❤IsItOkayToLoveYou?.11❤

819 210 15
                                    

*راوی*

با بهت به صحنه‌ی روبروش خیره شده بود
تهیونگ با یه ست سوییشرت و شلور ورزشی ساعت هفت صبح،وسط اتاق مهمان ایستاده بود و میگفت
_امشب خانواده پارک میان اینجا و میخوام یه مهمونی کوچیک ترتیب بدم

شوکه چندباری پلک زد و با صدایی خوابالود زمزمه کرد
_من...نفهمیدم...چی‌شد؟

تهیونگ اما به شدت درحال لذت بردن از صحنه‌ی روبروش بود جونگکوکی رو میدید که شلوارک راه‌راه و رکابی سبزش اونو تبدیل به یه بیبی کیوت کرده بود و چه تضاد قشنگی با پسرک روبروش ایجاد کرده بود
خندش رو خورد و دوباره به حرف اومد
_مگه خودت پیشنهاد یه شام کاری رو با شرکت پارک ندادی؟ خب منم این پیشنهادو با بابا درمیون گذاشتم اونم خیلی استقبال کرد امشب برای شام میان اینجا

جونگکوک بازم متوجه نشد گیج‌تر از قبل زمزمه کرد
_خب...من...میرم بیرون تا راحت...
_اتفاقا حضور تو بیش از حد لازمه

و جونگکوک مطمئنا اگه هوشیارتر بود متوجه خباثت کلام تهیونگ میشد
_من؟چه کمکی میتونم بکنم؟

ابروهاشو بالا انداخت و همونطور که به موهای ریخته رو پیشونی جونگکوک خیره میشد گفت
_ترتیب شام و تمیزکاری رو بده...شماره اون آجومایی که همیشه میاد برای کار روی در یخچاله

و همونطور که از اتاق بیرون میرفت ادامه داد
_و آها...مگه تو منشی من نیستی؟باید مسئولیت این قرارای کاری رو هم به عهده بگیری مگه نه؟

رفت و ندید که جونگکوک تازه عمق حرفاش رو درک کرد دورتادور اتاق رو نگاه کرد و مشت و لگدی تو هوا پروند و پر حرص موهاشو بهم ریخت و زیرلب زمزمه کرد
_ من دیگه غلط بکنم پیشنهاد بدم
و با یاداوری اینکه دخترک چوب‌شور امشب چقدر ممکنه به کراش دوران دبیرستانش بچسبه باعث شد به این فکر کنه که در اسرع وقت به فکر یه اتاق هرچقدر کوچیک برای خودش بگرده تا حداقل دیرتر شاهد موهای سفید شدش از حرص باشه....

..................

آخرین چیزی که لازم بود روی میز گذاشته بشه رو وسط میز گذاشت و نگاهی اجمالی بهش انداخت
آجوما چند ساعت پیش رفته بود و فقط چیدن وسایل روی میز رو به عهده جونگکوک گذاشته بود و جونگکوک به بهترین شکل نه ولی به ساده‌ترین شکل میز رو چیده بود
پوفی کشید و خواست به طرف سالن برگرده که دست تنها شخص حاضر تو خونه و بعد صداش رو حس کرد
_هوم...کارت خوب بود منشی جئون...بابا و بک تا چند دقیقه دیگه میرسن و یورا هم گفت که باخانوادش تو راهن

به سمت تهیونگی برگشت که با فاصله‌ی کمی ازش به میز نگاه میکرد و با برگشتنش به چشمای جونگکوک.
پیراهن سفیدش خیلی خوب رو عضلات شکمش نشسته بودن و شلوار پارچه‌ای گشادش رون‌های خوش‌استایلش رو پوشونده‌بودن و بی‌خیال...هیکل تهیونگ فقط برای خیره‌شدن جونگکوک بهش ساخته شده بود
آب دهنش رو قورت داد و همونطور که به پارچه توی دستش فشار وارد میکرد
_به نظرت بهتر نیست من نباشم؟به هرحال این در کنار یه قرار کاری یه شام خانوادگیه و من...
_دارم به این فکر میکنم که رکابی و شلوارک خیلی بیشتر از این جین تنگ و پیراهن مشکی بهت میاد

🌿|ɪˢ ɪᵗ ᴏᵏᵃʸ ᴛᵒ ʟᵒᵛᵉ ʏᵒᵘ?|~[ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ.ᴠᴋᴏᴏᴋ]Where stories live. Discover now