بازی. II

244 71 53
                                    

چند دقیقه‌ای می‌شد که بیدار شده بودم، اما سر درد لعنتی اجازه این‌که بخوام چشمام رو باز کنم و بهم نمی‌داد. درگیر جنگی بودم که تو ذهنم افتاده بود که صدای باز شدن در اتاقم رو شنیدم.

" ارباب جوان، متاسفم که باید از خواب بیدارتون کنم اما خانم خواستند که تا یک ساعت دیگه برای صبحانه پایین باشید."

لعنت به این خانواده چرا همه انقدر بی فکرند؟ کدوم مادری برای بیدار کردن بچه‌اش یه پیرمرد 60 ساله که از قضا تو جوونی جزو ارتش بوده رو می‌فرسته بالای سرش؟

همون‌طور چشم بسته و بدون حرکت می‌مونم تا بره. هیچ دوست ندارم اولین چهره‌ای که باهاش مواجه می‌شم برای آقای نام باشه.
من سکوت می‌کنم اما پیرمرد همچنان مسرّ که ارباب جوانش و از تخت بکشه بیرون. وقتی حس می‌کنم برای بار شونصدم می‌خواد دستور خانم و برام تکرار کنه، با نیم خیز شدنم این اجازه رو بهش نمی‌دم.

"بیدارم آقای نام. بیدار!"

لعنتی حس می‌کنم کلمه آخرم و بلندتر از حد معمول گفتم.
در حالی‌که سعی می‌کنم بدون این‌که تعادلم رو از دست بدم از رو تخت بلند شم، کمی بیشتر صدام رو بالا می‌برم تا پیرمرد رو که قصد خروج از اتاق رو داره  متوقف کنم.

" هیچ کس حق ورود به اتاقم رو نداره!.... آخرین باریه که دارم میگم. دفعه بعد هرکسی باشه اخراج می‌شه!"

آقای نام با شنیدن حرفم کمی از در فاصله می‌گیره و بعد درحالی‌که سرش پایینه می‌گه:

" ارباب مادرتون..."

اجازه نمی‌دم حرفش رو تموم کنه، چون می‌دونم چه بهونه مسخره‌ای می‌خواد برام بیاره. در حالی‌که سعی می‌کنم بدون تلوتلو خوردن به سمت حمام برم می‌گم:

"فرقی نداره کی ازتون بخواد بیایید اینجا. اونا فقط آقا و خانم اُه هستند، من کی هستم؟"

پیرمرد بیچاره که خیلی هول کرده و سعی می‌کنه ناراحتیش رو برای کلماتی که ازم می‌شنید نشون نده با صدای خیلی آروم می‌گه:

" شما...شما ارباب جوان هستید."

آفرین بهش، اصلا انتظار نداشتم انقدر سریع حرفی که می‌خواستم رو ازش بشنوم. پیراهن کوفتی که از دیروز تنم بود و پرت می‌کنم گوشه حموم و دوباره برمی‌گردم و روبروی پیرمرد می‌ایستم و می‌گم:

" هروقت که خودم خواستم و از اینجا رفتم؛ می‌تونید به حرف هر آقا و خانوم دیگه‌ای باشید. به بقیه هم گوشزد کن!"

هرچند می‌دونم که نیازی به گوشزد کسی نیست، چون تنها کسی که همچنان برا مامان دم تکون می‌ده همین پیرمرد لعنتیه که خیلی وقته تو این خراب شده همراه رئیس و دخترش بوده. ولی دلیل نمی‌شه که نخوام حرفم و ادامه بدم.

𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫 𝐢𝐬 𝐃𝐞𝐚𝐝Where stories live. Discover now