سخنی از نویسنده^^
سلام،
وقت همگی بخیر.
امیدوارم هرجایی که هستید حال دلتون خوب باشه
ممنون از اینکه فیک منو انتخاب کردید و دارید براش وقت
میذارید
از اونجایی که خودم آدم آرومی هستم و اطرافیانم رو هم به
آرامش دعوت میکنم، به نظرم اومد که نوشتن یه فیک فالف و
درعین حال اسمات طوری میتونه ایدهی خوبی باشه
خوشحال میشم منو درجریان نظرات و دیدگاههاتون نسبت به
فیک قرار بدین و امیدوارم که بتونم با این فیک یه لذت و
آرامش حتی لحظهای هم که شده بهتون منتقل کنم
شاید خیلیاتونو نشناسم ولی به شدت همتونو دوست دارم و
امیدوارم بهترینها براتون اتفاق بیوفته♡
Part 5
جونگکوک
از صبح استرس گرفته بودم و میدونستم هرکس دیگهای هم تو این موقعیت قرار میگرفت استرس داشت ولی استرسم زمانی دوبرابر شد که ساختمون شرکت بزرگ کی پی رو جلوم دیدم و تقریبا از بلندی ساختمونش دهنم باز موند
دستی به پیشونیم کشیدم و به دسته کیفم فشاری وارد کردم مسخره بود ولی تنها دلخوشیم همون پیامک کوتاهی بود که صبح درست بعد از باز کردن چشمام دیده بودم "ساعت هشت منتظرتم دیر نکن"
و در ادامش آدرس رو برام فرستاده بود
پس امکان داشت که خودش ازم مصاحبه بگیره؟
پوف کلافهای کشیدم و به سمت در ورودی حرکت کردم
چند ثانیهای طول کشید تا با دیدن نمای داخلی ساختمون لبامو جمع کنم و از ریخته شدن احتمالی آب دهنم از گوشه لبام جلوگیری کنم...بزرگ بود و بینهایت شیک
ترکیب سفید و نقرهای دیوار ها و کف و لوستر کریستالی عظیمی که از وسط سالن و مابین پلهها میگذشت،همشون به زیباترین شکل ممکن سالن اصلی رو شکل داده بودن و کمتر از این از کیمتهیونگ انتظار نمیرفت
نفس عمیقی گرفتم و به سمت پذیرش راه افتادم
دختری که پشت میز نشسته بود با لبخند نگام کرد
_به شرکت کی پی خوش اومدید،چطور میتونمکمکتون کنم؟
تعظیم کوتاهی کردم
_برای مصاحبه اومدم
نگاهی به صفحه کامپیوترش انداخت
_میتونم اسمتونو بدونم؟
_جئون جونگکوک
اسممو تو کامپیوتر وارد کرد و بعد از ذرهای مکث گفت
_بله جناب جئون،از آسانسور استفاده کنید و به طبقه هشتم برید اونجا همکارامون راهنماییتون میکنند
و به سمت آسانسورا اشاره کرد تشکر کردم و به همون سمت رفتم و طبق گفتش به طبقه هشتم رفتم
انگار دکوراسیون هر طبقه باهم فرق داشت همکف سفید و نقرهای بود ولی اونجا نارنجی کمرنگ بود(گلبهای خودمون!!)
یکی از پسرای اونجا که گمون کنم منشی اون بخش بود به سمت اتاقی هدایتم کرد و قبل از من درو باز کرد و با صدایی آروم گفت
_رئیس، جناب جئون برای مصاحبه اومدن
بعد چند ثانیه کنار رفت و اجازه ورود بهم داد انتظار داشتم چهره کیم تهیونگ رو جلوم ببینم ولی چهرهای که جلوم دیدم کیم تهیونگ نبود مرد میانسالی بود که چشماش حتی از زیر عینکش هم براق به نظر میرسید و..لعنتی اون چشما به شدت شبیه چشمای بلوطی رنگ کیم تهیونگ بود
تعظیم کردم
_سلام،من جئون جونگکوک هستم
به صندلی های جلوی میزش اشاره کرد
_اوه بله بشین جونگکوک شی
نگاهی اجمالی به رزومم انداخت درواقع،اون کاغذ محتوای نام و نامخانوادگی،مشخصات فردیم و چن تا شغل پارهوقتی که انجم داده بودم چیزی تو خودش نداشت
ذره ای عینکش رو روی بینیش حرکت داد و سر تکون داد
_هدفت از کار کردن چیه؟
از سوالش به فکر فرو رفتم سکوت کرده بودم ولی با یادآوری بابا و مامان لبخند کوچیکی رو لبم جا گرفت
_راستش،پدرم ماهیگیره و درآمد خوبی نداره مادرمم خونهداره ولی بعضی وقتا خیاطی میکنه و برای بقیه لباس میدوزه تا با اینکارش بتونه به پدرم تو مخارج کمک کنه میخوام برای مادر و پدرم یه زندگی عالی رو فراهم کنم...
ذرهای مکث کردم و سعی کردم بغض گردو شده ته حلقم رو پس بزنم و لبخند گوشهی لبم رو حفظ کنم
_دلم میخواد زندگیی براشون درست کنم که بالاترین نگرانیشون زن گرفتن منو برادر کوچیکترم باشه
بالاخره اون همه اخم روی پیشونیش جاشون رو به تک خندهای رو لباش دادن دوباره به کاغذای جلوش نگاه کرد و با ذرهای مکث رزومم رو به سمتم گرفت ناامیدانه بلند شدم و خواستم پوشه رزومم رو ازش بگیرم که فرم استخدامی که روش بود باعث شد چشمام گرد بشه
با همون چشمای گرد به رئیس شرکت نگاه کردم
_الان استخدام شدم؟
به خنگ شدن لحظهایم خندید
_این فرمو پر کن ببر طبقه اول قسمت بایگانی و مشغول به کار شو میدونم، تهیونگ بهم گفته استعدادات خیلی بیشتر از بخش بایگانیه ولی نمیتونم به همین راحتی بذارم تو یکی از قسمتای اصلی مشغول به کار بشی میفهمی منظورم چیه دیگه؟
با ذوق دوبار تعظیم کردم
_ممنونم واقعا ممنونم تموم تلاشمو توکارم میکنم
_حتما همینطوره،میتونی بری جونگکوک شی و از همین امروز کارتو شروع کنی
با ذوق یه بار دیگه تعظیم کردم و به سمت در رفتم
تو اون لحظه دلیل خوشحالیم رو خیلی چیزا تشکیل میداد
اینکه تهیونگ پیش رئیس شرکتش از من تعریف کرده بود و البته
اینکه بالاخره یه شغل ثابت پیدا کرده بودم و میتونستم به بابا و مامان کمک کنم با خوشحالی سوار اسانسور شدم و به طبقه اول رفتم....
چانیول
تو راهروی دانشکده حرکت میکردم و به کفشام خیره شده بودم از یاداوری اتفاقات دیشب و حتی امروز صبح لبخندتقریبا پهنی رو صورتم شکل گرفت
بعد از شنیدن صدای غرغر استاد نام و باز کردن چشمامون بکهیون به کیوتترین و گنگترین شکل ممکن به اطرافش نگاه میکرد و اون لحظه بود که به این فکر کردم کاش بکهیون انقدر کیوت نبود
سرمو بلند کردم و با دیدن بکهیون پیش جیمین و لوهان لبخندم پهنتر شد جیمین بود که اول متوجهم شد و با تکون دادن دستش بکهیون و لوهانم متوجهم شدن گونههاش سرخ شدن و سرشو پایین انداخت و من تو اون لحظه فقط دلم میخواست تو بغلم بچلونمش مسخره بود وغیرقابل باور ...ولی بکهیون تو همین دوهفته باعث و بانی تحولات زیادی شده بود به آرومی قدم برداشتم با صدایی بلند سلامی دسته جمعی کردم که همه جواب دادن به جز بکهیون لوهان داشت با جیمین درمورد اجرایی که قرار بود آخر سال تحصیلی برگزار بشه و به عهدهی ما بود حرف میزد و من برای ذرهای کرم ریختن به سمت بکهیون خم شدم و زمزمه کردم
_موش زبونتو خورده بیون شی؟
میتونستم حتی منقطع شدن نفسهاشم حس کنم چشماشو بلند کردو از زیر چتریهای بهم ریختش بهم نگاه کردو من تازه فهمیدم که چقدر این چشمارو دوست دارم همونجور روش خم شده بودم و اون ارتباط چشمی رو محکمتر میکردیم که درلحظه صدای کسی باعث شد پرحرص چشمامو ببندم
_اوووو ببین کی اینجاست؟دوست پسر عزیز مننننن
حالا بکهیون بود که اینبار متعجب به نانا خیره شده بود نانا جلوتر اومد و به همه سلام کرد و دستاشو دور بازوم حلقه کرد
_چانیولا،امروز یه فیلم کمدی عاشقانه رو پرده سینماست دوتا بلیط گرفتم بیا باهم بریم.هوم؟
به حرفای نانا توجهی نمیکردم و فقط چشمم نگاهی رو دنبال میکرد که رو دستای حلقه شده نانا دور بازوم قفلی زده بود
لوهان بود که به دادم رسید
_ولی ما امشب تمرین داریم، چانیول شی دیروزم باهامون تمرین نکرد...
نانا نگاه بدی به لوهان انداخت و خواست حرفی بزنه که همون لحظه بکهیون به حرف اومد
_چه اشکالی داره؟تمرینو یه شب دیگه میتونه بکنه ولی برای امشب بلیط گرفتن و نمیشه که هدر بره....
با بهت نگاش کردم بالاخره چشماشو بالا آورده بود و نگام میکرد برق چند دقیقه پیش تو چشماش نبود و...فقط من حس کردم یا واقعا صداش میلرزید؟
لباشو روهم فشار داد و ازم رو گرفت
_من باید برم سرکلاس ساعت پنج بهتون ملحق میشم فعلا....
پشت بندش لوهانم رفت و جیمین هم با چندبار زدن رو شونم از کنارم رد شد و
رفت،شاید من واقعا داشتم درمورد احساسات بکهیون اشتباه میکردم.... من حتی درمورد احساس خودمم مطمئن نبودم چه برسه به بکهیون
به مسیر رفتنش خیره شدم که دستم کشیده شد و نانا با لوسترین حالت ممکن گفت
_چانیولااا بیا دیگههه
بکهیون
با صدای"استاپ استاپ"گفتن لوهان دستمو از روی سیمای گیتار برداشتم هم جیمین هم لوهان ناامیدانه نگام میکردن و دقیقا میدونستم به خاطر چی
بازم خارج از نوت زده بودم و این اصلا خوب نبود..حداقل نه برای من
جیمین با لحنی شوخ گفت
_مثل اینک این هفته هیچکی حوصله ساز و آواز نداره
راست میگفت یه هفته بود که ذهنم جمع و جور نمیشد یه هفته بود که بیدلیل خسته بودم و...
نیم نگاه کوچیکی به ساعت انداختم الان مطمئنا فیلم شروع بود...بعدش چیکار میکرد؟ همراه دوستدخترش به خونه برمیگشتن و شاید هم باهم...
این چه فکریه؟
لعنتی حتی یه هفته بود که چانیول به یه قسمت سرسامآور مغزم تبدیل شده بود هروقت خودمو قانع میکردم که اونم مثل بقیهست و فرقی باهاشون نداره یه روی دیگهای از خودش رو نشون میداد که باعث میشد روی نظریههای ذهنیم خط بزرگی بکشم
دستمو رو پیشونیم گذاشتم و به زمین خیره شدم شاید بهتر بود برم خونه...آره خونه که میرفتم مامان بیشتر بهم میرسید و هیونگ با گوش کردن به حرفام بهم انرژی میداد
_شاید بهتر باشه....
حرفم تموم نشده بود که در سالن باز شد و چانیول وارد سالن شد
هر سه متعجب نگاش کردیم که تک سرفهای کرد و درحالی که به سمت درام و جای مخصوصش میرفت گفت
_حال و حوصلهی فیلم نداشتم...نانا هم بایکی دیگه از دوستاش رفت
نمیخواستم...واقعا نمیخواستم خوشحال باشم ولی از ته دل بینهایت خوشحال بودم و باعث میشد نیمچه لبخندی رو لبم شکل بگیره و لعنت به وقتایی که این لبخند عریض میشد و جمعشدنی نبود
_چیزی میخواستی بگی بکی؟
نفس عمیقی کشیدم و به جیمین نگاه کردم که چشم غرهای به چانیول رفت و نگام کرد
_یه بار دیگه امتحان کنیم
جیمین سری تکون داد و چانیول چوبای درامش رو سه بار بهم زد و شروع کردیم
مسخره بود اما بعد از شیش بار تمرین بالاخره اجرای خوبی از آب دراومد و همه هم خوشحال بودیم
همه باهم از سالن خارج شدیم که لوهان بادیدن ماشین سهون که براش بوق میزد از هممون خدافظی کرد و ازمون جدا شد
راهمو به سمت خوابگاه کج کردم که چانیول پشت سرم راه افتاد و گفت
_باهات میام
جیمین بود که با لحنی متعجب گفت
_تو که خوابگاه نمیرفتی
به چانیول نگاه کردم من من کردی و دستی به گردنش کشید
_جدیدا میرم
بدون اینکه نگاش کنم از جیمین خدافظی کردم و اونم با مکثی پشتم قدم برداشت
باد خنکی میومد و باعث میشد شکوفههای بهاری از روی درختای گیلاس کنار خوابگاه رو سرمون بریزه
جلو نمیومد حتی کنارمم حرکت نمیکرد آروم پشت سرم قدم برمیداشت و درواقع سعیی هم برای رسیدن بهم نداشت
زمزمه کردم
_تو خوابگاه نمیمونی؟
ایستادم و اونم پشت سرم ایستاد
_نه
نفس گرفتم و بوی عطر خوش اون شکوفههای صورتی زیر بینیم پیچید
به آرومی جلوم ایستاد و یجورایی همه جارونگاه میکرد غیر از چشمام
_خب...اون شب...راستش..میخواستم برسونمت خوابگاه...نگران...اوممم خب میدونی...نگران بودم که...
حرف میزد و من به اون شکوفه کوچیکی خیره شده بودم که رو موهاش افتاده بود و پارک چانیول رو از هر زمان دیگهای کیوتتر کرده بود و خدای من...به چانیول گفتم کیوت؟
لعنتی آره....
صداش با برداشتن قدمی به جلو و بلند کردن دستم قطع شد دستم رو بلند کردم و شکوفه رو به آرومی از روی موهاش برداشتم و خواستم دستمو پایین بیارم که دستم رو میون دستاش اسیر کرد و اون جا بود که ثانیه ها کش اومدن..زمان افتاد رو دور کند و من...با تموم وجود میخواستم تو اون لحظه بمونم
از نزدیکی بیش از حد باهاش لذت میبردم و ناخوداگاه نگاهم جستجوگرانه روی صورتش میچرخید و درنهایت روی لباش فیکس شد
لبای پر و خوشفرمب که حالا ذرهای از هم فاصله گرفته بودن
نفسام آروم آروم منقطع میشد و نفسای چانیول هم تند شده بود تو فاصله دو انگشتی لبامون آروم زمزمه کرد
_هیونا..
خواست خودشو به سمتم مایل کنه که صدایی از پشت مانعش شد
_بکهیون
تهیونگ
با ابرویی بالا رفته به بکهیون سرخ شده و پسر قد بلند آشنای روبروم خیره شدم با کلافگی دستی تو موهاش کشید و عقب تر رفت بکهیون اما جلو اومد و سعی کرد لبخندی هرچند شل و ول تحویلم بده
_هیونگ
اخم پسر با شنیدن این لقب توهم رفت و نگام کرد همونطور که دستامو تو جیبم فرو میکردم و جلوتر میومدم گفتم
_معرفی نمیکنی؟
نفس عمیقی کشید و حتی اونم سعی کرد دست و پاش رو گم نکنه درست مثل بکهیون خندم گرفته بود انگار درست وسط عملیات سکس مچشون رو گرفته بودم و حالا دوتا بچهی خرابکار پشیمون جلوم ایستاده بودن گرچند از قسمت پشیمونش زیاد مطمئن نبودم
دستمو به سمتش گرفتم
_من کیم تهیونگم،برادر بزرگتر بکهیون فکر کنم تورو تو گروه موسیقی دیده باشم از آشناییت خوشبختم
فشاری به دستم وارد کرد و سری تکون داد
_منم چانیولم هیونگ از آشناییت خوشبختم
لبخندی به هیونگ گفتنش زدم و به بکهیون نگاه کردم
_مامان فرستادتم که امشب ببرمت خونه دوهفتهست خونه نرفتی بک.........
حالا تو ماشین نشسته بودیم و من زیرچشمی به بکهیون خیره شده بودم
_چانیول پسر جذابیه
بدون اینکه موضعش رو عوض کنه گفت
_آره جذابه
_خوبم درام میزنه
_آروم خوب میزنه
_لبای سکسی هم داره
_آره سک... چی؟هیااااا
و من بودم که از شدت خنده منفجر شدم...
YOU ARE READING
🌿|ɪˢ ɪᵗ ᴏᵏᵃʸ ᴛᵒ ʟᵒᵛᵉ ʏᵒᵘ?|~[ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ.ᴠᴋᴏᴏᴋ]
Fanfiction****درحال ادیت**** •بیون بکهیون: پسر کوچکتر رئیس بیون، رئیس یک شرکت بزرگ و سرشناس تو کره،از بچگی به عنوان پسر تخس خانواده شناخته شده و دنبال هدفا و آرزوهای خودش بوده بدون اهمیت به خواسته های پدرش •پارک چانیول: پسر ارشد یه تاجر اروپایی که بعد از مدت...