*جونگکوک*
_چی؟
_که همین الان لبتو زیر دندونم حس کنملبمو گاز گرفتم و اون در ثانیه شصتش رو روی لبام حرکت داد و با یه فشار اونارو از زیر دندون نجات داد و با تکخندهای گفت
_گفتم دندونای خودم نه تونفسام به شماره افتاده بودن و اطمینان پیدا کرده بودم که تهیونگ امشب قصد جونم رو کرده
تند تند پلک زدم و خط نگاهم رو به سمت بولیزش بردم
_م...من...خب یعنی..تو...نه یعنی...مابدون حرکتی از جانب من پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و با چشمایی بسته زمزمه کرد
_بیا انجامش بدیم بیبی کوک...نمیدونم میخوای اسمشو چی بذاری چون خودمم اسمشو نمیدونم...ولی میدونم که لحظه به لحظه لبات جلوی چشممه و من ازشون بینصیبم..مریضم نیستم که هرلحظه که پیشمی هوس بوسیدنت به سرم بزنه..ولی تو...خاص...خاصی...پس بیا و خودتو به من ببخشاز طرز صدازدنم و لذتی که از حرفاش تو وجودم پخش کرد لرزیدم و به مردمکای شفافش خیره شدم
لبخند کوچیکی روی لباش بود و منتظر نگام میکرد
کراش این روزای زندگیم زیادی تو چشم بود و من از اینهمه توجهش رو خودم چیزی تا فریاد شادی کشیدن فاصله نداشتم
تهیونگ پسر بدی نبود...بود؟
تموم تلاشش کمک به من برای جمع و جور کردن زندگیم بود حالا چه اشکالی داشت اگه رابطه بینمون بیشتر از یه همکارو کارمند میبود؟تو یه حرکت غیرارادی خواستم خودم رو بیشتر تو بغلش جا بدم که صدای آزاردهندهای تموم ذوق و شوقم رو پروند
_تهیونگ شی ما داریم میریمپوکر شده به چشمای خندون تهیونگ که ازم دور میشد اما هنوز نگاهش روم بود نگاه کردم و به چاقوهای تیز کنار آشپزخونه خیره شدم و لعنتی....باید از پارک یورا ممنون باشم که این خوی قاتل بودنم رو بهم نشون داد
پشت چشمی برای یورا نازک کردم و اونم همونطور که بهم چشم غره میرفت پشت سر تهیونگ از آشپزخونه خارج شد....*راوی*
تهیونگ، بعد از اینکه با آقای پارک، مادر و پدرش و چانیولی که موهاش پریشون رو صورتش پخش بود دست داد و بالاجبار جلوی چشمای حرصی پسرکی که تازگیا به زندگی یکنواختش انرژی بخشیده بود، یورا رو بغل کرد
به سمت برادرش برگشت..با بیقراری به چانیول نگاه میکر و یه جورایی با چشماش داشت اون پسر قدبلند رو قورت میداد
خندش رو خورد و بعد از رفتن چانیول و خانوادش تو یه حرکت پس گردنی به بکهیون زد که فریادش رو بلند کرد
_هیوووونگ
_بیا برو خونه دیگهمتفکر به تهیونگ خیره شد حوصله رانندگی نداشت و از بخت بد ماشینش رو آورده بود
_امشب میخوام اینجا بخوابمهمون لحظه بود که فریاد دونفر همزمان بلند شد
_نهجونگکوک و تهیونگ بودن که با اضطراب دستاشون رو جلوی بکهیون گرفته بودن و باهم مخالفتشون رو اعلام کردن
پشت چشمی برای جفتشون نازک کرد و همونطور که کت اسپرتش رو دوباره از تنش درمیاورد و
با گوشیش به سمت اتاق مهمان میرفت گفت
_با این اداها نمیتونین منو از خونه بندازین بیرون
تهیونگ زودتر از جونگکوک پرید و جلوش ایستاد
_برو تو اتاق من بخواب...
YOU ARE READING
🌿|ɪˢ ɪᵗ ᴏᵏᵃʸ ᴛᵒ ʟᵒᵛᵉ ʏᵒᵘ?|~[ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ.ᴠᴋᴏᴏᴋ]
Fanfiction****درحال ادیت**** •بیون بکهیون: پسر کوچکتر رئیس بیون، رئیس یک شرکت بزرگ و سرشناس تو کره،از بچگی به عنوان پسر تخس خانواده شناخته شده و دنبال هدفا و آرزوهای خودش بوده بدون اهمیت به خواسته های پدرش •پارک چانیول: پسر ارشد یه تاجر اروپایی که بعد از مدت...