*بکهیون*
زبونم رو روی لبم کشیدم و به گوشیم و پیامی که همون لحظه روی صفحه گوشیم نقش بست خیره شدم
"تنبیه کوتولهی بدجنسی که صبح زود از خونه میزنه بیرون و به دوست پسرشم نمیگه، خریدن ناهار امروزه...مرغ سوخاری با سوجو لطفا:)) "
لبخند محوی از پیامش رو لبام شکل گرفت وقتش نبود...خودم باید ازش مطمئن میشدم و بعد به چانیول میگفتم...نفس عمیقی کشیدم و به ساختمون آزمایشگاه خیره شدم...در لحظه مکالمه خودم و شیومین رو تو ذهنم مرور کردم
"
_یه زحمت...نه دوتا زحمت برات داشتم
_این وقت شب؟لعنتی صبحو ازت گرفته بودن؟
خیره به شیشه خیس از بارون زمزمه کردم
_آره...فوریه
صدای نفس عمیقش رو شنیدم و شروع کردم
_اگه بخوای بفهمی دونفر باهم برادر هستن یانه به چه چیزایی احتیاج داری؟
_چی؟!آا..خ..خب..به یه سری چیزایی که بتونم از روشون ژنتیک دو طرفو ببینم و اونا رو باهم
...بکهیون چه خبره؟
لبخند آرومی رو لباش نشست
_فقط میخوام از یه چیزی مطمئن بشم...مو خوبه؟
_کی قراره با کی برادر باشه؟
لباش رو گاز گرفت...میتونست بهش اطمینان کنه؟!خب...نه!
_یکی از دوستام تو یه دردسری افتاده...میخوام این لطفو در حقش بکنی
_ مهربون شدی...آره یه تار مو از هر کدوم رو برام بیار
سعی کرد از تیکه اول حرفش حرصش نگیره و به آرومی گفت
_فردا به دستت برسونم کی میتونی جوابشو بهم بدی؟
_نمیدونم...چهار روز...شاید
سر تکون داد
_خوبه..ولی از اونجایی کهمطمئنم همینکه قطع کنم زنگ میزنی به تهیونگ هیونگ پس مجبورم تهدیدت کنم شیو
_ هیااا بکهیون من همسن هیونگتم...نباید الان به من احترام بذاری؟..اصلا میخوام بگم میخوای چیکار کنی؟
_ اگه به هیونگ بگی به جونگده هیونگ میگم تو دوران دبیرستان چه کینکایی تو سکس داشتی...
حبس شدن نفسش رو شنیدم و پوزخند آرومی رو لبم شکل گرفت...شیومین یه آدم مستقل بود و از قضا خیلیم دوست پسرش، کیم جونگده رو دوست داشت ولی چیزی که همیشه دلش میخواست از دوست پسر عزیزش مخفی بمونه کینکای عجیب و غریبش تو رابطه بود و از شانس بدش شبی که با منو تهیونگ هیونگ مشروب خورده بود و مست مست بود در موردش حرف زده بود و خب...میخواست حرف نزنه!
_تو یه شیطان فسقلی هستی بیون بکهیون!
شونهای بالا انداختم و به در اتاق خیره شدم
_میدونم..فقط نمیفهمم چرا بقیه متوجهش نیستن..فردا نمونههارو برات میارم...شب بخیر
_تو...
قطع کردم و گوشی رو روی مبل پرت کردم..."لبخند کوتاهی رو لبام نشست...حالا چهار روز از اون مکالمه میگذره و من..با دستایی مشت شده برای دومین بار جلوی این ساختمونم...
آه آرومی کشیدم و به سمت ورودی قدم برداشتم..آره...من همونی بودم که همه چیزشو به زور هم که شده به دست میاره...هرچند...جواب این آزمایش مهم نبود...فقط من مهم بودم و چانیول...مگه نه؟
تو همین فکرها بودم که صدای آشنایی از پشت سرم باعث شد بایستم و با برگشتنم چهرهی ...یکی از چهرههای آزاردهندهی این روزای زندگیم رو دیدم
کت و دامن مشکیشبهش میومد و خوب اندام لاغرش رو به رخ میکشید
جلوتر اومد و اخمی بهم کرد
_بکهیون
با خونسردی دستام رو تو جیب شلوارم گذاشتم
_نانا
_باید حرف بزنیم
_میشنوم
عینکش رو روی موهاش گذاشت و کیفش رو جابهجا کرد
_اینجا نمیشه بیا بریم...یه کافه همیننزدیکیا هست
اخمی میون ابروهام گذاشتم و بدون اینکه تکونی به خودم بدم جدی گفتم
_مشتاق حرف زدن باهات نیستم...کارتو بگو نانا
با ذرهای مکث نگام کرد و سری تکون داد
_ منم واقعا دوست ندارم باهات حرف بزنم ولی درمورد چانیوله...پس راه بیوفت
با تردید بهش خیره شدم و به آرومی پشت سرش قدم برداشتم تو اولین کوچهی کنار آزمایشگاه پیچید چشمام رو تاب دادم و همونطور که وارد کوچه میشدم غر زدم
_ببین..اگه فکر قایم موش...
با تعجب به دوتا مرد کت و شلواری که پشت سر نانا ایستاده بودن نگاه کردم...اینجا چه خبره؟
تا به خودم بجنبم و این جمله رو به زبون بیارم دستمالی جلوی صورتم قرار گرفت و من از شدت هیجان یا استرس پیش اومده چشمام گرد شد نفس رو تو سینه حبسکردم و سرم رو به دو طرف تکون دادم اما دستای فرد پشت سرم به هیچ وجه از سر جاش تکوننمیخوردن
قطره اشکی از گوشهی چشمم چکید و با اولین دمیکه کشیدم تموم ماهیچههای بدنم تحلیل رفتن و تو آخرین لحظهی بیهوش شدنم فقط صدای نانا رو میشنیدم که میگفت
_این به نفعته بیون....
YOU ARE READING
🌿|ɪˢ ɪᵗ ᴏᵏᵃʸ ᴛᵒ ʟᵒᵛᵉ ʏᵒᵘ?|~[ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ.ᴠᴋᴏᴏᴋ]
Fanfiction****درحال ادیت**** •بیون بکهیون: پسر کوچکتر رئیس بیون، رئیس یک شرکت بزرگ و سرشناس تو کره،از بچگی به عنوان پسر تخس خانواده شناخته شده و دنبال هدفا و آرزوهای خودش بوده بدون اهمیت به خواسته های پدرش •پارک چانیول: پسر ارشد یه تاجر اروپایی که بعد از مدت...