*راوی*
(سال ۱۹۹۷)
روی نیمکت گوشهی دانشگاه نشسته بود و هر چند ثانیه یکبار نگاه کوتاهی به ساعت ارزون قیمتش مینداخت...کار هرروزش بود..نشستن رو اون نیمکت درست بعد از تموم شدن کلاسش و با قلبی پرهیجان منتظر نشستن برای کسی که حتی بعید میدونست از وجودش باخبر باشه با تصور دوباره صورتش توی ذهنش دستی به موهاش کشید و لبخند زد....اون واقعا زیبا بود
چیزی نگذشته بود که فرشته این روزای زندگیش از در ورودی لبخندزنان همراه دوست صمیمیش خارج شد...هان لیا...یکی از زیباترین دخترای دانشگاه بود و بیون شیوو هیچوقت نمیتونست چشماش رو از حوالی این دختر دور کنه
لحظهای محوش شد و بیاختیار لباش از هم فاصله گرفتن اما دقایقی طول نکشید که با پس گردنی که خورد مسیر نگاهش از دخترک به روی زمین تغییر پیدا کرد و صدای دنیل، دوست صمیمیش بلند شد
_بازم که تو کفی...خیلی مشتاقم بدونم دقیقا به کجای اون دختر نگاه میکنی؟دامن کوتاهش ها؟
با حرص برگشت و مشتی به سمت صورتش حواله کرد که دنیل تو هوا گرفتش و باخنده گفت
_باشه بابا تسلیم...احمق اگه میخوایش چرا نمیری جلو؟
دست مشت شدش رو از دست دوستش جدا کر و موهاش رو چنگ زد
دوباره سر جاش نشست و سعی کرد به حرف دوستش فکر کنه...میخواستش...خیلیم میخواستش
_یه بار برای همیشه مرد باش پسر...اصلا اگه ازش خجالت میکشی به دوستش بگو اون حتما بهش میگه
لامپ خاموش تو ذهنش روشن شد...راست میگفت...مین جی، دوست صمیمی لیا، کسی کههمیشه و همه جا باهاش بود...عالی بود
به سرعت به سمت دوستش رفت و مشتی رو شونش زد
_دمت گرم...امروز ناهار مهمون من
و دنیل رو با صورتی فشرده از درد و شونهای گرفته ول کرد و به سمت اون دو دختر پا تند کرد
وقتی پشتشون ایستاد نفس عمیقی کشید و تک سرفهی کوتاهی کرد
با برگشتنشون و دیدن دوباره صورت درخشان لیا لحظهای محوش شد اما با شنیدن صدایی دیگه چشماش رو روی منبع صدا برگردوند
_اوه جیوو شی..حالت چطوره؟
سعی کرد لبخند بزنه
_ممنون مینجی...عاممم سلام لیا شی
لبخند قشنگش برای جیوو دنیایی میارزید
_سلام
بدون اینکه چشماش رو از صورت بینقص لیا جدا کنه مینجی رو خطاب کرد
_مینجی شی امکانش هست چند دقیقهای باهم صحبت کنیم؟
مین جی با شنیدن این سوال هیجان زده شد و تند تند سر تکون داد
_اوه البته...لیا تو برو منم میام
خواست چیزی بگه و مانع از رفتن فرشتهی زمینیش بشه اما لیا سری تکون داد و تعظیم کوتاهی به روش کرد و به سمت کلاس بعدیش رفت ناامید از رفتن و محو شدنش تو یکی از سالنا رو برگردوند و به مینجی که هیجان زده موهاش رو پشت گوشش مینداخت نگاه کرد
تک سرفهای کرد و سعی کرد...حداقل...سعی کرد ذرهای مقدمهچینی کنه
_خب...اینمسئله خیلی وقته که تو ذهن منه و میخواستم تو یه زمان مناسب بیانش کنم
لحظهای به چشمای ستاره بارون مینجی خیره شد و به سرعت جملاتش رو پشت هم سوار کرد
_من از دوستت لیا خوشم میاد و خیلی وقته که میخوام بهش پیشنهاد بدم ولی نمیتونستم خودم پیشقدم بشم...ازت میخوام اگه میشه این درخواست منو بهش برسونی و...خب...اگه...اگه قبول کرد بهش بگی امشب بیاد به پارک مرکزی من ساعت هفت منتظرشم
هوف کوتاهی کشید و به لبخند ماسیده رو صورت مینجی خیره شد با تردید حرفاش رو دوره کرد...چیز بدی گفته بود؟
صدای آروم دخترک روبروش رو شنید...صداش میلرزید؟
_یعنی...داری میگی...من برم و به لیا بگم که ازش خوشت میاد و میخوای باهاش دوست بشی؟
لبخند زد...خب پس اونقدرام چیز بدی نگفته بود
_آره دقیقا...خیلی وقته که ازش خوشم میاد و میخ...
دستی جلوی صورتش قرار گرفت و بعدهم صدایی محو
_باشه فهمیدم...بهش میگم...اگه....قبول کرد میگم که شب بیاد تو پارک پیشت..
و بدون هیچ حرف اضافهای از کنار جیوو فرار کرد...انصاف نبود...بود؟
تو تموم این مدت کهنگاههای خیرش رو حس میکرد هیجان زده میشد و همش تصور میکرد که این نگاهها برای اونه نگو که...
پوزخند پرحرصی زد و ناخونای بلندش رو کف دستش فرو کرد که با پریدن یهویی لیا جلوش متوقفش کرد
_چیشد؟بیون جیوو چی میگفت؟
نگاش کرد و وای از روزی که توی یه مثلث عشقی گرفتار بشی...لیا چی داشت که اون نداشت؟
قطره اشک مزاحمی گوشه چشمش لونه کرد و اون...برای اینکه لیا نبینتش چشماش رو تا حد ممکن پایین آورد و سعی کرد صداش رو صاف کنه
_هیچی.....فقط...چندتا جزوه میخواست
دروغ...ترس...حرص...عصبانیت...تنها کلماتی بود که تو ذهن مینجی میچرخید...اون جیوو رو دوست داشت چطور نفهمید و انقدر دخترک رو نادیده گرفت لبخندای مهربونش رو ندید؟نگاههای خیرهی متقابلش رو چی؟از زیبایی چیزی از لیا کم داشت؟حتی خانوادهی پولدارتر و معروفتری داشت...
چی تو لیا دید؟لیا چی داشت؟
همهی اینا چیزایی بودن که درلحظه به ذهنش خطور کرد و باعث پرت شدن دروغی از میون لباش شد...
لبای آویزون شده لیا چیز دیگهای میگفتن اما خودش گفت
_آها...خب...بیا بریم سر کلاس
ناراحت شد؟لیا هم جیوو رو دوست داشت؟انتظار جملهی دیگهای رو داشت؟
چیزی نگفت اما تموم مدت فکرش درگیر یه اسم بود...بیون جیوو
............................
پرحرص لگدی به گوشهی میزش زد و موهای بلندش رو عقب داد...داشت از عذاب وجدان دروغ لحظهای و مسخرش میمرد
نگاهی به ساعت انداخت...ده شب بود...تا الان جیوو حتما رفته بود نه؟...کدوماحمقی برای جواب گرفتن از یه دختر سه ساعت تو پارک میمونه؟آره...رفته بود حتما رفته بود
همون لحظه صدای برخورد چیزی به شیشه اتاقش اون رو از جا پروند آب دهنش رو قورت داد و به بیرون چشم دوخت
بارون....بارون گرفته بود و...خدایا...لعنتی به لیا و جیوو فرستاد و هودی گشاد مشکیش رو پوشید
چترش رو برداشت و بدون هیچ حرفی از خونه بیرون زد...حتی حواسش نبود که میتونست از راننده بخواد تا اون رو ببره اما تو اون لحظه فقط به این فکر میکرد کهجیوو به خاطر اون و دروغش زیر بارونه و مینجی حتی افتادن یه تارموی اون پسرک تازه عزیزشده رو نمیخواست
به سرعت به سمت پارک رفت و همه جاش رو گشت..خلوت بود...مسلمه..تو این بارون شدید آدمی نبود که قصد کنه و به پارک بیاد مگر اینکه احمقی به اسم بیون جیوو باشه پوف کلافهای کشید و راهش رو به سمت خروجی پارک کج کرد که بادیدن دکهی قرمز رنگ و چهره آشنایی درلحظه ایستاد و با بهت به جیوویی که بطریهای سبز رنگی جلوش بود و تند تند درحال نوشیدن و مست کردن بود خیره شد
به آرومی به سمتش قدم برداشت و بدون حرف اضافهای کنارش نشست
نگاهش لحظهای بلند شد و رو صورت مینجی نشست
با خندیدنش بوی الکل زیر بینی مینجی پیچید و باعث شد صورتش مچاله بشه
_اووووه....مینجیا...دوستت...دوستت...نیومد
دوباره خندید و دستش رو به زیر چشماش کشید
_عایییش...اوندختر نیومده و من اینجا نشستم دارم براش گریه میکنم و حالا....حالا...دوستش اومده پیشم
صداش بم شده بود و کلمات رو کشیده بیان میکرد ولی هیچکدوم حواس مینجی رو از خیسی زیر چشماش پرت نکرد تا اینکه
به سرعت دستاش رو دو طرف صورت دخترک گذاشت و به صورت بهت زدش خندید
_اومدی دلداریم بدی مینجیا؟هوووم؟
نگاه لرزونش رو به روی لباش سر داد و پلک طولانی زد و درهمون حین که به سمت صورتش خم میشد زمزمه کرد
_میتونی...اینجوری...دلداریم بدی
لباش رو روی لبای مینجی گذاشت و مکعمیقی به روش زد مغزش آلارم عقبنشینی میداد و قلب مستش لبای سرخ لیارو تجسم میکرد
الکل باعث شده بود تک تک سلولاش دختر روبروش رو بخوان و چطور میتونست مینجی رو درست شبیه لیا ببینه؟
دستاش رو کمرش نشست و اون رو بیشتر به خودش نزدیک کرد و فشار خفیفی به کمرش آورد...کمر لیا لاغرتر از اینا به نظر میرسید
مینجی اما درلحظه لبای داغ شدش رو از جیوو جدا کرد تا نفسی بگیره اما...نالهی هیجان زدهی جیوو اون رو از اعماق رویا بیرون کشید
_دوستت دارم لیا
بدون هیچ تلاشی برای مقاومت سر جیوو تو گردنش فرو رفت و مک محکمی به گردنش زد اعترافش سخت بود اما این لذتو دوست داشت و بااینکه اسم لیا از دهن جیوو نمیوفتاد اما...جلوش رو نگرفت....خودشم نفهمید اون شب به کی خیانت کرد...دوست صمیمیش؟خودش؟جیوو؟
هرچی که بود...خیلی بیشتر از اونی که فکرشو میکرد زندگی سه نفرشون رو تحت تاثیر قرار داد...شایدم.....فقط زندگی خودش رو
......................
(سال ۲۰۲۰)
یادش نمیومد تا چند ماه بعدش چطور زندگی کرده بود ولی اون الان اینجا بود
خاطرات که نه ولی کابوساش رو برای لحظهای کنار گذاشت و تو جلد پارک مینجی مغرور فرو رفت و به بیون جیوویی که غمگین رو یکی از کاناپههای شرکت و درست روبروش نشسته بود، خیره شد...نمیتونست انکارش کنه که چقدر دلش برای بیون جیوو قدیما تنگ شده بود اما این جیوویی که با درموندگی جلوش نشسته بود بهش حس خوبی میداد و انگار مرهمی رو زخماش بود
صدای شکستش به گوشش رسید
_چرا همونموقع بهم نگفتی؟
پوزخند روی لبش رو حفظ کرد
_یادت نمیاد بیون؟فردای اون روز لیا اومد جلوی در خونت و بهت گفت که چقدددر عاشقته و توهم که بال درآورده بودی حتی فراموش کرده بودی که شب قبلش با دوست صمیمیش....
حرفش رو عمدا قطع کرد تا حس عذاب بیشتری تو وجود جیوو بریزه...اما چه حیف که جیوو دلیل این کینهی چندین و چند ساله رو نمیفهمید
_هوممم چه جالب که دوتا پسرت فقط چندماه باهم اختلاف دارن...میذاشتی حداقل یه ذره بگذره
_تمومش کن مینجی
صداشو بلند کرد و تقریبا داد زد
_تو بهم تجاوز کردی
جیوو اما بلندتر از اون داد زد
_من اون شب مست بودم تو چرا جلومو نگرفتی
زخمای قدیمی باز شده بودن و هیچکدومشون قصد کنترل کردنش رو نداشتن و این وسط....
کسی پشت در بود و حرفاشون رو شنید که نباید هیچوقت اونجا و تو اون لحظه پیداش میشد.........جئون جونگکوک!
...............
یعنی این قسمت یه جوری بود که خودمم هنوز تو هنگم-_-
من واقعا از اونایی که بهشون قول بیشتر نوشتنو دادم عذر میخوام شاید باورتون نشه ولی این چهارمین امتحانیه که تو این ماه دارم میدم و موقع ویرایش این قسمت یه چشمم رو کتاب بود یه چشمم رو گوشی×_×
خوشحال میشم نظراتتون رو بشنوم💜
YOU ARE READING
🌿|ɪˢ ɪᵗ ᴏᵏᵃʸ ᴛᵒ ʟᵒᵛᵉ ʏᵒᵘ?|~[ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ.ᴠᴋᴏᴏᴋ]
Fanfiction****درحال ادیت**** •بیون بکهیون: پسر کوچکتر رئیس بیون، رئیس یک شرکت بزرگ و سرشناس تو کره،از بچگی به عنوان پسر تخس خانواده شناخته شده و دنبال هدفا و آرزوهای خودش بوده بدون اهمیت به خواسته های پدرش •پارک چانیول: پسر ارشد یه تاجر اروپایی که بعد از مدت...