سلام بههمگی
خواستم از دوستانی که تو این چند ماهه لطف کردند و همراه من داستانم رو خوندند تشکر کنم🧡. هرچند روند نزولی تعداد خوانندههام هر چپتر بیشتر ناامیدم میکرد و هر چی زمان میگذشت این حقیقت که من به شدت آماتورم و کاری که دارم ارائه میدم بهقدری خوب نیست که مخاطب خودش رو حفظ کنه.
راستش رو بخواید حس ناامیدی وحشتناکی قلب و روحم رو گرفته💔 و با خودم گفتم چپتر آخر رو که گذاشتم بعدش برای یک مدت طولانی میرم زیر پتو قایم میشم تا همه چیز از خاطرم پاک بشه.(تنها کاری که از یک فرد به شدت درونگرا برمیاد😅😶)جدا از همه این حرفهای به شدت مسخره و آه و نالههای بهشدت ناامیدکننده که میتونه به یک داستان تمام تراژیک ختم بشه، خواستم بگم تجربه بهاشتراکگذاشتن داستانم و خوندن نظراتتون، احساساتتون و سوالایی که براتون پیش میاومد به شدت خوشحالم میکرد و با خودم میگفتم چقدر نویسنده بودن و به اشتراک گذاشتن دنیایی که خلق میکنی میتونه کار جذابی باشه (نمیدونم باورتون میشه یا نه اما نوشتن و البته خوندن تنها کارهایی هستند که بهشدت دوستشون دارم و بینهایت بهم حس خوب میدن).
نجاتدهنده اولین کار جدی و نیمه بلندم بود و تجربههای تلخ و شیرین زیادی رو برام بههمراه داشت. حقیقتش با اینکه میدونم ضعف و ایرادهایی به داستان وارده اما بینهایت دوستش دارم و امیدوارم شماها هم دوستش داشته باشید.
باز هم تشکر میکنم از اینکه دنیای درهم و آشفتهی بدون ناجی من رو خوندید.❤🧡
YOU ARE READING
𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫 𝐢𝐬 𝐃𝐞𝐚𝐝
Fanfiction"چند شب پیش خواب دیدم که یک پروانهام و توی یک دشت زندگی میکنم. وقتی بیدار شدم مطمئن نبودم لوهانی هستم که خواب پروانه شدن رو دیده یا پروانهایم که خواب لوهان بودن رو دیده. حس آدمی رو دارم که هزار سال زندگی کرده و شاهد روزهای بیشماری بوده. مطمئنم ق...