❤IsItOkayToLoveYou?.18❤

592 157 5
                                    

Part 18

*راوی*

اولین شب بارونی سال بود...قطره‌های بارون به سرعت به پنجره اتاق برخورد میکردن و پشت پنجره بکهیون زانوهاش رو تو شکمش جمع کرده بود و به بیرون خیره شده بود...به یاد نمیاورد چند روزه که از آخرین مکالمش با چانیول گذشته...فقط یادش میومد یکی دوروز پیش پیامی از طرف چانیول با محتوای"چند روزی نمیتونم بیام پیشت مراقب خودت باش لیتل استرابری" دریافت کرده بود و خب....میتونست حدس بزنه که مادرش هنوز حرفی دراین مورد بهش نزده بود و اون عمق این فاجعه رو مثل بکهیون درک نکرده بود پیشونیش رو به زانوش چسبوند...چشماشو بست و دعا کرد همه‌ی این اتفاقات اخیر یه کابوس وحشتناک و مسخره بوده باشه...
صدای بم تهیونگ و پدرش رو از طبقه پایین میشنید اما دلش نمیخواست تغییری تو وضعش بده.‌..درست بعد از همون روزی که پدرش واقعیت تلخ نگفته‌ی زندگیش رو به زبون آورد از همدن روز جو آروم خانواده‌ی چهارنفرشون از هم پاشیده بود و هرروزشون با دعوایی سر یه موضوع یکسان میگذشت...اون زن کیه؟
حرفی نمیزد...حتی وقتی که تهیونگ هیونگش ازش پرسید که چیزی درمورد رابطه‌ی پدرش میدونه یا نه حرفی نزد و فقط یه جمله‌ی در صدر همه‌ی فکر و خیالاتش شکل گرفت
_الان باید چیکار کنم؟
دوستی اون و چانیول حتی به شیش ماه هم نرسیده بود و خب....مسلما از نظر خیلیا دل کندنشون از همدیگه میتونست خیلی راحت باشه و فقط خود خدا میدونست بکهیون چقدر به اون لنگ دراز سکسی وابسته شده بود و دل کندن ازش...شاید سخت‌تر از چیزی بود که به نظر میرسید..
از فکر کردن زیاد خسته شد و بلند شد خاموش و روشن شدن گوشیش نشون از پیامکی میداد و بکهیون حتی حوصله خوندن اون پیام رو نداشت بی‌توجه به گوشیش هودی بلندی روی تیشرتش پوشید و به آرومی در رو باز کرد صدای فریاد تهیونگ توی خونه پیچیده بود و لرزشی تو ستون مهره‌ی بکهیون ایجاد میکرد
_ به من ربطی نداره؟بابا یادتون رفته ما یه خونواده‌ایم؟تو همین یه هفته تموم سهام شرکت رو تقسیم کردین...نه تنها سودی نداشتیم بلکه ضررم دادیم...اینام به من ربطی نداره؟گریه‌های مامانم چی؟اونم ربطی نداره؟ناراحتیای بکهیون چی؟
جواب پدرش رو نشنید چون به آرومی از پله‌ها پایین اومد و از خونه بیرون رفت دلش قدم زدن زیر بارون رو میخواست...حتی اگه تهش به لرزش شونه‌هاش و درنهایت سرما خوردنش ختم میشد
کلاه هودیش رو روی سرش کشید و به صدای برخورد بارون به روی آسفالت سر گوش سپرد...نامردی بود ولی دلش باتموم وجود برای زرافه‌ی دوست داشتنیش تنگ شده بود و این...تحمل شرایط رو خیلی سخت میکرد
آه سوزناکی کشید و از زیر کلاهش به اطراف خیره شد به اندازه‌ی کافی از خونه دور شده بود و تازه داشت سرمارو با تموم وجودش حس میکرد
تو چاله‌های پراز آب قدم برمیداشت و تموم شلوارش رو گل پوشونده بود..هرچند واقعا تو اون لحظه براش مهم نبود
در لحظه صدای موتوری درست پشت سرش و بوق بلندی که زد باعث پریدنش شد
با ترس به عقب برگشت و احتمال دیدن دزد و خلافکار و معتاد رو میداد تا دیدن پارک چانیولی که با همون لبخند احمقانه اما پرانرژیش بهش خیره شده بود
با تکخنده‌ای سلام کرد
_کی بهت گفته این وقت شب بدون دوست پسرت از خونه بیای بیرون؟
ننیدونست یا خودشو زده بود به نفهمی؟بکهیون اما بیتوجه بهش بغضش رو قورت داد و به راهش ادامه داد
صدای شالاپ شالاپ قدم برداشتن کسی رو شنید و بعدهم بازوهاش از پشت کشیده شد
_بیا اینجا ببینم...معلومه چه خبرته؟
طاقتش طاق شد...دوری از چانیول...دعوای روزانه‌ی خونشون..همه و همه دست به دست هم دادن تا بکهیون‌درواقع منفجر بشه
_چه خبرمه؟ خودمم نمیدونم چه مرگمه ولی اوه میدونی چه خبره؟پدرم تو جوونیش یه غلطی کرده و مادر دوست پسرمو حامله کرده و میدونی چیشده؟پدر دوست پسرم پدر خودم‌دراومده و حالام اونی که دوسش دارم برادرمه درصورتی که هیچ جوره نمیتونم به چشم برادرم بهش نگاه کنم....
آخرای سخنرانی بلند بالاش رو فریاد زد و باعث ریخته شدن چند قطره بارون تو دهنش شد نفس نفس میزد و به چانیول خیره شده بود ولی عکس‌العمل اون‌چیزی نبود که انتظارشو داشت لبخند آرومی رو لبش شکل گرفت و بکهیون رو میون بازوهاش فشرد و سرش رو تو کلاه هودی بکهیون قایم کرد
_میدونم...همشونو میدونم هیونی...حتی میدونم که مادرم داره مجبورم میکنه برای آینده اون کارخونه و شرکت فاکی با دختر همکارش ازدواج کنم..همه اینارو میدونم ولی فقط دلم میخواد الان پیشت باشم...اصلا..چه اشکالی داره باهم برادر باشیم؟...به جهنم...میریم یه کشور دیگه...من به هیچ وجه از دستت نمیدم توت فرنگی کوچولو
صدای پراز لرزش یولش دلش رو به درد آورد و باعث شد اونم دستاش رو بلند کنه و دور کمرش حلقه کنه لرزش شونه‌های جفتشون خبر از حال خرابشون میداد و زندگی بازی بی‌رحمانه‌ای رو باهاشون شروع کرده بود......
چانیول بود که‌بوسه‌ی خیسی رو گردن بکهیون‌نشوند و زمزمه کرد
_بیا بریم خونه

🌿|ɪˢ ɪᵗ ᴏᵏᵃʸ ᴛᵒ ʟᵒᵛᵉ ʏᵒᵘ?|~[ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ.ᴠᴋᴏᴏᴋ]Where stories live. Discover now