نمیدونم چند ساعت از نیمه شب گذشته، هرچقدر تمرکز میکنم تا عقربههای کوفتی رو روی صفحهی گرد ساعتم پیدا کنم موفق نمیشم. نیمنگاهی به رانندهای که از بار تا دم عمارت منو آورده میکنم و بهش میگم:
"کرایهات رو از اون هالکی که دم در داره نگهبانی میده بگیر.... ماشینمم..."
نمیگذاره ادامه حرفم رو بزنم با قیافهای که برای این وقت شب بیش از حد آروم و خونسرد بهنظر میرسه میگه:
"نگران نباشید قربان ماشینتون فردا اول وقت تو پارکینگ عمارته، مثل همیشه!"
لعنتی حتما باید این مثل همیشه رو به رخم میکشید؟ فقط سری تکون میدم و خودم رو از ماشین پرت میکنم بیرون. مست نیستم میدونم که نیستم اما سرگیجه لعنتی از بیرون خیلی داغون نشونم میده. بدون توجه به چند نفری که تو نگهبانی و محوطهی جلوی ساختمون در حال پرسه زدنند و یکی درمیون میایستند و احترام میذارند خودم رو از پلهها بالا میکشم و به خودم و رئیس قول میدم که تو اولین وقت بهشون نشون بدم که تو هر شرایطی باید درست رفتار کنند حتی اگه خرِ مستی مثل من ارباب لعنتیشون باشه.
میدونند که تو این شرایط نباید دنبالم بیاند، لعنتی همه چیز باید تو سکوت محض بگذره، بدون بیدار کردن دختر رئیس که پشت بندش با سوالای بیجوابش خفهام میکنه و بعد دقیقا همون لحظهای که دارم جون میدم با پوزخند عجیب پدر محترم روبرو میشم که انگار میخواد بهم بفهمونه که تو آخرش یه الکلی بی مصرف میشی.
وقتی خونه رو همونطور که دوست دارم پیدا میکنم به شدت حس سبکی بهم دست میده و خوشحالم. دلیلم برای خوشحال بودن بیش از حد مسخرهست و همین بیشتر سرخوشم میکنه.
کفشام رو از پاهام در میارم تا جلوی ایجاد هرصدای مسخرهای رو بگیرم تقریبا هم موفق میشم اما خب همین کلمه تقریبا گند میزنه به آرامش و سکوتی که کل عمارت و گرفته چون مثل یک احمق، شوخی نمیکنم درست مثل یک احمق جلوی آسانسور کوفتی، اختیار دستهام رو برای لحظهای از دست میدم و گوشیم از دستم پرت میشه. صدایی که بهخاطر برخورد موبایلم با کف زمین بلند میشه مثل یک بمب کوچیک عمل میکنه.
حس میکنم پرده گوشهام درحال پاره شدنند و مثل کسانی که توی جنگ تو معرض بمبهای خوشهای قرار میگرند و یهو روی زمین پرت میشند و جنینوار دراز میکشند همون جا روی زمین جلوی آسانسور دراز میکشم تا آسیبی بهم نرسه.تا 10 میشمرم و منتظر میشم هواپیما دور بشه چون میدونم الان موقع مردن نیست.
برای چند لحظه خیالم راحت میشه که همه چیز امن و امانه که حس میکنم کسی داره نزدیکم میشه. لعنت بهش! احتمالا دشمنه که ردم رو زده. حس میکنم که بهم زل زده. یعنی باید خودم رو به مردن بزنم؟
شاید اگر نقشم رو خوب بازی کنم از خیر جسم بیجونم بگذره و تیر خلاصی رو بهم نزنه.
هرچند اگر هم بزنه چیزی برای از دست دادن ندارم.
تو این لحظه انتظار هرچیزی رو دارم غیر از شنیدن صداش که میگه:
YOU ARE READING
𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫 𝐢𝐬 𝐃𝐞𝐚𝐝
Fanfiction"چند شب پیش خواب دیدم که یک پروانهام و توی یک دشت زندگی میکنم. وقتی بیدار شدم مطمئن نبودم لوهانی هستم که خواب پروانه شدن رو دیده یا پروانهایم که خواب لوهان بودن رو دیده. حس آدمی رو دارم که هزار سال زندگی کرده و شاهد روزهای بیشماری بوده. مطمئنم ق...