آمور
بکهیون هیچوقت آدم رویاپردازی نبود ولی وقتی پای لو وسط میومد همه چیز متفاوت میشد حتی معمولیترین و پیشپا افتادهترین اونها. هزارتا برنامه و سناریو رو پیش خودش تمرین کرده بود تا بهش بفهمونه که دوستش داره. تا اینکه لو رو تو رختکن استخر تنها پیدا کرد و حس کرد این لحظه بهترین موقعیت برای اعترافه. درست تو لحظهی آخر که هزارتا واژه رو بهم بافته بود تا بشه اونی که میخواد؛ لوهان که تمام این مدت فقط تماش کردهبود قبل از تموم شدن جملهش صورتش رو جلو آورده بود و با یه بوسهی آروم روی لبهاش خاموشش کرده بود.لو که فکر میکرد این جسورانهترین کار تمام زندگیشه و دیگه بیشتر از این نمیتونه شجاع باشه با چشمهای نگران ازش فاصله گرفت. خبر نداشت همین یه حرکت کوچیک چه قدرتی به بک داده بود و بعد از اون چند دقیقهای که تو رختکن استخر تنها بودند، هر فرصت کوچیکی که پیدا میکردند لبهاشون رو روی هم قفل میکردند. برای چند لحظه ای هم که شده تمام تن و روحشون رو به آتیش میکشیدند.
بازی کوچیکشون موقعی به هیجان رسید که لوهان تو شب تولد 15 سالگیش به اتاق بک رفت. وقتی بکهیون متوجه سنگین شدن تخت شد چشمهاش رو باز کرد و متوجهش شد. کنارش دراز کشیده بود و به محض دیدن چشمهای باز بک ازش خواست تا لمسش کنه اما وقتی با دستهای بی حرکت بک مواجه شد پیراهنش رو درآورد ودستهای بک رو تو دستش گرفت و اونها رو روی تن خودش کشید. دقیقا نمیدونست چه کاری میخواد انجام بده اما تا این اندازه هم میدونست که میخواد با همهی وجودش حسش کنه، اونهم همین امشب و همین لحظه. دوست داشت تمام اولینهاش با بک باشه و کسی نمیتونست این حق رو ازش بگیره.
خدای من بک منتظر چی بود؟ چرا هیچ واکنشی نشون نمیداد؟ شاید به اندازه کافی خوب و خواستنی به نظر نمیرسید. پس چرا تمام حواس بیون بزرگ به سمتش بود درحالیکه لوهان همش ازش فاصله میگرفت و تحمل حتی چند دقیقه تنها موندن باهاش رو نداشت؟ برای یک لحظه حس گناه تمام قلبش رو تسخیر کرد. شاید لیاقت یه حس پاک رو نداشت درحالیکه هرروز زیر نگاه ترسناک کسی دیگهای آب میشد و بهخاطر مصلحت مادرش و ترس از دست دادن بک، سکوت میکرد.
برای چند لحظه دست از تقلاهای بیمورد برای تحریک بک برداشت. میتونست قسم بخوره دیگه همه چیز تموم شده که بک خیلی آروم زمزمه کرد:
"مطمئن نیستم لو. تو به اندازه کافی..."
میدونست میخواد پای چه بحثی رو وسط بکشه سریع بدون هیچشک و تردیدی گفت:"اگر بدونی من چقدر مطمئنم! نگران هیچ چیز نباش. من الان بیشتر از 1000 سال سن دارم. اگر باور نمیکنی میتونم قلبم و ازسینهم دربیارم تا خودت ببینی چقدر بزرگ و تنهاست."
بک باورش نمیشد که لوهان حتی برای درخواست اولین سکسشون میتونه انقدر فوقالعاده باشه و این لحظه رو شبیه به یک شعر کلاسیک کنه.
****
پارت جدیدم سرشار از عشقه❤
لطفا نظراتتون رو بهم بگید و ووت هم فراموشتون نشه❤
YOU ARE READING
𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫 𝐢𝐬 𝐃𝐞𝐚𝐝
Fanfiction"چند شب پیش خواب دیدم که یک پروانهام و توی یک دشت زندگی میکنم. وقتی بیدار شدم مطمئن نبودم لوهانی هستم که خواب پروانه شدن رو دیده یا پروانهایم که خواب لوهان بودن رو دیده. حس آدمی رو دارم که هزار سال زندگی کرده و شاهد روزهای بیشماری بوده. مطمئنم ق...