❤IsItOkayToLoveYou?.9❤️

810 222 13
                                    

*حتما مطالعه بشه*

من واقعا از نوشتن لذت میبرم خیلی از اوقات فراغتمم به نوشتن میگذره حالا نه لزوما فیکشن...
انتظاری از خواننده‌های فیکم ندارم
افتخارم میکنم که با تیم فیکشنری نوت دارم پیش میرم
ولی حداقل توقع یه کامنت، یه نظر کوتاه،یه نقد کوچولو، حتی یه خسته نباشید رو که میتونم ازتون داشته باشم:((
پس دوست عزیزی که تا اینجای متنو خوندی و قراره بقیش رو هم بخونی،ممنون میشم اگه این لطف کوچیک رو بکنی و نظرتو چه خوب چه بد برام بنویسی...
لاو یو^^



*راوی*

تو زندگی هر شخصی اتفاقات غیرمنتظره زیادی میوفته....
مثلا کیم تهیونگ فکرشم نمیتونست بکنه که شبی جونگکوک رو توی اتاق بایگانی شرکتش اونم بایه زیرشلواری و رکابی جلوی سیستمش گیر بندازه و درست یک ساعت بعد جلوی بیمارستان مرکز شهر باشه و اونقدر برای دیدن برادر کوچیکترش اضطراب و عجله داشته باشه که جلوی درب اصلی بیمارستان پارک کنه و درحالی که سوییچ رو تو بغل جونگکوک میندازه فریاد بزنه
_بشین تو ماشین تا بیام
به سرعت به سمت ایستگاه پرستاری رفت و با ذره نفسی که تو ریه‌هاش مونده بود خواست اسم بکهیون رو بگه که
بادیدن اوه سهون و لوهان درست اون سمت راهرو به سمتشون دوید
لوهان که تا اون موقع به سینه‌ی پهن دوست پسرش تکیه داده بود با دیدن تهیونگ بلند شد و احترام گذاشت
_تهیونگ هیونگ
_کجاست؟
دستشو رو به سمت اتاق بکهیون گرفت و خواست چیزی بگه اما تهیونگ زودتر از اون درو باز کرد و به سرعت داخل شد
برادر کوچولوش با رنگی پریده روی تخت دراز کشیده بود و سرمی هم تو دستش بود
خواب بود و این بسته بودن پلکاش قلب تهیونگ رو به درد میاورد و یاد تموم روزای بچگیشون میوفتاد که بکهیون خون دماغ میشد و مجبور میشدن ببرنش به بیمارستان
با قدمایی نامطمئن به سمت تختش حرکت کرد و دست سردش رو تو دستاش فشرد
لباش رو روهم فشار داد تا بغض گردو شده ته گلوش راهی برای اشکاش باز نکنه و کی گفته مرد نباید گریه کنه؟
نفسی عمیق کشید و با صدایی بم شده رو به لوهان و سهونی که پشتش ایستاده بودن گفت
_دکترش چی گفت؟
لوهان قدمی جلو گذاشت و به حرف اومد
_حالش خوبه فقط یه ذره ضعف کرده و همین باعث شده تب کنه امشبو باید بیمارستان بمونه و فردا میتونه بره خونه
سری تکون داد و دوباره به برادرش خیره شد
لوهان نگاه پرتردیدی به دوست پسرش انداخت و گفت
_یه نفر باید پیشش باشه اگه...مشکلی نیست من...
_من میمونم
سه نفر حاضر تو اتاق به سمت شخص چهارم برگشتن و پارک چانیول قدمی به داخل اتاق گذاشت
احترام کوتاهی به تهیونگ گذاشت و درحالی که اون سمت تخت بکهیون می ایستاد زمزمه کرد
_من امشب پیشش میمونم
_خودم پیشش میمونم لازم نیست
اخم بود که ابروهای چانیول رو به هم پیوند داد و باهمون اخم به کیم تهیونگ خیره شد حق اظهار نظر یا مخالفت با برادر بکهیون رو نداشت، داشت؟
نفس عمیقی کشید و خواست بیشتر اصرار کنه ولی اینبار سهون خودش رو جلو کشید و شونه‌ی تهیونگ رو فشرد
_هی رفیق،به نظرم بذار یکی از ما پیشش بمونیم تو از صبح تو شرکت بودی خسته‌ای فردا میتونی بیای ببریش خونه که بتونی بهش برسی و استراحت کنی
حق با اوه سهون بود...درکنار خسته بودن خودش از طرفی دیگه...اون شخص سومی که مسلما الان توی ماشینش به انتظارش نشسته بود رو فراموش کرده بود
شصت و انگشت اشارش رو روی پیشونی دردمندش گذاشت و سری تکون داد و ندید و حتی نشنید که چانیول چطور باخیالی راحت نفس حبس شدش رو رها کرد...
دقایقی بعد به خدافظی از بقیه گذشت و حالا تهیونگ‌کنار جونگکوک و توی ماشین نشسته بود و سعی میکرد...حداقل...سعی میکرد حواسش رو به پسرک کنارش و دغدغه اصلی زندگیش بده...جایی برای موندن
جونگکوک که از لحظه سوار شدن تهیونگ فقط پرسید
"چیشده؟"
و بعد از نشنیدن جوابی از طرف تهیونگ‌ ترجیح داده بود ساکت بشه دوباره لب باز کرد و به آرومی گفت
_منو نزدیکترین ایستگاه اتوبوس پیاده کنی میتونم برم
تهیونگ که تا اون موقع با خودش و ذهن آشفتش درگیر بود با صدایی بم شده گفت
_کجا بری؟شرکت؟
سعی داشت جونگکوک رو خجالت زده کنه؟نه...کیم تهیونگ مسلما این قصد رو نداشت
آره‌ای زیر لب گفت و نفس عمیق تهیونگ رو از کنارش شنید
حرفی‌بینشون‌ منتقل نشد و جونگکوک فقط وقتی به خودش اومد که ماشین جلوی آپارتمان شیک و بزرگی متوقف شد
_پیاده شو

با چشمایی گردشده به ساختمونی که تهیونگ به سمتش میرفت خیره شد و....اینجا یه ذره زیادی آشنا نمیزد؟
با قدمایی نامطمئن به سمت تهیونگ قدم برداشت و همراهش سوار آسانسور طلایی رنگ شد...لعنتی حتی آسانسورشم قشنگ بود
با ذره‌ای تردید سوال تو ذهنش و به زبون آورد
_ما قبلا اینجا اومدیم؟
پوزخندی به خرگوشک فراموشکار کنارش زد و همونطور که از آسانسور خارج میشد و به سمت تنها در موجود تو اون طبقه میرفت زمزمه کرد
_اینجا خونه‌ی منه و بله...تو تو مست ترین شب زندگیت اومدی به خونه‌ی من....

*جونگکوک*

با چشمایی گردشده تک تک اجزای تشکیل دهنده خونه رو نگاه کردم و..چطور اون روز که به اینجا اومده بودم خونه رو با چشمام نخورده بودم؟!
زبونم رو روی لبام گردوندم و به راهرویی که کیم تهیونگ بعد از ورودش به خونه به اون سمت رفته بود خیره شدم
باید حرف میزدیم...درمورد خودمون...درمورد وضعیتمون درمورد هرچیزی که به جفتمون مربوط میشد و لازم بود که درموردش صحبت بشه و من...واقعا نمیدونستم کی وقت مناسبی برای اینکار بود؟
چتری‌های روی پیشونیم رو بهم ریختم و برای نشستن روی تک مبل نزدیک بهم این پا و اون پا میکردم که تهیونگ با تیشرت مشکی و شلوار راحتی از راهرو بیرون اومد...
آب دهنمو قورت دادم و به وجه دیگه‌ای از کیم تهیونگ که با لباس خونگی جلوم ظاهر شده بود خیره شده بودم و چطور ممکنه به یه نفر همه جور لباسی بیاد؟
چشمام بدون اجازه از من روی بدنش از بالا تا پایین میچرخید و تا وقتی که تهیونگ لباس توی دستش رو به سمتم پرت نکرده بود چشمام هنوزم جایی روی بدنش رو زیرنظر گرفته بودن
_به جای اینکه منو اسکن کنی اینارو بپوش تا راحت باشی امشب اینجا میخوابی جئون
لحنش شوخ بود و رگه‌هایی از خستگی توش پیدا ولی این از تعجب و سوالی که از دهنم بیرون پرید جلوگیری نکرد
_چرا باید اینجا بخوابم؟ببینین میدونم کار اشتباهی کردم که به شما یا رئیس کل نگفتم ولی مطمئن باشین تا همین چند روز آینده میرم و دنبال‌...
دستش رو به نشونه‌ی سکوت بلند کرد  حرفم رو قطع
_جئون جونگکوک رئیست امشب دوتا سوپرایز قشنگو پشت سر گذاشته و خسته‌ست به نظرت به جای این حرفا بهتر نیست به حرفش گوش بدی و لباستو عوض کنی؟بعدشم قرار نیست که تو یه اتاق و رو یه تخت بخوابیم میتونی به چشم یه همخونه‌ای به هم نگاه کنیم و....
مکثی کرد و همونطور که به سمت آشپزخونه میرفت ادامه داد
_و زمان زیادی خواهیم داشت برای اینکه درمورد خودمون و رابطمون و اینکه قراره چه غلطی بکنیم حرف بزنیم پس لباستو بپوش و بیا تا برات شیر گرم بریزم....

*تهیونگ*

سردرد داشتم...درست بعد از شنیدن صدای اوه سهون از پشت تلفن سردردم شروع شده بود و بی خیالم نمیشد نفسی عمیق کشیدم و دوتا ماگ پر از شیرکاکائوی داغ رو روی میز روبه‌روی مبل گذاشتم و خودمو روی مبل انداختم
طولی نکشید که با صدای تک سرفه‌ای سرم رو بلند کردم و....به موجود دوپایی خیره شدم که پاچه‌های شلوارم زیر پاش کشیده میشد و با چشمای رنگ شبش درحال مظلوم‌نمایی بود
صاف نشستم و با تک خنده‌ای به مبل کنارم اشاره کردم و اون با ذره‌ای تامل کنارم جا گرفت و ماگ شیرکاکائو رو تو دستاش گرفت و از شدت لذت آخیش آرومی از لباش خارج شد
با ذره‌ای مکث لیوان رو به سمت لباش برد و ذره‌ای از شیرکاکائو رو خورد و پر لذت زبونش رو روی لباش کشید
سنگینی نگاهم رو حس کرد و با دیدن نگاهم‌که درست به سمت لبای شکلاتیش بود ذره‌ای هول کرد و آروم‌پرسید
_چیه؟
جلوتر اومد و همونطور که با شصتم دور لبش رو پاک میکردم زمزمه کردم
_درست بخور تا خودم همینجا تو یه لقمه قورتت ندادم
تو هضم جمله‌ای که از دهنم بیرون پرید بود که ذره‌ای خودمو رو مبل کشیدم و سرم رو روی پاش گذاشتم
با چشمایی گرد شده به موقعیت سرم روی پاش نگاه کرد و تو چشمام خیره شد
سرمو تنطیم کردم و دستامو توهم قفل و چشمامو بستم
_جونگکوکی...بیا و امشب بالشت من شو
لحظه ای بعد صدای برخورد لیوان رو روی شیشه میز شنیدم و سرم رو تکون دادم
_نازم کن
خندید
_بالشتای شما نازتونم میکنن؟
خواستم اعتراض کنم که برخورد آروم و نفس‌گیر انگشتاش روی موهام رو حس کردم و....آروم گرفتم
دروغ بود اگه میگفتم سردردم کامل خوب شد ولی اینو نمیتونستم منکر بشم که وجود انگشتاش اونم درحالی که به آرومی تار به تار موهام رو لمس میکرد آرامش بخش نبود
_نگفتی چیشده؟
از خلسه‌ای که خودش برام درست کرده بود بیرون کشیدم نفس گرفتم
_بکهیون...بیمارستان بود...ضعیف شده بود و نیاز به تقویت داشت و مجبور بود تا فردا توی بیمارستان بمونه
_همونی که اون شب توی بار اجرا داشت؟
با یادآوری اون شب خندیدم
_آره همون
حرفی نزد و منم ترجیح دادم دوباره حواسم رو به سرانگشتای جادوییش بدم که معجزه میکردن....

*چانیول*

_حالشون کاملا خوبه آقای پارک..نیازی نیست هردو ساعت چکاپ بشن ما خودمون بهشون سر میزنیم
سومین باری بود که پرستار بخش رو دنبال خودم تو اتاق بکهیون کشونده بودم و اونم با کلی غرغر همراهم اومده بود و وضعیتش رو چک کرده بود
تشکر کوتاهی کردم و نگاهم رو بعد از خروجش از اتاق به صورت بکهیون دوختم نصف سرمش رفته بود و حالا رنگ صورتش برگشته بود دستش رو تو دستم گرفتم...سرد نبود و این خودش نشونه‌ی بهبودش بود
خواستم ملافه رو بالاتر بکشم که ناله‌ای کرد و ذره‌ای سرش رو تکون داد
هول کردم و سرم رو جلوش بردم
_چیه بکهیونا؟درد داری؟
چیزی رو زیرلب زمزمه کرد و باعث شد سرم رو جلوتر ببرم
_نشنیدم بیبی یه بار دیگه بگو
اینبار با ناله و ذره‌ای بلند تر گفت
_دستمو ول کن شکوندیش الاغ
متعجب از موقعیت دستامون دستش رو ول کردم و پشت چشمی برای چشمای نیمه بازش نازک کردم و....زیادی بهش رو داده بودم ولی این چیزی از نگرانی براش کم نمیکرد
_چیزی نمیخوای؟آب بیارم برات؟
همونطور که به دستش و سرم توش نگاه میکرد گفت
_نه، لو کجاست؟
رو صندلی کنار تخت نشستم
_با دوست پسرش رفت...برادرتم اومده بود و یه ساعتی بالاسرت ایستاد ولی بیدار نشدی اونم رفت خونه و گفت فردا میاد ببرتت...
با ابروهایی بالا رفته براندازم کرد
_و تو اینجا چیکار میکنی؟
لبخندی دندون نما تحویلش دادم
_مراقبت از یه مریض دوست داشتنی
اینبار نوبت اون بود که برام پشت چشم نازک کنه و چشماشو دور اتاق بچرخونه
_میخوای اینجا بخوابی؟
هوم آرومی گفتم و سرمو به دستم تکیه دادم
_اینجا که‌تخت اضافه نیست
لبخندم وسعت گرفت و از فکر قشنگی که تو اون لحظه به ذهنم رسید عذاب وجدان گرفت
_نمیدونم،شاید بتونم کنار تو جا بشم
لحظات بعدش به جذاب‌ترین حالت ممکن گذشت
بکهیون بود که اجازه رفتن روی تخت رو بهم نمیداد و من بابدجنسی تموم دستم رو زیر گردنش بردم و دست دیگم رو روی کمرش و بدنش رو به سمت خودم کشیدم
سینه‌هامون به هم چسبیده بود و من زیادشدن ضربان قلبش رو میشنیدم و ....
دروغ نبود اگه میگفتم بینهایت از وضعیتمون راضی بودم
ابرویی بالا انداختم و خیره تیله‌های پاپی شکلش شدم
_دیدی گفتم جا میشیم
اخم کرد و دلم برای بار هزارم براش رفت
_من راحت نیستم
_ولی من جای هردومون راحتم
_میدونستی اگه بخوام میتونم پامو محکم وسط پات فشار بدم و پرتت کنم پایین تخت؟
_ولی نمیخوای و این یعنی توهم راحتی پس ساکت باش بیون تا حرفمو بزنم
نفسی گرفتم و تند تند کلمات رو پشت هم بیرون فرستادم
_من ازت خوشم میاد...دوست پسرم میشی؟

*بکهیون*

چی گفت؟دقیقا چی گفت؟از آخرین باری که برای شستشوی گوشم رفته بودم یکسالی میگذشت یعنی ممکنه کلمات رو اشتباه شنیده باشم؟
با هنگ‌ترین حالت ممکن هایی زیر لب گفتم و اون با ذره‌ای نگاه کردن تو چشمام سرمو روسینش فرود آورد و با لحنی حرصی گفت
_اونجوری شبیه توله‌سگای مظلوم نگام‌نکن
ضربان قلبش زیر گوشم میزد و من...الان جی گفت؟
نفس گرفت و سر منم همراه سینش جابه‌جا شد
_ازت خوشم اومده توله سگ و میخوام که باهم بریم سر قرار...اوکی؟
مشتی محکم تو پهلوش زدم
_به همه پارتنرات همینطوری ابراز علاقه میکنی؟
خندید و درحالی که از درد پهلوش مینالید گفت
_نه...تو زیاد از حد خاصی
مکثی کرد و ادامه داد
_خب؟
_خب
_خببببب
_من....باید....باید فکر کنم
و با گیجی پیشونیم رو لمس کردم همونطور که‌نراقب بود دست سرم زدم رو له نکنه فشار بازوهاش رو دورم بیشتر کرد و چشماشو بست
_فکرم‌ بکن ولی به ذهنت خطور نکنه‌ که میتونی از شرم خلاص شی...


*راوی*

بکهیون هیچوقت این فکرو نمیکرد...درواقع حتی هیچوقت به اینم‌ فکر نمیکرد که درخواست دوستی از طرف چانیول بشنوه ولی حالا که داشت به کمک هیونگش و چانیول به سمت هال خونشون هدایت میشد و اعصابش از اینهمه توجه خورد..تازه دااشت تموم حرفایی که چانیول دیشب تو گوشش زمزمه کرده بود رو با عمق سلولای مغزیش درک میکرد...چانیول ازش درخواست دوستی کرده بود
پسری که همه دانشگاه به عنوان یه فاکر عوضی ازش یاد میکردن بهش پیشنهاد داده بود و این از خوش‌شانسی بکهیون بود یا بدشانسیش...کراش بدی روی همین فاکر عوضی داشت و مگه میشد کراشت بهت درخواست دوستی بده و تو رد کنی؟
درلحظه تصمیم جوون‌مردانه‌ای گرفت و اونم این بود که تا سه روز دیگه میخواست چانیول رو با خودش به مهمونی کریس‌وو ،همون پسر با چشمایی ببری ببره همونجا به درخواستش هم جواب بده...حالا اینکه‌قراره که چه جوابی بده ...خب...خودشم نمیدونست ولی تمام سلولای قلبش جواب آره رو فریاد میزدن و این عمق فاجعه رو مشخص میکرد..نه؟!

🌿|ɪˢ ɪᵗ ᴏᵏᵃʸ ᴛᵒ ʟᵒᵛᵉ ʏᵒᵘ?|~[ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ.ᴠᴋᴏᴏᴋ]Where stories live. Discover now