❤IsItOkayToLoveYou?.19❤

548 147 10
                                    

Part 19

*راوی*

ذره‌ای وول خورد و به آرومی از بغل چانیول بیرون اومد خوبی اون زرافه‌ی دوست داشتنی خواب سنگینش بود!
از روی زمین همون لباس چهارخونه رو برداشت و از چانیول دور شد هنوزم بارون میزد و رعد و برق شدیدی هم بهش اضافه شده بود
از روی میز گوشیش رو برداشت و بلافاصله سراغ شمارش رفت طولی نکشید که صدای خمار از خوابش تو گوشش پیچید
_بکهیون...این وقت شب؟اتفاقی افتاده؟
به دیوار جلوش نگاه کرد و لب زد
_حالت چطوره شیو؟یه زحمتی...نه..دوتا زحمت برات داشتم

................................

سومین روزی بود که تو خونه‌ی مجردی چانیول بودن و هیچکدوم درمورد هیچ اتفاقی از زندگیشون حرف نمیزدن...نه چانیول درمورد ازدواج احمقانش و شرط مسخره‌ی مادرش و نه بکهیون درمورد پدرش...
روی صندلی آشپزخونه نشسته و روبروی هم نشسته بودن...حرفی رد و بدل نمیشد و هردو فقط به ماگ‌های بزرگ قهوه جلوشون خیره شده بودن....شاید چون تموم حرفاشون رو باهم زده بودن و دیگه حرفی برای ابراز دلتنگی بهم نداشتن
_فردا میرم پیش مامانم
سرش رو بلند کرد و به زمزمه‌های چانیول گوش داد
_برام شرط گذاشته...یا کره میمونم و با نانا ازدواج میکنم.....یا میرم آمریکا و شعبه بین‌المللی شرکت رو اداره میکنم
نفس عمیقی کشید و به همون آرومی پرسید
_و تو قراره کدومو انتخاب کنی؟
نیشخند دردناکی زد و به چشمای پاپی کوچولوش خیره شد
_مشخص نیست؟
دوباره به قهوش خیره شد...باید سرد شده باشه
_بابات چیزی درمورد این قضایا میدونه؟
پوزخند زد
_نمیدونم...فکر نکنم...مامان حتی درمورد ازدواج منو نانا هم چیزی بهش نگفته....مامان تو میدونه؟
شونه‌ای بالا انداخت و قلوپی از قهوش رو خورد
_مادرت برای بابام جواب آزمایش دی‌ان‌ای تو و خودشو فرستاده دم خونمون پس....گمون کنم بدونه
و بعد خرفش آه آرومی کشید...بیچاره مامان سه‌را
تک سرفه‌ی آرومی کرد و به چانیول خیره شد
_منم باهات میام
عکس العملی نشون نداد...هردو خسته بودن...درک میکرد پس فقط سری تکون داد و دستش رو به سمت دست بکهیون روی میز برد و فشار خفیفی بهش وارد کرد
_میدونی که دوستت دارم نه؟
لبخند آرومش با وجود تموم خستگی توش اما به دل مینشست
_میدونی که تو این چند روز پدر کمرمو درآوردی نه؟
خندید و فشار دیگه‌ای به دستش آورد
_هیااا تو الان باید خودتو برام لوس کنی و ابراز دلتنگی کنی نه اینطور رک اینو بگی...
و هردو تو اون لحظه به این نتیجه رسیدن که مرز بین خوشی و غم فقط یه خط باریکه....

.........................

*بکهیون*

دست چانیول رو بیشتر فشار دادم و نیشخند آروم خواهرش رو به جون خریدم...
جلوی زنی نشسته بودم که تونسته بود درعرض یک هفته جوری زندگیم رو تغییر بده ‌که خودم تو کل زندگی ۲۲ سالم نتونسته بودم نفس عمیقی کشیدم و به چشماش خیره شدم
_میرم آمریکا
با شنیدن صدای پسرش ابروهاش رو بالا انداخت و خندید
_خوبه...آسون‌ترین راهو انتخاب کردی..کارای خارجتو انجام میدم....هرچند نانا رو خیلی ناراحت میکنی..اون...
صدای بی‌خیال دخترش باعث شد دست از حرف زدن درمورد رقت‌انگیز ترین موجود زندگیم برداره
_اوه بی‌خیال مامان هممون میدونیم نانا برای پول چانیول جلو اومده بود
اخمی برای دخترش رفت که ساکتش کنه اما اون بی‌خیال به ورق زدن مجله‌ی روی پاش ادامه داد و اینبار منو خطاب کرد
_خوشحالم پیش چانیول میبینمت بک...هرچند دلم میخواست من زنداداشت بشم ولی مثل اینکه تو داری زن داداش من میشی...
لبخند محوی رو لبام جا گرفت و چانیول بهش تشر زد
_کافیه یورا
زبونم رو روی لبام کشیدم و به آرومی زمزمه کردم
_میخوام با خانوم پارک‌تنها صحبت کنم
صدای بکهیون گفتن چانیول و شنیدم اما فقط به مادرش و پوزخند گوشه‌ی لبش خیره شدم
_لطفا....

...........................

*راوی*

به گوشه میز خیره شده بود...آروم بود...بیشتر از هر زمان دیگه‌ای
_فکر نکن اگه بشینی اینجا و ساکت بمونی و ادای آدمای عاشق پیشه و احمقو دربیاری میذارم با پسرم بری...تو و پدرت...
_نمیخوام بذاری
با تعجب به پسرک آروم روبروش خیره شد
بکهیون اما سرش رو بلند کرد و با چشمای قاطعش بهش خیره شد
_نذار برم... زودتر پسرت...یا...به قول خودت....برادرمو از پیشم دور کن و هیچوقت نذار از این کشور خارج شم
محسوس آب دهنش رو قورت داد و پوزخندی زد
_همینکارو...
حرفشو قطع کرد و محکمتر به حرف اومد
_شاید به نظرت خیلی مسخره باشه ولی میخوامش...اون پسرو....میخوام...و مثل تو از راه‌های احمقانه به دستش نیاوردم که حالا بذارم به همین راحتی از پیشم بره...
قطره اشک گوشه چشماش رو پاک کرد و بلند شد
_یه سری چیزا هست که نمیشه جلوشونو گرفت...مثل دوست داشتن...مثل عشق...نمیدونم بابام چه بلایی سرت آورده نمیتونمم به خاطرش ازت معذرت بخوام...فقط میتونم بگم..من و چانیول اونی نیستیم که باید تقاص پس بدیم..پس...انتقامتو از منو اون نگیر
تعطیم کوتاهی کرد و به سمت در برگشت اما صدای عصبی و پرحرص مین‌جی باعث شد بایسته
_فکر کردی با یه سخنرانی بلند بالا تموم اون عذابایی که پدرت بهم داده از بین میره؟فکر میکنی بی‌خیالش میشم؟
نفس عمیقی کشید و بدون اینکه برگرده از در خارج شد و رفت
رفت و نگاه کینه‌ای مین‌جی رو ندید
_بهتون ثابت میکنم با کی درافتادین

..................................

ذره‌ای سرش رو خاروند و عینکش رو روی بینیش جابه‌جا کرد و همونطور که به برگه‌ی جلوش خیره شده بود شمارش رو گرفت
_شومین...چطوری پسر؟
_سلام تهیونگ...خب....وقت داری بیای آزمایشگاه..باید باهم صحبت کنیم
_اتفاقی افتاده؟
_نه...خب...آره...درمورد بکهیونه.......


********************
حالتون چطوره؟
خب....:)))))
شاید باورش برای شماهم سخت باشه ولی این پارت یکی مونده به آخره...البته دوتا مونده به آخره ولی دوپارت آخرو با هم میذارم و هفته دیگه همین موقع فصل یک ایز ایت اوکی من تموم میشه
فکر‌نمیکردم انقدر زود تموم شه:"(
این پارتم ازاونجایی که کات شده از دوتا قسمت آخر برای همین یه ذره کوتاه شد..ببخشید
دوستتون دارم♡

🌿|ɪˢ ɪᵗ ᴏᵏᵃʸ ᴛᵒ ʟᵒᵛᵉ ʏᵒᵘ?|~[ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ.ᴠᴋᴏᴏᴋ]Kde žijí příběhy. Začni objevovat