از رفتن ژانگهی هنوز دقیقهای نگذشته که مامان وارد گلخونه میشه. با اینکه لبخندی رو لباش نیست اما بقیهی اجزای صورتش خندونند و این کمی برام عجیبه. مامان هیچوقت صبحها خوشحال نیست، هرچند شک دارم اصلا خوشحال دیده باشمش. کت و دامن کوتاه آبیرنگی پوشیده و با دستو دلبازی تمام پاهای خوش فرمش رو تو معرض دید قرار داده. برعکس همیشه موهای سیاهش رو باز گذاشته وآرایشش، فقط به یه رژگونه هلویی رنگ محدود شده. حس میکنم به اندازه چندین سال جوون شده. خوبه که ماسک روی صورتمه و نمیتونه کش اومدن لبهام رو ببینه، چون واقعا زیبا شده.
به محض اینکه روبروم روی همون صندلی که ژانگ نشسته بود مینشینه میگه:
"نگو که این بوی سیگاری که تو محیط پخش شده کار توست؟"
خدای من از هیچ فرصتی برای تذکر دادن نمیگذره.
"صبحتون بخیر.... بوی خوشی که اینجا پیچیده کار جناب وکیله!"
دقیقا حالا که انتظار دارم غرزدناش رو ادامه بده سکوت میکنه و خودش رو با نون تست و کرهای که کنار دستش قرار گرفته مشغول میکنه.
"این مرتیکه کیه؟"
گاز کوچیکی از نون توی دستش میزنه و بعد انگاری که اصلا چیزی توی دهنش نیست میگه:
" لطفا درست صحبت کن! فکر میکردم که خودش رو بهت معرفی کرده.... وکیل پدره، موظفه که وصیتنامه رو اجرا کنه.... اگر میخوای اون ماسکت رو صورتت باشه بلندتر حرف بزن"
خدای من باورم نمیشه که حماقت کردم و تو این شرایط اومدم نشستم اینجا. اینا رسما من و بچه و احمق گیر آوردن
"صدام از این بالاتر نمیاد... اگر شنیدن حرفام برات مهم بود پیشنهاد مسخره مهمونتون رو قبول نمیکردی. یک بار دیگه میپرسم طرف کیه؟ فقط محض اطلاعت همه وکیلای شرکت، همه سهامدارها و وکیلاشون و خانوادههاشون رو میشناسم... همچین اسمی به گوشم نخورده!"
مامان که بیخیال اون تیکه نون تست کرهای مسخره شده و توی بشقابی که مقابلشه رهاش کرده به محض تموم شدن حرفام انگاری که منتظر یه همچین لحظهای بوده میگه:
"حواست رو جمع کن اُه سهون، من کسی نیستم که بهت باید جواب پس بده... اونطور که معلومه وکیل پدره.... منم چیز بیشتری نمیدونم"
خب خوشحالم که داره بهم میگه هی اُه سهون احمق این وسط دارم یهچیزی رو ازت پنهان میکنم.
از جام بلند میشم که لعنتی نمیتونم جلو خودم رو بگیرم و میگم:"همه وکیلای پدربزرگ به اسم کوچیک صدات میزنند یا این یارو چون احتمالا تو آمریکا زندگی کرده فکر میکنه میتونه اینطوری مخاطب قرارت بده؟"
چند لحظهای سکوت میکنم تا تاثیر حرفامو خوب روی صورتش ببینم. لعنتی هیچ کدوم از اجزای صورتش تغییر نمیکنه فقط کمی تن صداش بلندتر از حالت قبلی میشه و میگه:
YOU ARE READING
𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫 𝐢𝐬 𝐃𝐞𝐚𝐝
Fanfiction"چند شب پیش خواب دیدم که یک پروانهام و توی یک دشت زندگی میکنم. وقتی بیدار شدم مطمئن نبودم لوهانی هستم که خواب پروانه شدن رو دیده یا پروانهایم که خواب لوهان بودن رو دیده. حس آدمی رو دارم که هزار سال زندگی کرده و شاهد روزهای بیشماری بوده. مطمئنم ق...