لوهان همیشه از خودش میپرسید باید چه اتفاقاتی بیفته تا حس کنه تو خوشبختی و آرامش غرقه و بیشتر ازاین نمیتونه خوشحال باشه؟
این که بکهیون ساعت 3 نصفه شب اون رو تو آشپزخونه دیده بود که برای آب خوردن اومده بود، بدون لحظهای تردید به سمتش رفته بود و لبهاش رو با اشتیاق میبوسید، نه حس خوشبختی بهش میداد و نه آرامش اما بی نهایت خوشحال بود.
بیشتر از این نمیتونست خوددار باشه و با خودخواهی تمام بکهیون رو به اتاق خوابش کشوند. با اینکه میدونست چند ساعت دیگه باید سرجلسه امتحان حاضر بشند به محض قرار گرفتن تو محیط امن اتاق بدون توجه به اینکه در اتاق کاملا بسته نشده شلوار راحتی بک رو از پاش پایین کشید و جلوی پاش زانو زد. بدون اینکه فرصت واکنش به بک بده با زدن بوسه های کوچیک رو آلتش بهش نشون داد چقدر برای این کار مشتاقه و با شنیدن جمله "فاک انجامش بده" تمام آلت نیمه سخت شده بکهیون رو تو دهنش جا داد و بعد از گذشت چند لحظه کوتاه تمامش رو با اشتیاق میلیسید. طوری انجامش میداد انگاری که بقیه زندگیش به ساک زدنش وابستهست. وقتی حس کرد به اندازه کافی انجامش داده سرش رو بالا گرفت و
با نگاه کردن به چشمهای بک، بهش نشون داد که میتونه حرکت کنه. بکهیون هم که منتظر این فرصت بود پشت سرهم تو دهن لوهان تلمبه میزد. بعد از زدن چند ضربه حس میکرد روی ابرها شناوره ولی قصد خالی شدن تو دهنش رو نداشت؛ خیلی وقت بود که رابطهای ندلشتند و میدونست که لوهان هم چقدر برای این کار مشتاقه. ازش بیرون کشید و لوهان تو چشم بهمزدنی همهی لباسی که داشت رو از تنش درآورد و برای چند ثانیه منتظر نگاهش کرد. بک به آرومترین شکل ممکن روی تخت درازش کرد و تمام تنش رو روی جسم ظریف لوهان انداخت. صورتش رو بالا آورد و به چشمهای لو خیره شد. نگاهش تحسینبرانگیز بود و این برای لوهان کمی زیادی بود. حس میکرد لیاقت همچین نگاهی رو نداره. آروم چشمهاش و بست تا از زیر سنگینی نگاه بکهیون فرار کنه که لبهای بکهیون رو روی پیشونیش حس کرد و بعد روی چشمهاش. بوسههای کوچیکی که به صورتش زده میشد همهی تنش رو داشت به آتیش میکشید. حس میکرد اگر بک همینطور ادامه بده ممکنه قلبش برای همیشه از کار بیفته. وقتی گرمای لبهاش رو روی گردنش حس کرد با صدایی که مطمئن نبود حتی به گوش خودش هم برسه گفت:"خواهش میکنم بک، فقط انجامش بده."
بکهیون کمی مکث کرد، انگاری که داشت سعی میکرد قلب عاشق و مشتاق خودش رو راضی کنه که الان وقت عشقبازی نیست. بدنش رو از رو لو جدا کرد تا لوب و کاندوم رو از تو کشو برداره که لوهان گردنش رو سفت چسبید و گفت:
" نیازی به اینهمه بچه بازی نیست."
و بعد لبهای بکهیون رو کوتاه و عمیق بوسید. میدونست که بکهیون در نهایت خواستههاش رو تو الویت قرار میده حتی اگر تو ظاهر منطقی بهنظر نرسند. بکهیون بدون هیچ حرف اضافهای زانوهای لوهان رو به سمت شکمش جمع کرد و انگشتش رو به سمت دهن لو برد که لوهان سرش رو به علامت نفی تکون داد. دیگه دوست نداشت از جمله نیازی نیست استفاده کنه.
بکهیون که کمی کلافه بهنظر میرسید بهش گفت:"چرا انقدر درد کشیدن رو دوست داری وقتی میتونم یه لذت بدون درد و بهت بدم؟"
بعدهم درست همونجوری که لوهان میخواست واردش شد. مدتی شده بود که لو دوست داشت همه چیز خشنتر و سریعتر پیش بره. بعد از اینکه به خواستهاش میرسید شروع میکرد به عشق بازی، انگار که بعد از ارگاسمشون خیالش راحت شده باشه و امشب هم مثل دفعات قبل بود و نبود چون به محض اینکه بکهیون ازش بیرون کشید و حس میکرد این دفعه بیشتر از دفعه قبل بهشون خوش گذشته صورت لو رو خیس از اشک دید. لوهان حس میکرد دیگه بیشتر از این توان نداره و هر آن ممکنه بند بند وجودش از هم باز بشه. حس گناه و اینکه برای بکهیون به اندازه کافی خوب نیست داشت نابودش میکرد اما خب حرفی هم نمیتونست بزنه مگه اون چی از زندگی میخواست؟
بکهیون که حسابی شوکه شده بود و حس میکرد شاید اذیتش کرده باشه کنارش نشست و شروع کرد به معذرت خواهی. دستش رو به سمت بازوش دراز کرد و به سمت خودش کشیدش و بعد در حالیکه از پشت محکم بغلش کرده بود تو گوشش هرکلمهای که تاسف و عشقش رو نشون میداد رو زمزمه میکرد. لوهان که با دیدن این همه معصومیت حسابی قلبش رنگی شده بود خیلی آروم با اینکه میدونست درخواستیه که بهاحتمال زیاد رد میشه، ازش خواست روی گردنش مارک بذاره. دوست داشت همه بدونن که متعلق به این پسر بی نظیره، که قلبش برای کس دیگهای میتپه.
بک بدون لحظهای فکر کردن سمت گردنش خم شد و حس بی نظیری و به لوهان داد و اینبار لوهان بدون اینکه بخواد صداش رو از ترس شنیدن کنترل کنه شروع به ناله کرد."هیچ معلوم هست شما دوتا...."
این آخرین جملهای بود که مادر لوهان قبل از سکتهای که کرد به زبون آورد و بعد از اون قدرت تکلم و حرکتش رو از دست داد و بعد از یک مدت کوتاهی هم برای همیشه چشمهاش رو بست. هیچ کس لحظه مرگ کنارش نبود و زن بیچاره تو یه شب بارونی درست مثل شبی که پسرکش رو به دنیا آورده بود با قلبی که دیگه امیدی به زندگی نداشت مرد.
****
گاهی اوقات عشق تنها راه نجاته
❤
لطفا حستون رو برام بنویسید و با لایکتون خوشحالم کنید❤
YOU ARE READING
𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫 𝐢𝐬 𝐃𝐞𝐚𝐝
Fanfiction"چند شب پیش خواب دیدم که یک پروانهام و توی یک دشت زندگی میکنم. وقتی بیدار شدم مطمئن نبودم لوهانی هستم که خواب پروانه شدن رو دیده یا پروانهایم که خواب لوهان بودن رو دیده. حس آدمی رو دارم که هزار سال زندگی کرده و شاهد روزهای بیشماری بوده. مطمئنم ق...