راویبا شنیدن صدای مسئول کتابخونه که میگفت میخواد درهارو ببنده کتاباش رو جمع کرد و تو کولش گذاشت خسته بود و درد گردن و کمرش آشکارا همه چیز رو بیان میکرد از روی صندلی بلند شد و درحالی که دستی به گردنش میکشید به سمت خروجی رفت
فکر یه حموم آب گرم تو سرش بالا و پایین میپرید که همون لحظه چهرهای آشنا توی میدان دیدش قرار گرفت
با تردید قدمی به عقب برداشت و با دیدن چانیول روی یکی از میزای کتابخونه چشماش گرد شد...اون اینجا چیکار میکرد؟
گردنش تو بدترین وضع ممکن قرار داشت و صددرصد درحال دیدن خواب هفتمین پادشاه بود و کی میگه پارکچانیول بیست و دو سالشه؟
اون فقط یه پسر بچهی تخس ده ساله بود
به سمتش رفت،شونش رو تکون داد و سعی کرد بیدارش کنه
_هی،پارکچانیول
ذرهای لای چشماش رو باز کرد و با دیدن بکهیون درست جلوی دیدش از جاش پرید و با دیدن اطراف و تحلیل جایی که بود دوباره به بکهیون نگاه کرد و با آخ و اوخ گردن خشک شدش رو ماساژ داد
حتی تو خوابش هم بکهیون رو دیده بود و حالا دیدنش تو واقعیت هم عجیب هم آرامش بخش بود
_اینجا چیکار میکنی؟نگو که اومدی درس بخونی
باشنیدن لحن تمسخرآمیز بکهیون اخم کوتاهی کرد و درحالی که خمیازه میکشید وسرش رو میخاروند،باهمون صدای بم شده از خواب گفت
_کتابخونه بهترین مکان برای خوابیدنه هم گرمه هم خلوته هم..
حرفش رو تموم نکرده بود که با دیدن یکی از استادا که از راهروی انتهایی کتابخونه میومد از جاش بلند شد حالا کتابخونه خالی شده بود و فقط اون دونفر به همراه استادشون اونجا بودن
استاد مین با دیدن شاگرداش با خوشحالی به سمتشون رفت و دوتا جعبه پر از آلات موسیقی برای بچه های سال اولی رو روی میز جلوشون گذاشت
چانیول و بکهیون تعظیم کردن ک اون با خباثت تموم دستی به کمر گرفت و نالان گفت
_اوه بچه ها داشتین میرفتین خونه؟
چانیول بود که زودتر جواب داد
_بله استاد اینارو کجا میبردین؟
_میخواستم ببرمشون طبقه بالا تو کلاس بچه های سال اولی بذارم فردا کلاس دارن و اینا لازمشون میشه
چانیول با نیم نگاهی به بکهیون قدمی به جلو گذاشت
_ما میبریم شما باید خسته باشین بهتره برید و استراحت کنید
استاد مین که منتظر همین تعارف خشک و خالی بود با ذوق یکی از جعبههارو رو دست بکهیون و اون یکی رو رو دست چانیول گذاشت
YOU ARE READING
🌿|ɪˢ ɪᵗ ᴏᵏᵃʸ ᴛᵒ ʟᵒᵛᵉ ʏᵒᵘ?|~[ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ.ᴠᴋᴏᴏᴋ]
Fanfiction****درحال ادیت**** •بیون بکهیون: پسر کوچکتر رئیس بیون، رئیس یک شرکت بزرگ و سرشناس تو کره،از بچگی به عنوان پسر تخس خانواده شناخته شده و دنبال هدفا و آرزوهای خودش بوده بدون اهمیت به خواسته های پدرش •پارک چانیول: پسر ارشد یه تاجر اروپایی که بعد از مدت...