چند روزی میشد جواب نهایی پذیرش بکهیون تو مدرسه بینالمللی که پدرش مشتاق بود اونجا سالهای آخر دبیرستانش رو بگذرونه اومده بود اما بکهیون نه پدرش رو و نه لوهان رو در جریان این مساله نگذاشته بود.
از ته قلبش، دوست داشت برای یک بار هم که شده همون جوری باشه که پدرش همیشه انتظارش رو داره و از طرفی هم رفتن به این مدرسه یعنی دور شدن از لوهان و کمتر دیدنش.این روزها لوهان، به خاطر غم از دست دادن مادرش آسیبپذیرتر از همیشه به نظر میرسید. کمتر حرف میزد. خیلی وقتها غذایی نمیخورد و اگر بخاطر التماسهای بکهیون نبود حتی از تختش هم تکون نمیخورد. رفتارش عجیبتر از قبل شده بود، گاهیاوقات بخاطر تکتک کارهایی که انجام میداد از غذا خوردن تا مدرسه رفتن از بکهیون میخواست باهاش سکس داشته باشه. گاهی اوقات هم برای روزهای طولانی به هیچ کس اجازه ورود به اتاقش رو نمیداد.
وقتی موضوع رو با روانشناسی که به زحمت تونسته بود ازش وقت ملاقات بگیره در میون گذاشت، دکترش اطمینان خاطر داد که اون فقط داره روند عزاداری رو طی میکنه و جای نگرانی نیست. هرچند از بکهیون خواست وقت دیگهای برای هفته بعد بگیره چرا که نیاز بود خود لوهان رو از نزدیک ببینه و باهاش صحبت کنه.
میخواست قضیه پذیرشش تو دبیرستانی که به
دور از خونه بود رو اول پیش لوهان مطرح کنه. بهخودش قول داده بود اگر مخالفت کرد، بدون هیچ حرفی بیخیال همه چیز بشه. راضی کردن پدرش برای نرفتن به اون مدرسه صدمرتبه راحتتر از تحمل ناراحتی لوهان بود.وقتی قضیه رو بهش گفت، لوهان بدون هیچ کلمهی اضافهای قبول کرد و فقط تاریخ رفتنش رو پرسید. پذیرش بدون چون و چرای لوهان براش عذابآور شدهبود. حس میکرد شاید لوهان رو برای همیشه از دست داده و دیگه دوست داشته شدنی در کار نیست.
تمام یک ماهی که خونه بود و منتظر صبحی که به اون مدرسه شبانه روزی مسخره بره، سرشار از عذاب و درد بود. لوهان ازش دوری میکرد و پدرش هم بخاطر سفرهای کاری کمتر به خونه سرمیزد.
هیچوقت تا به این اندازه احساس تنهایی نکرده بود. حس ناامیدی و ناراحتی که قلبش رو احاطه کرده بود اجازه تلاش برای نزدیکی به لوهان رو هم بهشنمیداد. حس میکرد این روزها بیشتر و بیشتر شبیه به مادرش شده به همون اندازه آزرده و تنها.
وقتی بعد از روزها و ساعت ها پرسه زدن تو تنهایی، لوهان رو تو اتاق مادرش دید درحالیکه لباس خواب حریرش رو پوشیده بود از شدت شوک تمام تنش یخ کرد. لوهان که متوجه نگاه بکهیون از لای در شده بود بعد از مدتها لبخندی به لب زد و به داخل دعوتش کرد. تعجب بکهیون موقعی بیشتر شد که متوجه شد از وسایل آرایشی مادرش استفاده کرده و حتی میتونست قسم بخوره از فاصله چند متری بوی عطر رزی که همیشه استفاده میکرد رو هم داره رو تن و پوست لوهان حس میکنه. محو تماشای لو بود و نمیدونست چه واکنشی باید نشون بده که لوهان با چشمهایی که حسی ازشون خونده نمیشد گفت:
YOU ARE READING
𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫 𝐢𝐬 𝐃𝐞𝐚𝐝
Fanfiction"چند شب پیش خواب دیدم که یک پروانهام و توی یک دشت زندگی میکنم. وقتی بیدار شدم مطمئن نبودم لوهانی هستم که خواب پروانه شدن رو دیده یا پروانهایم که خواب لوهان بودن رو دیده. حس آدمی رو دارم که هزار سال زندگی کرده و شاهد روزهای بیشماری بوده. مطمئنم ق...