چند دقیقهای میشه که بیدار شدم اما با دیدن نیم رخ پسر جذابی که روی کاناپه پشت به تراس نشسته و باجدیت داره خزعبلاتی که قراره برای انتشاراتی پارک بفرستم رو میخونه، بیحرکت فقط محوش شدم.
مدام به ذهنم فشار میارم تا بهخاطر بیارم که این آشنای غریبه رو کجا دیدم.
حالا که حواسم بیشتر جمع شده میتونم بهتر روی جزئیات ظاهریش متمرکز بشم. از موهای لخت و خوش حالت قهوهایش گرفته تا صورت کشیده و زاویهدارش. بهنظرم لبهاش خیلی خواستنی میاند اما خب فرم بینیش چیزی نیست که بتونم نادیده بگیرمش.فاک وقتی توجهم جلب لباسی که تنش کرده میشه تمام تنم میلرزه. بلیز سفیدی پوشیده که مطمئنم اگر بیشتر تمرکز کنم تمام تنش رو میتونم ببینم چندتا دکمه اول لباسش بازه و گردن و قسمتی از قفسه سینهش مشخصه اما از اینجایی که دراز کشیدهم دیدی به پاهاش ندارم تا ببینم چیزی پاش کرده یا نه.
لعنت به ذهن منحرفت اُه سهون. دقیقا تو اون ذهن تخمیت چی میگذره که به جای اینکه از طرف بپرسی تو اتاق کوفتیت چه غلطی میکنه داری با دید زدن طرف تحریک میشی و کمکم راست میکنی؟ مگه فیلم پورنِ که طرف لخت تو اتاقت بچرخه؟قبل از اینکه تو ذهنم دقیق آنالیز کنم کیه و چقدر میتونه خطرناک باشه و اصلا تو شرایطی هستم که اگر نیاز شد از خودم دفاع کنم؛ برای جلب توجهش تک سرفهای میکنم. به محض شنیدن صدام صورتش رو بهسمتم برمیگردونه و با حالتی که انگار مچش رو موقع انجام جرم گرفته باشم نگاهم میکنه.
لعنتی حالا به یادآوردمش این همون پسره تو ماشین که داشت برا اون یارو پیری ساک میزد شایدم بلوجاب یا هر کوفت دیگه. فاک حتی نیازی به چک کردن عکس تو گوشی نیست اون مرد هم بدون شک ژانگ حرومی بود. غرق تو داستان پورنی بودم که در عرض چند ثانیه برا خودم تا انتها رفته بودم اونم از جنس ددیکینک که از جاش بلند میشه" هی..."
تا میبینه دارم دیدش میزنم برگهها رو روی کاناپه رها میکنه و چند قدم کوتاه به سمت تخت برمیداره و میگه:
" خوبی؟"
هی... خوبی؟ چه خزعبلاتی معلومه که خوب نیستم تو کی هستی و چرا اینجایی؟ لعنت به من چرا نمیتونم حرف بزنم؟ وقتی سکوتم رو میبینه ادامه میده:
" میخوای برم برات شربت عسل بیارم؟ گرسنهات نیست؟"
اگر خدا بخواد میخوام زبون باز کنم و یک صدایی بهجز سرفه کردن از خودم دربیارم که دوباره چند قدم بیشتر بهم نزدیک میشه. نیم خیز میشم تا پاهاش رو ببینم. شلوار جین مشکی تنشه. لعنت به من تازه متوجه میشم لباس تنم نیست. من همچنان لالمادرزاد و اون بیچاره معذب از شرایط پیشاومده؛ همونجا ایستاده و بدون گرفتن جواب سوالهای قبلیش، بعدی رو میپرسه
" هرشب مست میای خونه؟.... چرا حرف نمیزنی؟"
" تو کی هستی؟"
YOU ARE READING
𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫 𝐢𝐬 𝐃𝐞𝐚𝐝
Fanfiction"چند شب پیش خواب دیدم که یک پروانهام و توی یک دشت زندگی میکنم. وقتی بیدار شدم مطمئن نبودم لوهانی هستم که خواب پروانه شدن رو دیده یا پروانهایم که خواب لوهان بودن رو دیده. حس آدمی رو دارم که هزار سال زندگی کرده و شاهد روزهای بیشماری بوده. مطمئنم ق...