کابوس. IV

310 91 100
                                    

بعد از یکی دوساعت وقت تلف کردن، کریس که مطمئن شد بیرون برو نیستم به بهونه خرید و پیاده روی از خونه زد بیرون؛ تا احتمالا از دور با دید زدن دوست‌دختر سابق‌ کمی رفع دلتنگی کنه.
خیلی دوست دارم راجع‌به رابطه‌اش با این دختره
بی‌همه‌چیز محکم بزنم تو سرش و فیلم بوسه‌های آتشینش رو با شوگر ددیش رو نشونش بدم اما خب با این اوضاع ترجیح می‌دم یکی دو روز دیگه فیلمی که  یکی از بچه‌ها اتفاقی مچشون رو تو یکی از اتاق‌های گالری گرفته و برام فرستاده رو تو گوشیم نگه دارم.

به بهونه این‌که حوصله‌ام سر رفته بلند می‌شم و می‌رم سمت اتاق خوابش. اتاقی که پشت آشپزخونه است و به طرز دوست‌داشتنی پنهان از دید کسیه که برای اولین بار پاشو به این خونه می‌گذاره و البته تنها قسمت از خونه‌اش، که کمتر اجازه رفت و آمد رو بهم می‌ده. برخلاف قسمت‌های دیگه خونه که ماکسیمال به نظر می‌رسه اتاق کاملا ساده است و فقط از رنگ سفید  برای دیزاینش استفاده شده.
وسیله‌های اتاق شامل یک تخت بزرگ با یک میز تحریر و یک کمد کوچیک، بدون هیچ تابلو و قاب و پنجره یا وسیله اضافی دیگه‌ست. لعنتی حتی آینه هم نداره. چطور می‌تونه بدون آینه زندگی کنه؟
به‌سمت حمام که تو سمت راست اتاقه می‌رم. فقط و فقط برای این‌که چک‌کنم ببینم اونجا چی اونجا هم آینه نداره؟
خدای من ویوی حمامش به کل هیکلش می‌ارزه! یه نمای بی‌نظیر از شهر.... حمامش فقط یه وان بزرگ برای جا دادن اون لنگای بی‌خاصیتش داره و یه دوش آب احتمالا برای وقت‌هایی که می‌خواد سرپایی کارش رو انجام بده. خب این‌جا هم خبری از هیچ وسیله اضافی نیست. حتی یه فاکینگ آینه کوفتی...

نمی‌دونم چرا اما این نظم و تمیزی بیش‌از حد، برخلاف بقیه جاهای خونه حس خوبی بهم نمی‌ده.
چرا حس می‌کنم این بشر راجع‌به نامه داره بهم دروغ می‌گه؟ چرا حس می‌کنم کلا این وسط یه دروغی هست؟ احمقانه‌ست اما حس ششمم بهم می‌گه قراره یه گندی به رابطه کج و کوله‌ام باهاش بخوره.

قصد خروج از این مکان به شدت حوصله سربر رو دارم که لپ تاپ روی میز به شدت نظرم رو جلب می‌کنه. در واقع تنها وسیله روی میز هم همین لپ‌تاپه...
لعنت بهت وویفان ما که از همه چیز زندگی هم خبر داریم. مسلما این تو هم غیر از فیلم‌های پورن و فیلم‌های جراحی استادهای حال بهم زنت چیز دیگه‌ای نیست.
ساعت رو چک می‌کنم و با یک حساب سرانگشتی حدس می‌زنم که بیست دقیقه‌ای می‌شه که رفته پس حالا‌حالاها فرصت دارم.

روشنش می‌کنم و طبق انتظارم همون اول کاری ازم پسورد می‌خواد اما رمزی که فکر می‌کردم درسته رو ازم قبول نمی‌کنه! لعنت بهت وویفان مگه تو غیر از تاریخ آشنایی با اون دختره هرجایی چیز دیگه‌ای به اون ذهن معیوبت می‌رسه؟
تاریخ تولدش و تاریخ فارغ‌التحصیلیش هم جواب نمی‌ده؛ تیر آخر و تو تاریکی می‌زنم و اون تاریخی که مادرش و از دست داده رو وارد می‌کنم و با گفتن فاک لطفا خودش باش دکمه اینتر رو فشار می‌دم.
خود لعنتیشه!

𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫 𝐢𝐬 𝐃𝐞𝐚𝐝Where stories live. Discover now