تمام مدتی که توی یکی از مسخرهترین و خلوتترین رستورانهای شهر روبهروی ژانگ نشستم؛ به این فکر میکنم که چهطور تابحال متوجهاش نشده بودم.
ژانگ قاضی پرونده قتل بیون بود. همون کسی که تمام مدتی که داشتیم عذاب میکشیدیم از اون بالا با اون نگاه بیحالتش بهمون زل میزد. چنان خونسرد که انگار رهگذریه که شاهد دعوای دوتا بچه سر تیم محبوب فوتبالشونه. همون کسی که قضیه کودک آزاری بیون رو مخفی کرد تا راحتتر بتونه مجرم تلقیمون کنه. همون کسی که به رئیس زندان پیشنهاد داده بود اول بند لوهان رو جدا کنند بعد هم دستور انتقالش رو داده بود؛ اونهم برای همیشه. البته که اون موقع جوون بود. خیلی جوون طوریکه وکیلمون اعتقاد داشت طرف یا یک نابغه است که تو این سن کم یه همچین پروندهای بهش دادند یا اینکه آدمهای مهمی پشتش هستند. هرچند تو همون نگاه اول میتونستی نبوغ رو تو حرکات و رفتارش ببینی.خدای من چقدر راحت همهچیز رو پذیرفتم و خودم و لوهان رو ما خطاب میکنم. نه، من فقط دنیای بکهیون لعنتی رو یادم میاد همین. مایی وجود نداره هرچند خودمم خیلی مطمئن نیستم. تنها از یک چیز مطمئنم که میخوام برگردم خونه. میخوام لوهان رو ببینم اونم خیلی زود. باید بفهمم لوهان چطور از پیش ژانگ سردرآورده. برام سخته که بخوام به نوع رابطه کوفتیشون فکر کنم. مطمئنم که لو من رو از این سوتفاهم نجات میده.
سعی میکنم صدایی که تو مغز حرومیم پخش میشه رو خفه کنم و فقط تو زمان حال تمرکز کنم. هرچند حس میکنم باتوجه به ساعاتی که پشت سرگذاشتم سختترین کار دنیاست.
توجهم رو به نحوه نشستن ژانگ پشت میز نهارخوری گردی میدم که با ظرافت هرچه تمام با ساتن سفید و گلهای ارکیده دیزاین شده. دستاش رو روی میز و بافاصله چندسانتی از هم گذاشته؛ انگاری که بخواد بهم نشون بده قصد لمس هیچ اسلحهای رو نداره. به همون تعداد ثانیههایی که بهش زل زدم اونهم همه حواسش به منه و در حالیکه شونههای پهنش رو بیش از اندازه صاف نگهداشته اما بهطرز باور نکردنی راحت بهنظر میرسه. کت و شلوار طوسی رنگش رو بههمراه پیراهن آبی کامل کرده که اگر از من نظر میخواست همون پیراهن سفید کلاسیک رو پیشنهاد میدادم.
مثل دوتا احمق لال روبهروی هم نشستیم و منتظر تا گارسون ناهار تقریبا مفصلی رو که سفارش داده رو بیاره.به جز تک جملهی "گفتم هم ببینمت و جویای حالت بشم و هم یک سری اسناد رو امضا کنی" بینمون چیزی ردوبدل نشده. راستش نیاز به سکوت دارم و خوشحالم که حرفی نمیزنه. فقط یک سوال بزرگ ذهنم رو درگیر کرده این عوضی چطور اعتماد رئیس رو جلب کرده تا بهعنوان یکی از وکلای ارشد روبهروی من بنشینه؟
لعنت بهش ذهنم هرآن ممکنه دوباره قاط بزنه. نیاز دارم که کمی وودکا بخورم هرچند ویسکی هم بد نمیتونه باشه. مغزم داره میترکه.
دوست دارم که سفارش یه گلس رو بدم که جلوتر از من سکوت رو میشکنه و میگه:
YOU ARE READING
𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫 𝐢𝐬 𝐃𝐞𝐚𝐝
Fanfiction"چند شب پیش خواب دیدم که یک پروانهام و توی یک دشت زندگی میکنم. وقتی بیدار شدم مطمئن نبودم لوهانی هستم که خواب پروانه شدن رو دیده یا پروانهایم که خواب لوهان بودن رو دیده. حس آدمی رو دارم که هزار سال زندگی کرده و شاهد روزهای بیشماری بوده. مطمئنم ق...