‌های ویژه بود، تمام وقت‌هایی که بک سعی می‌کرد آرومش کنه در حالی‌که خودش تو نگرانی غرق بود، تمام وقتی که شاهد ناراحتی بیون و اشک‌های نفرت‌انگیزش بود یک واقعیت مثل پتک تو سرش می‌خورد و مدام باعث عذابش می‌شد، این‌که باعث همه‌ی رنج‌های مادرشه!
وقتی بعد از هفته‌ها تن خسته و رنجور مادر بیچاره‌اش به خونه برگشت، لوهان تصمیمش رو گرفته بود. می‌خواست به همه چیز اعتراف کنه تا شاید دیگه شاهد نگاه آزرده خاطر مادرش نباشه. هرچند وقتی غیر مستقیم راجع‌به نوع نگاه مادرش با بکهیون صحبت کرده بود، بک بهش گفته بود نگاه اون مثل همیشه‌ست و تو اشتباه حس می‌کنی!

لوهان هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کرد که اونوقت شب مادرش بیدار باشه. اون فقط می‌خواست
کمی حال‌خودش رو بهتر کنه. تو خاموشی خونه، تو تاریکی اتاق مادرش که بیون کنار گل‌خونه براش آماده کرده بود، همه چیز رو اعتراف کرد. اون فقط به یک منجی نیاز داشت تا کمی بار گناهانش رو سبک کنه ولی نمی‌دونست با این‌کارش ذره‌ای امید رو که تو زندگیش وجود داشت رو برای همیشه از بین میبره. بعد از یک اعتراف سخت به همه شب‌هایی که بیون باعث رنجشش بود مثل تمام شب های بارونی به آغوش گرم بکهیون پناه برد.

*****
اینم از پارت جدید
لطفا نظراتتون رو بهم بگید، ووت هم فراموش نشه

𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫 𝐢𝐬 𝐃𝐞𝐚𝐝Where stories live. Discover now