آمور.VII

196 59 76
                                    

مدت ها بود که بکهیون تصمیمش رو گرفته بود. باید همه چیز رو تموم می‌کرد. تصمیمش رو درست همون موقعی که از پشت به اون هیولا ضربه می‌زد تا از روی لوهان بلندش کنه و بعد با رضایت تمام ضربه‌ها رو به قفسه سینه و شکمش می‌زد گرفته بود، همون موقع قسم خورده بود دیگه بیشتر از این باعث رنج و عذاب لوهان عزیزش نباشه. اون و پدرش جزء درد چیزی دیگه‌ای به این خانواده نداده بودند.

چند وقتی بود، تنها کاری که توی قفس ترسناک زندان کمی بهش حس زندگی می‌داد فکر کردن به جزئیات کار بود. این‌که کدوم روش تو سرویس بهداشتی ممکنه و بیشترین درصد موفقیت رو داره.
از وقتی که لوهان رو به یک زندان دیگه منتقل کرده بودند؛ همه چیز براش جدی‌تر شده بود. چند روز پیش زیر درز یکی از دیوار‌ها شیشه شکسته پیدارکرده بود. خیلی تیز نبود اما می‌تونست کار رو تموم کنه به‌شرط این‌که تو زمان مناسب این ‌کار رو انجام بده.
بیشتر از این توان دوری از لوهان رو نداشت و متنفر بود از اینکه تا این حد ضعیف و ناتوانه.

مدام حرف‌های دادستان تو گوشش بود که برای تحت تاثیر قرار دادن هیئت‌منصفه و قاضی اون‌ها رو منحرف خطاب می‌کرد. اعتقاد داشت فقط دوتا آدم پست می‌تونند وقتی باهم رابطه خویشاوندی، اون هم برادری دارند؛ باهم باشند و بعد هم پدر بیچاره‌شون رو به فجیع‌ترین شکل ممکن به قتل برسونند. هیچ‌کدوم از حرف‌های اون عوضی براش مهم نبود تا این‌که وکیلشون از روانشناس لوهان، تو جایگاه شاهد استفاده کرد. اون‌ها مدعی شدند هیچ احساسی بین اون دو نفر نبوده و لوهان فقط برای هضم تجاوزی که بهش می‌شده تمام اتفاقات رو روی بکهیون شبیه‌سازی می‌کرده. عبارتی که اون روانشناس پیر به کار می‌برد اسمش واکنش غیر ارادی بود. به یاد می آورد که اون روز تمام حواسش رو به لوهان داده بود تا از روی‌واکنشش متوجه احساساتش نسبت به خودش بشه اما لوهان مثل یک ربات فقط گوش می‌داد.

از اون روز به بعد ارتباطشون کم‌تر شد و قاضی سلولشون رو از هم جدا کرد. تایم هواخوریشون هم دوساعت مجزا بود و فقط تو ساعت‌هایی که وکیلشون به دیدنشون می‌اومد همدیگر رو می‌دیدند. همه‌چیز سرشار از مرگ و نیستی بود و تنها نکته‌ای که کمی آرومش می‌کرد نادیده گرفتن رابطه‌شون از سمت قاضی بود. قرار بود فقط پرونده قتل مورد بررسی قرار بگیره. هرچند وکیلشون و روانشناسشون خیلی ناراحت بودند، چرا که دیگه پرونده تجاوز هم بسته می‌شد، چون قاضی معتقد بود لوهان به اندازه کافی بزرگ بوده و می‌تونسته امتناع کنه.

آخرین روزی که وکیل به سراغشون اومد تا تاریخ نهایی دادگاه رو بهشون بگه رو فراموش نمی‌کرد.  روزی که برای آخرین بار لوهان رو لمس کرده بود؛ بدون این‌که بخواد به معذب شدن اون وکیل بیچاره اهمیتی بده. بعد از اون روز، آخرین بارهای زیادی رو تجربه کرد؛ مثل آخرین باری که صدای لو رو تو دادگاه شنید که اعلام کرد حرفی برای دفاع از خودش نداره؛ مثل آخرین باری که تو مسیر زندان قبل از سوار‌‌شدن تو ون بهش انداخت و مثل نوشته‌ای که تو آخرین صفحه کتابی که از کتاب‌خونه زندان قرض گرفته بود نوشته بود. مسئول کتاب‌خونه بعد از دیدن حال زار بکهیون، بعد از رفتن ناگهانی لوهان بهش داده بود. پیرمرد بهش گفته بود که لوهان ازش خواسته این کتاب رو بهش بده. هملت بود لوهان هیچ‌وقت شکسپیر نمی‌خوند. هیچ‌وقت سمت ادبیات کلاسیک نمی‌رفت و بکهیون به محض گرفتن کتاب تو دست‌هاش صفحه آخر کتاب رو باز کرده بود. مطمئن بود ردی از لوهان پیدا می‌کنه و چشمش به دست خطش خورده بود.

«از دوران کودکی مانند آنچه دیگران بودند، نبودم.
مانند آنچه دیگران می‌دیدند، ندیدم.
نمی‌توانستم شور و شوقم را از یک چشمه بگیرم.
غم خود را از یک منشاء نگرفته‌ام
نمیتوانم قلبم را بیدار کنم
که از نوای یکسانی لذت ببرد
و هرچه عشق ورزیدم، به تنهایی بود.
سپس، در کودکیم، در سپیده دم یک زندگی پرتلاطم
از عمق هرچه خیر و شر است،
معمایی سربرآورد که مرا بی‌حرکت نگاه می‌دارد.
از سیل یا از چشمه
از صخره‌ی سرخ رنگ کوه
از خورشیدی غلتان، که با رنگ زرد و طلاییش به دور من می‌چرخد.
از برق آسمان، هنگامی که از کنارم پرواز می‌کند.
از رعد و طوفان
و از ابری که در نظرم
هنگامی که بقیه‌ی آسمان آبی رنگ است
به شکل دیو(جهنم) درآمده است.
می‌دونم که متوجه شدی از اَلن پو برش داشتم اما وقتی داشتم می‌خوندمش حس کردم تمام اون چیزی که من زندگی کردم رو یکی دیگه خیلی قبل‌تر تو یک جای دور تجربه کرده و نوشته.
چند شب پیش خواب دیدم که یک پروانه‌ام و توی یک دشت زندگی می‌کنم. وقتی بیدار شدم مطمئن نبودم که دیگه لوهانیم که خواب پروانه شدن رو دیده یا پروانه‌ایم که خواب لوهان بودن رو دیده. فقط خواهش می‌کنم نگو که رویای پروانه بودن رو هزارسال قبل چوانگ تسه دیده که می‌تونم با هزارتا دلیل بهت ثابت کنم، احتمالا خودم چوانگ تسه بودم. راستش رو بخواهی حس آدمی رو دارم که 1000 سال زندگی کرده، شاهد روزهای بی شماری بوده. تنها ناراحتیم از اینه‌که چرا انقدر دیر متوجه‌ات شدم. مطمئنم که قبلا بارها و بارها هم رو دیده بودیم و بی‌تفاوت از کنار هم رد شدیم. بهم قول بده اگر دفعه بعد تو یک مکان دیگه هم رو دیدیم باز هم عاشق هم بشیم من حاضرم هزار مرتبه بمیرم و زنده بشم تا هربار از نو دوست داشتن تو رو مزه کنم.
امروز متوجه شدم که قراره انتقالم بدند و برای لحظه‌ای حسرت این‌که چرا بیشتر لمست نکردم، بیشتر نبوسیدمت و بیشتر جمله دوستت دارم رو بهت نگفتم همه وجودم رو گرفت اما الان و روزهای بعدی که زنده‌ام چیزی نمی‌خوام به جز اینکه حس کنم تو سالمی و داری ادامه میدی!
به امید دیدار عشق من»

ای‌کاش بکهیون می‌تونست فریاد بزنه و بگه دیگه هیچ ادامه دادنی برای اون وجود نداره و متاسفه که نتوسته ازش مراقبت کنه. متاسفه که خودش به تنهایی از پس کشتن پدرش برنیومده. متاسفه که متوجه توجه بیش از حد پدرش بهش نشده. متاسفه که متوجه عذاب کشیدنش نشده .متاسفه که بیش از حد احمق بوده.
بزرگترین حسرت بکهیون قبل از کشیدن نفس‌های آخرش تو سرویس بهداشتیِ سرد و نیمه تاریک زندان این بود که ای‌کاش دنیا کمی عادلانه‌تر با اون لوهان رفتار می‌کرد.

*****
زندگی از جایی سخت می‌شه که پر از حسرت‌های کوچیک و بزرگ می‌شه.
لطفا نظراتتون رو بگید و ووت هم فراموشتون نشه ❤

𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫 𝐢𝐬 𝐃𝐞𝐚𝐝Where stories live. Discover now