پرده آخر

319 57 96
                                    

وقتی از آخرین جلسه دادگاه که قرار بود حکم آزادیم رو بده اما به‌جاش حکم بستری شدنم رو اونم برای ۱سال به‌شرط مداوای کامل داد می‌زنم بیرون باورم نمی‌شه که رئیس بالاخره حرفش و به کرسی نشوند و تونست با همدستی وکیل‌های دوزاری مسخره‌اش دیوونه نشونم بده اما قسمت عجیب‌تر ماجرا اینجاست که هیچ آشنایی به‌جز وکیل‌هام و البته کیم جونگین نمی‌بینم. سعی می‌کنم به آخرین روزی که مامان و دیدم فکر نکنم به حرف‌های مسخره‌ای که بینمون ردوبدل شد. می‌دونم عین خیالش هم نیست که برای بار هزارم مرگ هیونگ و بدبختی خانواده رو با وقاحت تمام انداختم گردنش اما احتمالا به‌خاطر این‌که بهش گفتم متنفرم از این‌که زن بی‌شرمی مثل اون مادرمه از دستم ناراحت شده باشه و الان از تو خونه اخبار تنها پسرش و دنبال می‌کنه. فقط نمی‌فهمم چرا خود رئیس نیست و این کمی نگرانم می‌کنه. فعلا به خود زنده‌اش بیشتر از خاطراتش نیاز دارم.

تعداد خبرنگار‌ها و عکاس‌ها جلوی ساختمون انقدری هست که صدای بحث تیم امنیتی‌ام رو از پشت سرم می‌شنوم که با نیروهای دادگاه دارند و ازشون می‌خواند از در پشتی خارج شیم. دوست دارم برای سی‌ثانیه هم که شده با جونگین تنها شم و حال لوهان و ازش بپرسم.
لعنتی روند تشکیل جلسات دادگاه انقدر سریع و برق‌آسا بود که حس می‌کردم دارند به یک پرونده بیخود سرقت از یه سوپرمارکتی رسیدگی می‌کنند. هرچند حدس این‌که رسیدگی به‌همچین موضوعی اونم تو دو جلسه نیم‌ساعته کار پدربزرگم بوده کار سختی نیست. ما بین فشار‌های وحشتناکی که هردوگروه بهم وارد می‌کنند بالاخره جونگین و کنار خودم می‌بینم که بهم می‌گه:

"قربان بهتره سریع‌تر حرکت کنیم فقط دو دقیقه مهلت داریم تا قبل از رسیدن عکاس‌ها سوار ون بشید..."

بدون توجه به حرفش سریع ازش می‌پرسم:

"لوهان، اون چه‌طوره؟ دیدیش؟"

بدون این‌که به‌خواد چیزی بگه ازم فاصله می‌گیره و حس می‌کنم با این کارش قصد کشتنم رو داره.
موقع سوار شدن توی ون هیچ‌کدوم از تیم امنیتی که شرکت فرستاده بود سوار نمی‌شند. نگاه نگرانم و برای آخرین بار به کیم جونگین می‌ندازم ...صداش رو قبل از بسته شدن در می‌شنوم که می‌گه:

"نگران نباشید ما پشت سرتون هستیم... تنهاتون نمی‌گذاریم"

تنهام نمی‌گذارند؟ آره خب من تنها نیستم تا وقتی که تیم امنیتی که به‌خاطر پول کنارم هستتد پشت سرم حرکت می‌کنند. سرم رو از سمت پنجره ماشین برمی‌گردونم و به صورت سربازی که با بی‌خیالی تمام روبروم نشسته و به یک نقطه‌فرضی بالا سرم خیره شده نگاه می‌کنم. حس‌ می‌کنم تنها کار درستی که از  همچین پسر جوونی برمیاد خیره شدن به نقطه‌های فرضیه. سربازی هم که کنار دستم نشسته و دستم رو بهش دست‌بند زدند از گوشه چشمم دید می‌زنم. کلافه‌تر از من به‌نظر می‌رسه. انگاری که از دل یک کار مهم بیرون کشیده باشیش و ازش بخوای مراقب یک بچه سربه‌هوا باشه. دل و به دریا می‌زنم و بدون این‌که مخاطب خاصی داشته باشم می‌پرسم:

𝐒𝐚𝐯𝐢𝐨𝐮𝐫 𝐢𝐬 𝐃𝐞𝐚𝐝Where stories live. Discover now