هیولا

223 50 121
                                    

نه صدایی رو می‌‌شنوم و نه چیزی می‌بینم انگاری که تو خلا باشم دهنم رو باز می‌کنم تا بلکه کسی رو صدا کنم. اولین نفری که به ذهنم می‌رسه هیونگه، می‌دونم اگر صداش کنم جوابم رو می‌ده اما هرچقدر سعی می‌کنم هیچ صوتی از حنجره‌م خارج نمی‌شه.

یاد توصیه اولین روانکاوم میفتم که ازم می‌خواست وقتایی که قادر به درک محیط اطرافم نیستم چند‌نفس عمیق بکشم و روی جایی که بهم آرامش می‌ده یا کسی که برام عزیزه متمرکز بشم. به‌اتاق آبی فکر می‌کنم به آرامشی که ازش می‌گرفتم. به پنجره بزرگش که کل دیوار رو به باغ رو گرفته. به پرده‌ی بلند حریر آبی‌کمرنگش که به‌خاطر نیمه‌باز بودن پنجره درحال رقصه. به کف چوبی قدیمیش که هیونگ هیچ‌وقت دوست‌نداشت عوض بشه. به ماشین تایپ آنتیکی که روی میز تحریر گوشه اتاقه. به قاب عکس نقره‌ای کوچیکی که روی پاتختی گذاشته شده و توش من و هیونگ و رئیس خوشحال‌ترین آدم‌های دنیاییم. به تخت بزرگی که یک‌سوم فضای اتاق و گرفته و بیشتر شبیه به یک جزیره وسط اقیانوسه. حالا دقیق‌تر می‌شم تا عزیز‌ترین فرد زندگیم و با همه جزئیات به‌خاطر بیارم. کسی که به‌ذهنم می‌رسه هیونگم نیست درحال‌حاضر لوهان فقط تو خاطرمه. لوهانی که با بدن برهنه روی تخت دراز کشیده و ازم می‌خواد کنارش دراز بکشم. موهاش رنگ شده‌ست و دقیقا مثل روزهایی که تو اتاق مادرش مشغول عزاداری بود آرایش داره‌. بوی عطر رزی که زده رو حتی الان‌هم می‌تونم حس کنم. کنارش دراز می‌کشم، حس می‌کنم توان انجام هیچ‌کاری و ندارم؛ وقتی این‌حد از درموندگیم رو می‌بینه بازهم مثل گذشته ازم می‌خواد که لمسش کنم. صداش رو می‌شنوم که می‌گه:" نمی‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود." دستم رو جلو می‌برم تا بیشتر به خودم نزدیکش کنم که سوزش وحشتناکی رو روی مچم حس می‌کنم. همین درد مسخره من رو از لوهانم دور می‌کنه.

اولین چیزی که نظرم رو جلب می‌کنه سرمیه که روی یک پایه بلند کنار تختم به مچم وصل شده. از فضای بزرگ و روشن اتاق که تماما با وسیله‌های سفید دکور شده می‌تونم حدس بزنم تو کلینیکیم که تا چند سال قبل بیشتر وقتم رو توش می‌گذروندم. اصلا برام مهم نیست که بدونم چی‌شده سر از این خراب‌شده درآوردم تنها چیزی که می‌خوام اینه‌که ازش بزنم بیرون.

دوباره چشم‌هام رو می‌بندم تا بتونم رو این‌که چطور می‌تونم بدون دردسر خلاص بشم تمرکز کنم که صدای مامان رو از یه‌جای دور می‌شنوم. عصبانیه، ناراحته، درمونده‌ست. یعنی مامان این‌جاست؟ صداش از سمت سرویس‌بهداشتی اتاق به‌گوشم می‌رسم.

"مثلا می‌خوای بگی نگرانش شدی؟.... به‌تو ربطی نداره الان اون تو چه وضعیتیه...... من عصبی نیستم فقط این رو بدون که سهون پسر منه و تو هیچ حقی راجع‌به اون نداری...... اجازه بده حرفم رو بزنم. بعد از سال‌ها دست پسری رو که معلوم نیست نوع رابطه‌تون چیه گرفتی آوردی تو خونه من، پیش پسر من که چی بشه؟ که نشون بدی می‌تونی مرز وقاحت و جابه‌جا کنی؟......خوبه که همچنان قادری بخندی فقط این رو بهت بگم که فکر نکن چون سهون وارث همه چیزه قراره به تو هم چیزی برسه..... تو دنیای من ماه همیشه پشت ابر می‌مونه. مطمئن باش کاری می‌کنم که بعد از نهایی شدن کارهای وراثت برای همیشه از زندگی من و پسرم محو بشی......"

𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫 𝐢𝐬 𝐃𝐞𝐚𝐝Where stories live. Discover now