*راوی*
چشماش خمار بود...از صبح سردرد داشت و بالا رفتن دمای بدنش رو حس میکرد...ساعدش رو روی چشماش گذاشت و پاهاشو رو تخت دراز کرد
سه روز...سه روز لعنتی بود که چانیول غیبش زده بود دیگه جلوش ظاهر نمیشد
تو سالن تمرین نمیدیدش...حتی زیرزیرکی از دوستش جیمین پرسیده بود و اونمگفته بود که خبری ازش نداره
دقیقا بعد از اون بوسه ندیده بودش...دقیقا بعد از اون بوسهی....هیجان انگیز
پشیمون بود؟چون بکهیون همکاری نکرده بود فکر میکرد بدش اومده؟باید بهتر میبوسید؟نکنه دهنش بوی بدی میداد؟
اینا همه افکاری بود که با یاداوری بوسشون به بکهیونحملهور شده بودن
در لحظه به خودش اومد و نیمخیز شد دستی به پیشونی داغش کشید و زمزمه کرد
_دارم خل میشم...دیگه دارم مطمئن میشم از اینکه دارم...
ورود لوهان به داخل اتاق پسرک گیج ومنگ از تفکرات بی حد و مرزش رو از سردرگمی که داشت توش غرق میشد، نجات داد
با استرس تشت آب و پارچهی سفیدی که دستش بود رو روی میز بین دوتا تخت گذاشت و پارچه رو تو آب گذاشت و ذرهای چلوند
_ببین با خودت چیکار میکنی معلوم نیست چند وقته چجوری غذا میخوری میخوابی دوروز پیشت نبودم...
پارچه رو رو سرش گذاشت و بکهیون از سردیش نالید ولی کی گفته این از حاضر جوابیش چیزی کم میکنه؟
_دوروز نه و دو هفته.لوهان تو دوهفتهست نمیای خوابگاه و پیش اون دوس پسرت دیک گندت هستی
هول هولکی خندید و دستشو رو گردن بکهیون کشید
_باشه باشه بعدا درمورد دیک گنده سهونم باهم حرف میزنیم..لعنتی تو هنوز داغی
با کلافگی چشماشو بست و سعی کرد به غرغرای کوتاه و بلند دوستش توجهی نکنه سردش بود
با دست به پتوش اشاره کرد و لوهان پرحرص پتو رو سمتش پرت کرد
_فاک یو بیون بکهیون داری تب و لرز میکنی
بلند شد و پر استرس گوشیش رو برداشت و شماره گرفت
_معلوم نیست چه گوهی خوردی که انقدر بدنت ضعیف شده دیشبم که باد میزد پنجره رو باز گذاشتی واقعا داری چه غلطی... سهونا.. کجایی؟...میگم کجایی؟...زود باش بیا خوابگاه باید بکی رو ببریم بیمارستان حالش خوب نیست
با کلافگی داد زد
_الان وقت این حرفا نیست اوه سهون زودباش اون کون قلمبتو تکون بده و بیا
بکهیون بود که از این حالتای نگران و عصبی دوس صمیمیش خندش گرفته بود
لعنتی در هر پوزیشنی که بود به یکی از بخشای سکسی دوست پسرش اشاره میکرد
از خنده بکهیون حرصش گرفت
_کوفت
پارچه رو از رو سرش گرفت و دوباره تو آب گذاشت
_خاک تو سرت بیست سالت شده و هنوزم مثل بچههایی خبرتو دارم بیون،جدیدا چانیول خیلی دور و ورت میاد دارین چه گندی به زندگیاتون میزنین؟
واقعا داشتن با زندگیاشون چیکار میکردن؟
بیون بکهیون، کسی که هیچوقت به اطرافیانش اهمیت نمیداد و تعداد دوستای صمیمیش به تعداد انگشتای دستشم نمیرسیدن و درواقع خودش اینطور میخواست
روابط دوستانش رو باهرکسی که خودش رو با عنوان دوست پسر وارد زندگیش میکرد،تا حداکثر یک سال طول میداد و بعد...خدافظ
به لوهان نگاه کرد و نالید
_نمیدونم حس میکنم دارم افسرده میشم
شوخی نبود واقعا حس میکرد داشت افسرده میشد و این دیگه واقعا تهش بود
رنگ صورت لوهان به قرمزی میزد کی گفته همه آدمای هم سن مثل هم رفتار میکنن؟
لوهان نمونه بارز یه مادر وظیفهشناس بود و بکهیون...درست مثل یه پسربچه تخس و شیطون که گاهی وقتا دلش ذرهای توجه...تصحیح میکنم توجه بیشتر میخواست
نیم خیز شد تا بکهیون رو زیر مشت و لگد بگیره تا حداقل اگه تاثیری تو مریضی دوستش نداشته باشه باعث خالی شدن حرص خودش بشه که در باز شد و چانیول با عجله و درواقع با سر وارد اتاق شد
بکهیون با دیدنش لحظهای نیم خیز شد و پارچهی رو سرش رو دماغش افتاد
حالا دو دوست صمیمی شاهد پسری بودن که نفس زنون به سمت تخت بکهیون میومد و قلبش برای موهای آشفتهی بکهیون،صورت قرمز شدش و خدایا...حتی اون دستمال بزرگ روی دماغ قرمزش ذوب شد
لوهان بود که با عصبانیت بلند شد
_اینجا چیکار میکنی؟
چانیول متعجب به لوهانی خیره شده بود که با لحنی تقریبا عصبی و بد با چانیول صحبت میکرد
لوهانی که همیشه مودبانه رفتار میکرد و حالا...
_اوه سهون بهم زنگ زد گفت بکهیون مریضه و لازمه بره بیمارستان
درهمون حال که به آرومی لوهان رو کنار میزد و روی تخت بکهیون مینشست ادامه داد
_گفت تو دفترش مشکلی پیش اومده و نمیتونه به موقع برسه ازم خواست که من برسونمتون
لوهان پوفی کشید و بکهیون سرخ شده از حضور چانیول درست بعد از سه روز و حالا با فاصله چند سانتی متری از خودش،بی ربط ترین سوال رو پرسید
_شماره اوه سهون رو از کجا داری؟
چانیول به آرومی خم شد و پارچه رو از روی دماغش برداشت و حالا میتونست به یقین بگه بکهیون روبروش یه پاپی کوچولویی بیش نیست
انگشتاشو تو انگشتای داغ پسرک گره زد و نشنید،صدای قلب بیقرارش رو
_شبی که همه تو سالن تمرین بودین و اومده بود دنبال لوهان شماره هامونو بهم دادیم که تو شرایط اضطراری درتماس باشیم ..الان واقعا وقت این حرفا نیست بلند شو باید بریم بیمارستان
دستشو دور شونه بکهیون انداخت و از رو تخت بلندش کرد با انگشتاش فشار خفیفی به کمر بکهیون وارد کرد و...بکهیون داغ بود یا نوک انگشتای چانیول واقعا از خودشون گرما میدادن؟
_چرا انقدر داغی؟از کی تاحالا تب داری و خبرمنمیکنی؟
صداش میلرزید و این لرزش از چی بود؟ترس؟چرا باید میترسید؟
بکهیون اخم کرد و پرحرص گفت
_آخه میدونی شمارت تو گوشیم سیو بود و حتی تو کل این چند روز ازت خبر داشتم برا همین به اولین نفری که فکر کردم تا بیاد به دادم برسه تو بودی...
حرصش گرفت.. ازش جدا شد و خواست قدمی به جلو بذاره که چشماش سیاهی رفت و اینبار نه تنها چانیول بلکه لوهان هم به سمتش پریدن و رو هوا نگهش داشتن چانیول پرحرص نفس گرفت و دستشو زیر پای بکهیون انداخت و تو یه حرکت بغلش کرد
_دستای لعنتیتو دور شونم حلقه کن
بکهیون اما با تخسی دستاشو پایین آورد
_نمیخوام بذارم زمین خودم میخوام راه برم
وول خورد تا برخلاف میل شدید باطنیش از بغل چانیول بیرون بیاد ولی چانیول نذاشت و با تموم توانش داد زد
طوری که حتی لرزش محسوس بدن لوهان رو هم از گوشه چشمش دید
_باهات رودر رو نشدم چون میترسیدم میترسیدم..میترسیدم ازم ترسیده باشی پشیمون شده باشی،میترسیدم ازم فاصله بگیری،لعنتی میترسیدم میفهمی؟
درحالی که به سمت در میرفت گفت
_حالام اون دستای لعنتیتو دور گردنم حلقه کن تا قبل از رسیدن به ماشین رو آسفالت پرتت نکردم.....
*چانیول*
انگشتامو به کف دستم فشردم و دوباره بازش کردم
لوهان به دیوار کنار اتاقی که بکهیون توش بود تکیه داده بود و هر چند ثانیه یکبار پاش رو روی زمین میکشید
چند دقیقهای گذشته بود که صدایی غیر از میکروفون و پرستارای بخش به گوش رسید
_لو
_سهونا
لوهان به سمتش رفت و در لحظه تو بغلش رفت و من با تموم وجودم به این صحنه حسادت کردم
ذرهای سرمو برای سهون تکون دادم و اون هم درحالی که داشت پشت لوهان رو ماساژ میداد،جوابم رو داد
لحظاتی بعد دکتر از اتاق بیرون اومد و من،تو همون چندثانیه که در بازو بسته شد تماما چشم شدم و به پاپی کوچولوی خوابیده روی تخت خیره شدم
آب دهنم رو قورت دادم و قدمی به جلو برداشتم
_حالش چطوره؟
چیزی روی کاغذ یادداشت کرد و به پرستار کنارش داد
_حالش خوبه،احتمالا فشار و استرس زیادی روش بوده،بهش تقویت کننده زدم از اونجایی که آهن بدنش هم پایینه پس ضعف کردناش طبیعیه..امشبو مهمون مائه... لطفا با خانوادش تماس بگیرین
سهون که دید نه من نه لوهان تو حال خودمون نیستیم از دکتر تشکر کرد و دکتر از کنارمون رد شد و رفت
دستی تو موهای آشفتم کشیدم و خواستم به سمت اتاق بکهیون برم که دستی مانعم شد با اخم به لوهانی خیره شدم که از قضا اون هم با اخم بهم خیره شده بود و با جدیت به حرف اومد
_باید با هم حرف بزنیم
*راوی*
چشماش رو ازش میدزدید و لوهان تا حالا ورژن خجالتی چانیول رو ندیده بود..با هزار اصرار و خواهش و تهدید سهون رو پیش بکهیون گذاشته بود تا بتونه تو محوطه بیمارستان ذرهای با چانیول تنها باشه و حرف بزنه...شاید حق با سهون بود و دخالت تو مسائل عاطفی زندگی بکهیون اشتباه بود اما....اون لوهان بود..کسی که ناراحتی اطرافیانش براش زجرآورتر از ناراحتی خودش بود
تک سرفهای کرد و چانیول رو به خودش آورد
-میدونم یه چیزایی بین تو و بکهیون داره اتفاق میوفته
چانیول خواست چیزی بگه که مانعش شد
_نگو نه که خندم میگیره چان
چانیول سکوت کرد...چیزی برای دفاع نداشت
اون هرلحظه و هرجا بکهیون رو میدید...صداش تو مغزش میپیچید و خندههاش باعث تازه شدن هوای قلبش میشد
-خب اگه نظر منو میخوای باید بگم مامان بزرگم در چنین مواقعی حرف خوبی میزد میگفت ابر و رنگینکمون برای هم ساخته شدن
به چشمای شرم زده چانیول خیره شد و ادامه داد
_جفتتون شبیه همین.. لجباز و تخس.. در عین حال که میخواین،نمیخواین
نفس عمیقی کشید و دستش رو روی شونه چانیول گذاشت و فشرد
_بیاین و به همدیگه یه فرصت بدین.....
نمیدونست چقدر حرفاش روی چانیول تاثیر گذاشته بود ولی ترجیح میداد تنهاش بذاره تا ذرهای فکرکنه
_میرم به بکهیون سر بزنم الاناست که تهیونگ هیونگ برسه.....
*جونگکوک*
جفت دستام رو جلوی دهنم نگه داشتم تا صدای نفسام تو فضای کوچیک اتاق پخش نشه
آقای چویی،نگهبان شرکت هر شب یکبار به کل اتاقا سر میزد و درنهایت با مطمئن شدن از اینکه کسی تو شرکت نیست به پایین میرفت و در اصلی شرکت رو میبست و حالا با بسته شدن در اتاق کارم نفس حبس شدم رو رها کردم و از پشت قفسهی پروندهها بیرون اومدم نگاهی به دوربین گوشهی اتاق انداختم
دو روز بود که روش کاغذ گذاشته بودم تا کیمتهیونگنفهمه که شبا هم اینجا میمونم آه عمیقی کشیدم و
به سمت کوله پشتیم رفتم و پیراهن سفیدم رو گوشه کمد آویزون کردم و شلوارم رو کنارش پرت کردم
جعبهی کوچیکی که توش مامان برای حداقل یه هفته کیمچی گذاشته بود رو برداشتم و پشت کامپیوتر نشستم
درحالی که فیلمی رو پلی میکردم روی صندلی چهار زانو نشستم و مشغول خوردن شدم
آقای مین فردای رفتن مامان و بابا به جیجو تعمیرکار آورد و گفت میخواد خونه رو بازسازی کنه تا برای عروسش وپسرش خونه درست و درمونی بسازه و من درمونده از هرجهت به شرکت پناه اورده بودم و با کلی خواهش اقای مین قبول کرد که به مامان و بابا اطلاع نده
برای همیشه نمیتونستم اینجا و تو این اتاق میون اینهمه پرونده بمونم
ممکن بود آقای چویی مچمو بگیره و با گفتنش به تهیونگ یا حتی بدتر رئیس کل، کلا کارمو از دست بدم...با فکر به اینکه با اولین حقوقی که بگیرم میتونم یه سوییت اجاره کنم نفسی گرفتم و برگی کیمچی تو دهنم گذاشتم
درحال مزه مزه کردن انگشتام بودم که درهمون لحظه در اتاق باز و به دیوار پشتش اصابت کرد و صدای گوشخراشی ایجاد کرد
نیم متری به هوا پریدم جرات برگشتن نداشتم همین الان داشتم به این فکر میکردم که مچم توسط آقای چویی گرفته میشه و هیچوقت فکر نمیکردم که دقیقا پنج ثانیه بعدش همون اتفاق بیوفته و خدایا...کاش یه چیز دیگه ازت نمیخواستم...مثلا پول...ماشین..خونه
افکار چرت و پرتم رو به عقب مغزم پرت کردم و پر استرس به عقب برگشتم و....کیم تهیونگ تکیه داده به چارچوب رو دیدم دستاش رو تو جیبش گذاشته بود و با لبخندی کج نگام میکرد
اگر تا اون لحظه آرزو میکردم که اون شخص آقای چویی نباشه،با دیدن تهیونگ دقیقا به غلط کردن افتاده بودم که چرا آرزو نکردم کیمتهیونگ پشت در نباشه؟
قدم به قدم راهروی کوتاه بین در و صندلیم رو طی میکرد و صدای قدماش تو اتاق منعکس میشد
_جئون...جون...گو...کی
حتی توان قورت دادن آب دهنم رو هم نداشتم
حالا من، یکی از کامندای شرکت با یه رکابی مشکی و زیرشلواری راهراه جلوی رئیس شرکتم روی صندلی اتاقم نشسته بودم و ازقضا شامم هم رو پاهام بود....
جلوم که رسید خم شد و دو طرف دستاش رو روی صندلی گذاشت که باعث شد صندلی ذرهای به عقب بره و به میز برخورد کنه
صدای تبلیغات وسط فیلم میومد و کی به اون فیلم نحس شده اهمیت میده؟
از زیر چتریهای بهم ریختش به چشمای براقش نگاه کردم یکی از دستاشو بلند کرد و کنار لبم کشید و ذره سس باقیمونده کنار لبم رو با شصتش گرفت و تو دهنش گذاشت و هوم طولانی کشید
نفسم رو که تا اون لحظه حبس کرده بودم با دیدن اون صحنه به شدت سکسی روبروم رها کردم
دوباره روم خم شد و این بار درحالی که به سمت لبام میومد زمزمه کرد
_چرا خودتو ازم قایم کردی؟
-تهیو...
حتی نتونستم اسمش رو کامل زمزمه کنم لباشو رو لبام فشار میداد و من از شدت هیجان به دو طرف ظرف کیمچی فشار میاوردم لباش رو حرکت داد و کم کم حرکاتش رو تند کرد
لبمو میون دندوناش گرفت و کشید و باعث شد نالهای از درد کنم
خندید و بوسهی کوتاهی رو لبم زد
_حرف بزن کوکی با طعم کیمچی
*راوی*
تک تک عکسالعملاش به اندازهای براش جذاب بود که حتی کیوت بودن بیش از اندازش تو لباس خونگی هم به پاش نمیرسید و لعنتی چرا دلش میخواست همونجا یه لقمهی چپش کنه؟
سه روز بود که خبری بهش نمیداد و هربار که بهش زنگ میزد از دستش در میرفت
از طرف هتل باهاش تماس گرفته بودن و اطلاع داده بودن که اتاقی که رزرو کرده بود رو تحویل دادن و فاکتورش رو براش میفرستن اما کارای شرکت اونقدر سنگین بود که وقت سرخاروندن هم نداشت شیش ماه دوم سال بود وقرارداد های مهندسی غوغا میکرد چه برسه به اینکه بخواد ازش بپرسه کجا میمونه
هیچوقت فکرشو نمیکرد که این جوجه کوچولو اینجا و تو شرکت بمونه
بوسهی کوتاه دیگهای رو لباش زد و با اینکه بیش از حد مصر بود که اون بوسه رو عمیق کنه ولی عقب کشید و به خرگوش کوچولوی روبروش فضا داد
_چرا اینجا میمونی؟
سرش رو پایین انداخت و زیرلب"معذرت میخوام"رو زمزمه کرد
دوتا انگشتش رو زیر چونش گذاشت و سرش رو بلند کرد
_وقتی رئیست داره باهات حرف میزنه تو چشماش نگاه کن جئون پدر و مادرت کجان؟
آهی کشید
_رفتن جیجو
تهیونگ اخم کرد
_برای همیشه رفتن؟یعنی تو الان تنهایی تو خونتون میمونی؟
لباشو رو هم فشار داد و سرش رو به دو طرف تکون داد
_پس چی؟
بازم حرفی نزد
چشماشو تو اتاق چرخوند تا مدرکی برای جواب سوال پیدا کنه
نفسی گرفت
_بیبی حرف بزن
صدای فین فینش بلند شد
گریه میکرد؟تو آستانش بود
_بابا و مامان از پس رهن برنیومدن...رفتن جیجو پیش بابابزرگ...اقای مین هم خونه رو گرفت...من
نگاهش رو بلند کرد و تهیونگ تو اون لحظه میتونست قسم بخوره برق اشک رو تو چشماش دید
زمزمه کرد
_چرا بهم نگفتی؟
با کف دستش صورتش رو پوشوند
تک خندهای به رفتارای بچگونه کوکیش زد و ظرف غذاش رو روی میز گذاشت
بلندش کرد و تو بغل گرفتش
در لحظه بغضش شکست و دستاش به پشت کت تهیونگ رو چنگ زد
تهیونگ سکوت کرد
دستشو تو موهای جونگکوک فرو کرد و دست دیگش رو هم جایی حوالی کمرش حلقه کرد
مدتی کهگذشت صدای گریه کردنش قطع شد و حالا فقط هر از چندگاهی صدای بالا کشیدن دماغش میومد
از خودش جداش کرد و به دماغ و چشمای قرمز شدش نگاه کرد و لبخند زد
لعنتی حتی وقتی گریه میکرد هم مثل یه بانی کوچولو میموند
تهیونگ دستاشو دو طرف صورتش گذاشت و به لپاش فشار آورد و باعث شد لباش غنچه بشه بوسه کوتاهی رو لبای سرخ شدش زد و عقب کشید
_آخه کی بهت گفته حق داری اینقدر کیوت باشی جئون؟
لباش به سمت پایین کج شد و لبخند تهیونگ رو وسیع تر کرد
به سمت لباش حمله کرد با ولع بوسیدش...فضا وقتی خفقانتر شد که جونگکوک دستاش رو از روی کمرش بالاتر اورد و دور گردنش حلقهکرد و این نهایت لذت برای تهیونگ بود
ذرهای جونگکوک رو هول داد و به دیوار چسبوندش و روش خیمه زد لباشون به بزم هم رفته بودن ...روی هم میلغزیدن و قصد جدا شدن نداشتن..
تهیونگ دستاش رو ذرهای تکون داد و جایی نزدیک نوک سینه جونگکوکنگه داشت و جونگکوک تو اون لحظه از شدت هیجان تند تند نفس میکشید و با لجبازی تموم به حرف ریههای التماسگرش گوش نمیداد و لباش رو از تهیونگ جدا نمیکرد
تهیونگ اما در تلاش برای شنیدن صدای کوکی تو بغلش دستش رو پایینتر آورد و فشار خفیفی به نوک سینش وارد کرد
آه خفهی جونگکوک میون لبای خیسشون،موسیقی دلنشینی برای گوشای تهیونگ بود
پرشتاب کتش رو درآورد و روی میز گذاشت و برای لحظهای به صورت کوکی کوچولوش خیره شد لباش پف کرده بود و چشماش از گریه ذرهای قرمز بود اما....
تحریککنندهترین چیز تو صورتش نگاه گرسنش روی لبای تهیونگ بود و این چیزی نبود که تهیونگ بخواد از خودش و پسرکجلوش منعش کنه
داستانشون چجوری شروع شد؟با یه شب و یه مستی ساده
تا کجا ادامه پیدا کرد؟بوسههای خیسشون تو دفتر بایگانی
به کجا میره ؟....
اینا سوالا و جوابایی بودن که تو ذهن جونگکوک میگشتن و هرچقدر سعی میکرد که روی بوسه به شدت داغشون تمرکز کنه...نمیتونست
در لحظه عقب کشید و جفتشون رو به بلعیدن اکسیژن دعوت کرد
_من...یعنی ما...باید
با بوسهی آرومی که تهیونگ روی گردنش زد آه خفهای کشید
_تهیونگا...باید درموردش....آاااه
گاز محکمی که تهیونگ از انحنای گردنش گرفت چیزی نبود که جونگکوکتو اون لحظه انتظار داشت و باعث شد چشمای خمارش باز بشه و به یه جفت چشم شیطون جلوش خیره بشه
_آره به نظر منم باید درموردش صحبت کنیم ولی اتاق بایگانی و لباسای سکسی تو باعث میشه نتونم جز بانی کوچولوی روبروم به چیز دیگهای فکر کنم
آب دهنش رو قورت داد و خواست چیزی بگه که زنگ موبایل تهیونگ مانعش شد
تهیونگ اما پرحرص سمت جونگکوک خم شد و بوسهی سریع و پرحرصی رو لباش نشوند
_دیگم گریه نکن تا کار به اینجاها نکشه
و خود خدا میدونست جونگکوک دلش میخواست گالن گالن اشک بریزه تا کار به چیزی فراتراز اینم بکشه!!
اما...
مسلما صدای اوه سهون و خبر بستری شدن بکهیون توی بیمارستان چیزی نبود که تهیونگ انتظارشو داشت
فشار خفیفی به موبایل تو دستش وارد کرد و با جمله"لباس بپوش جئون میریم بیمارستان"
از اتاق بیرون زد
YOU ARE READING
🌿|ɪˢ ɪᵗ ᴏᵏᵃʸ ᴛᵒ ʟᵒᵛᵉ ʏᵒᵘ?|~[ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ.ᴠᴋᴏᴏᴋ]
Fanfiction****درحال ادیت**** •بیون بکهیون: پسر کوچکتر رئیس بیون، رئیس یک شرکت بزرگ و سرشناس تو کره،از بچگی به عنوان پسر تخس خانواده شناخته شده و دنبال هدفا و آرزوهای خودش بوده بدون اهمیت به خواسته های پدرش •پارک چانیول: پسر ارشد یه تاجر اروپایی که بعد از مدت...