سرنوشت

184 50 40
                                    

"من پدرم رو کشتم
مردی رو که ادعا می‌کرد پدرمه رو کشتم. من اون رو می‌شناختم؟ نه. من ذره‌ای دوستش داشتم؟ نه!
گاهی اوقات باخودم فکر می‌کنم پدر کشی یک میراث قدیمیه که من تو هر زندگی که صاحبش می‌شم باید باخودم حملش کنم و شاید اُدیب‌شهریاری هستم که با وجود شناخت پدر دست به قتلش می‌زنه اون‌هم فقط و فقط برای رسیدن به آرامش. از قبل قصد و نیتی برای این‌کار نداشتم اما تو آخرین دیدارمون وقتی دیدم از اتاق خواب مادرم بیرون زد و پوزخند زشتی صورتش رو گرفته بود؛ حس کردم که مردن کم‌ترین تاوانیه که می‌تونه بپردازه. راستش حس می‌کنم یک‌جورایی بهش لطف هم کردم. همون‌لحظه‌ای که اون رو لایق همچین سرنوشتی دیدم‌ چشمم به کارد استیک‌بری خورد که روی میز حمل غذا کنار در اتاق‌خواب پدر و مادرم بود. انگاری که تنها رسالت اون کارد این بود که جلوی چشم‌های من باشه تا من وظیفه‌م رو به‌درستی انجام بدم. می‌دونستم که بااین کار به آرامش می‌رسم؛ به‌تمامی مقدسات قسم که برای لحظاتی آرامش رو حس کردم. اگر قرار بود کارش رو تموم کنم باید قبل از جشنی که من رو به عنوان سهام‌دار اصلی هولدینگ لی معرفی می‌کرد انجامش می‌دادم. دوست نداشتم موقعی که جام‌های شامپاین به افتخار من بالا می‌ره اون بی‌وجود زنده باشه. پس صبر کردم. چند ساعتی رو تو اتاقم منتظر نشستم تا این‌که خدایان زمان مقرر رو اعلام کنند و دقیقا تو لحظه‌ای که آخرین پرتو خورشید، آسمون سئول رو با قدرت تمام روشن نگه‌داشت و بعد از اون همه‌ی آسمون به‌سمت تاریکی رفت و نوای سمفونی نُه بتهون تو کل عمارت پیچید از اتاقم بیرون زدم. وقتی قدم‌هام رو به سمت اتاقش برمی‌داشتم مطمئن بودم که همه‌چیز دقیقا همون‌طوری که من می‌خوام پیش می‌ره و همین‌طور هم بود. کت‌و‌شلوار مشکی و پیراهن سفید و کراوات مشکی دقیقا استایل کلاسیکی که می‌تونست بهترین پوشش یک آدم قبل از مرگش باشه. تو لحظه‌ی ورودم به اتاق پشت به در و رو به پنجره بود بدون هیچ تعللی به سمتش حمله‌ور شدم. من نیاز داشتم که وحشتناک‌ترین کابوس تمام عمرم رو تموم کنم پس بدون این‌که صورتش رو ببینم چند ضربه از پشت بهش زدم. ضربات رو سعی می‌کردم عمیق وارد کنم و هردفعه برای درآوردن چاقو از بدنش پاره شدن گوشتش رو حس می‌کردم. طوری این‌کار رو انجام می‌دادم که انگار سال‌های سال بود که منتظر همچین لحظه‌ای بودم. چهار ضربه از پشت و بعد جسم بی‌جانش رو به‌سمت خودم برگردوندم و درحالی‌که روی پاهاش نشسته بودم و خون همه‌ی اطرافم رو پوشونده بود دوضربه هم به سمت چپ قفسه‌سینه‌ش زدم. تو اولین ضربه مطمئن بودم که حجم بزرگی از گوشتش رو پاره کردم و بعد از همون اولین ضربه که مطمئنم به‌خاطر کوچیک بودن چاقو نه به قلبش بلکه به شش‌ش برخورد کرده بود به زندگی بی‌ارزشش پایان داده بودم؛ اما ضربه دوم رو هم برای این زدم که مطمئن بشم دیگه هیچ اهریمنی توان این‌که بخواد بهش فرصت دوباره‌ای بده رو نداره. در حین ضربه زدن بهش دست‌هام به‌خاطر خونی که از بدنش بیرون می‌زد حسابی لزج و خیس شده بود و نگه‌داشتن کارد انرژی مضاعف می‌خواست. دوست نداشتم حتی برای لحظه‌ای تا مطمئن شدن انجام کاری که باید می‌کردم درنگ داشته باشم حتی برای چند ثانیه.
من اون مرد رو کشتم. به همون شیوه‌ای که هملت می‌تونست پادشاه خائن رو به سزای خودش برسونه. من پدرم رو به تراژیک‌ترین شکل‌ممکن برای همیشه از صحنه هستی محو کردم تا شاید کمی آرامش برای اطرافیانش، برای عزیزانم به ارمغان بیارم.
تنها مساله‌ای که هراز چند وقتی ذهنم رو درگیر می‌کنه اینه‌که این بهترین مجازات ممکن برای اون بی‌وجود بود؟"

𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫 𝐢𝐬 𝐃𝐞𝐚𝐝Where stories live. Discover now