بازی.V

208 69 99
                                    

می‌خواستم امشب، به اون می‌یانگ عوضی ثابت کنم که می‌تونم یک شب‌هم بدون این‌که مست باشم پا تو این خراب‌شده بذارم اما خب باید اعتراف کنم مست نبودن اونم وقتی تنها باید با همه چیز روبرو بشم ناممکن‌ترین کار دنیاست.
وقتی از تاکسی پیاده می‌شم دیگه نه راننده رو با گفتن این‌که کرایه کوفتیت رو از نگهبانا بگیر خسته می‌کنم نه اون به روم میاره که از هفت روز هفته هشت روزش رو خود لعنتیش من رو به این خرابه می‌رسونه. موقع رد شدن از ورودی عمارت به هیچ‌کدوم از نگهبانای بیچاره که تا کمر خم شدند و مثلا دارند ادای احترام می‌کنند، توجه نمی‌کنم. برام مهم نیست اگر فکر می‌کنند که یک تیکه آشغال بی‌مصرفم که تنها هنرم دور ریختن ارث نفرین‌شده‌ایه که قراره بهم برسه. تنها چیز کوفتی که می‌خوام اینه‌که نامه‌ای که کریس با پیک برام فرستاده رو بخونم. همین!
می‌دونستم که باید صبر کنم تا به اینجا برسم، درست تو همین خونه‌ای که خیلی شب‌هاش با کابوس برام سپری شده، درست تو همین خونه لعنتی، تو تنهایی کوفتیم باهاش مواجه بشم.
اگر اون دختره هرجایی باز هم مست بودنم رو پشت نقاب نگرانی تخمیش به‌رخم بکشه، مطمئن نیستم که بتونم رفتار منطقی باهاش داشته باشم. منطق؟ چه کلمه‌ی مسخره‌ای!
عجیبه، خیلی عجیبه که چند وقته هرچی می‌خورم هوشیارتر می‌‌شم. چیزهایی رو می‌بینم و حس می‌کنم که تو حالت عادی برام گنگ و نامفهوم‌اند.

کل عمارت تو سکوته. باز هم طبق معمول همه تو این خراب شده خوابیدند. خدا لعنتتون کنه، کدوم احمقی قبل از ساعت 12 خاموشی می‌زنه؟ جواب: خانواده احمق من.

دوست ندارم از آسانسور لستفاده کنم. از پله‌ها بالا می‌رم تا شاید کمی دیرتر به اتاقم برسم. نمی‌دونم چرا اما دوست دارم گوشی وامونده‌مو چک کنم تا ببینم، میس کالی از سمت مامان یا بابا دارم یا نه.
ندیده برا این حس نیاز کوفتیمم جواب دارم. نه! درعوض گوشیم پرشده از پیام‌های کریس و ناله‌های کوفتیش. دوست دارم براش بنویسم:
" برو بمیر عوضی پنهون کار حالم ازت بهم می‌خوره. ای‌کاش هیچ‌وقت رئیس مریض نمی‌شد و با تو حال‌بهم‌زن آشنا نمی‌شدم. تو یک عوضی نفرین شده‌ای که دقیقا نمی‌دونم کی هستی و چه غلطی کردی."

تنها چیزی که تو شرایط حاضر می‌تونم بهش بگم همینه. هرچند، فعلا چیزی براش نمی‌فرستم.
به جای این‌که برم سمت اتاقم راهم رو عوض می‌کنم و میرم سمت کتاب‌خونه.
راستش حالا که به این‌جا رسیدم، می‌ترسم این نامه کوفتی رو تو اتاقم بخونم. می‌ترسم بهم هجوم بیارند و می‌دونم که می‌تونند از پا درم بیارند.
فاک بهش بدجور دلم می‌خواد تو این لحظه حضور رئیس رو حس کنم. مسخره‌است که به‌خاطر یه تومور کوفتی دارم از دستش می‌دم. تنها کسی رو که بعد از هیونگ دوستش دارم.
بااینکه کمی گیج می‌زنم و تعادل درستی تو راه رفتنم ندارم و دقیقا نمی‌دونم چقدر طول کشید تا خودم رو به پشت در کتابخونه برسونم اما اونقدری حواسم سرجاش هست که حتی از پشت در بسته اتاق هم متوجه بشم کسی تو اتاقه. فاک بهش رمز ورود رو فقط من دارم و صاحب اصلی اتاق.

𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫 𝐢𝐬 𝐃𝐞𝐚𝐝Where stories live. Discover now