Part 14
*بکهیون*
صدای زنگ گوشی باعث شد برای صدمین بار کتاب توی دستم رو روی سرم بکوبم پرحرص به سمت گوشیم خم شدم و جواب دادم
_چانیول
با مظلومیت تند تند حرف زد
_هیونااا نگرانت بودم خب...کمرت خوبه؟درد نداری؟مطمئنی نمیخوای بیام ماساژتبدم؟بریم ببرمت بیرون؟
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم
میفهمید وقتی از دستش عصبانیم چانیول صداش میکنم بنابراین سعی کردم آرومتر باشم...به هرحال لازم نبود درد کم کمرم رو به چانیول بگم
_یولا...من درد ندارم ولی این هفته یه امتحان سخت دارم و هربار که زنگ میزنی تمرکزم بهم میریزه
با ناامیدی زمزمه کرد
_خب کی زنگ بزنم که درست تموم شده باشه؟هوف کلافهای کشیدم و به ساعت نگاه کردم مطمئن بودم اگه بهش یه تایم دقیق ندم دوباره زنگ میزنه بنابراین بایه حساب و کتاب کلی به کتاب جلو زل زدم و گفتم
_ساعت نه تموم میشه
صداش برای غرغر بلند شد که تهدیدوار صداش زدم
_چانیول
_باااشه باااشه....حداقل....یه بوس بفرست
_چانیوووول*راوی*
قوسی به کمرش داد و درحالی که دستاش رو از دو طرف باز میکرد لبخند رضایت بخشی رو لباش شکل گرفت حالا از بابت امتحانش خاطر جمع شده بود و باخیال راحت میتونست یه دل سیر با چانیول حرف بزنه با یادآوری چانیول نگاهی به ساعت انداخت ده بود...هول کرده به گوشیش چنگ زد و با دیدن سیلی از تماسای بی پاسخ دوست پسرش چشماش رو بست و کف دستش رو به پیشونیش کوبید
درلحظه از رو صندلی بلند شدو شماره چانیول رو گرفت اما وقتی صدای "شماره مورد نظر اشغال میباشد" تو گوشاش پیچید فهمید خیلی گند زده یه دور دور خودش چرخید و بااینکه اصلا علاقهای به رفتن دوباره به اون خونه و مواجه شدن باآدماش نداشت تصمیم گرفت به خاطر دوست پسر ناراحتشم که شده بره اونجا و ازش دلجویی کنه
هودی مشکی که از خود چانیول کش رفته بود رو روی تیشرتش پوشید و به سمت پلهها دویید که صدای مادرش رو از جلوی در شنید
_بکهیونا...عزیزم دوستت اومده
کلافه موهاش رو چنگ زد و درحالی که تند تند پلههارو طی میکرد گفت
_کدوم دوست احمقم ساعت ده شب میاد دم....
با رسیدن به پایین پلهها و دیدن چانیول که تو اون کت چرم مشکی و شلوار جین و تیشرت مشکی که زیر کتش پوشیده بود درست شبیه یه گانگستر به تماممعنا شده بود، هنگ کرد
بکهیون انتظار داشت چانیول الان یه گوشه اتاقش نشسته باشه و هربار که اسم بکهیون رو رو صفحه گوشیش میبینه با حرص رد تماس بده و سرش رو به نشونه قهر سمت دیگهای بچرخونه اماحالا دوست پسر جذابش رو با لبخندی مهربون درست جلوی خونه خودش میدید و نمیدونست چجوری عکسالعمل نشون بده که هم ذوقش رو پنهون کنه هم سعی کنه که فاصله بینشون رو ندوئه و تو بغلش نپره...
قدمی جلو گذاشت و درحالی که مطمئن بود چشماش میدرخشن به چانیول زل زد
_متاسفم میخواستم بهت زنگ بزنم اشغال بود داشتم میومدم...
بدون جواب دادن بهش به سمت مامانش برگشت و تعظیم کوتاهی کرد
_عذرمیخوام سهرا شی ولی اگه اشکالی نداره باید بکهیون رو ببرم جایی...
سهرا نگاهش رو بین پسرش و دوستش چرخوند
_اوه نه چه اشکالی..اتفاقا ما این موقعا با پدر بکهیون تلویزیون تماشا میکنیم و من همش نگران میشم که بکهیون تو اتاقش و تنها میمونه...خوش بگذره
بکهیون اما عقب گرد کرد و توهمون حال گفت
_میرم لباسمو عوض کنم
_نمیخواد همین خوبه
چشماشو تو کاسه چرخوند و بااینکه مطمئنا شلوار ورزشی مشکی و هودی برای هیچ جایی خوب نبود اما به حرف دوست پسرش اعتماد کرد و پشت سرش از خونه بیرون اومد...
.................
بوسه دیگهای رو لبای دوست پسرش کاشت و درحالی که سعی میکرد وسط اون کوچه تاریک بکهیون رو لخت نکنه و کارش رو یکسره، گاز نسبتا محکمی از لبای پسرک تو بغلش گرفت و صدای نالهی آرومش موسیقی قشنگی بود که تو گوشای چانیول پخش میشد همونطور که دستاش رو به دیوار پشتی بکهیون تکیه داده بود به صدای نفسای تند شده دوست پسرش گوش میداد و با لبخند به لبای قرمز شدش خیره شد
طاقت نیاورد و دوباره خم شد سمتش و درحالی که زبونش رو روی لب پایینش میکشید تو همون فاصله زمزمه کرد
_لبات خیلی وسوسهانگیزن بکهیونی
نالهی کوتاه بکهیون و تنگ شدن حلقهدستاش دور گردن چانیول همهی غوغای درونیش رو لو میداد و چانیول تو اون لحظه برای بار چندم به این باور رسید که قبل از بکهیون زندگی نمیکرده....خواست بوسه ریزی رو چونش بکاره که صدای زنگ گوشیش مانع شد و همونطور که به چشمای باز شده بکهیون زل میزد بدوننگاه کردن به صفحه گوشی جواب داد
_الو
_چانیولا
با شنیدن صدای آشنایی نفس عمیقی کشید و چشماشو بست
_نانا
بکهیون اما با شنیدن صدای ریز دخترک و بعدهم زمزمه چانیول حلقهی دستاش رو تنگ تر کرد تا بتونه راحتتر بشنوه
_شنیدم دوست پسر جدید پیدا کردی؟پس چطور بامن بودی؟
چانیول همونطور که اخم شکل گرفته رو پیشونی بکهیون رو میبوسید گفت
_خودتم میدونی رابطه ما به هیچ دردی نمیخورد
نانا پرحرص زمزمه کرد
_الانم پیششی نه؟
وقتی صدایی از جانیول نشنید مطمئن شد و اینبار بلند داد زد
_از همون روز اول که اونطوری نگاش میکردی باید میفهمیدم...فقط اینو بدون که به ضرر جفتتون تموم میشه...منو میشناسی پارکجانیول ساکت نمی....
نذاشت خرفش تموم بشه که گوشی رو قطع کرد و همونطور که تو جیبش هولش میداد با دست آزادش یقه هودی بکهیون، درواقع....هودی خودش رو کشید و سرش رو تو گردن هیونش فرو کرد و مکمحکمی از گردنش گرفت
_چی میگفت؟
اوممم لذت بخشی از حلقش خارج شد و همونطور که خط خیس بوسش رو به سمت ترقوه بکهیون میبرد گفت
_توکه همشو شنیدی استرابری...لعنتی جرا انقدر خوشمزهای؟
بکهیون اما لبخند بیجونی زد و انگشتاش رو میون موهاش لغزوند دلش نمیخواست به تهدید توخالی نانا فکر کنه اما جایی....گوشه مغزش...هشدار قرمزی روشن شده بود و قصد خاموش شدن نداشت.......
YOU ARE READING
🌿|ɪˢ ɪᵗ ᴏᵏᵃʸ ᴛᵒ ʟᵒᵛᵉ ʏᵒᵘ?|~[ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ.ᴠᴋᴏᴏᴋ]
Fanfiction****درحال ادیت**** •بیون بکهیون: پسر کوچکتر رئیس بیون، رئیس یک شرکت بزرگ و سرشناس تو کره،از بچگی به عنوان پسر تخس خانواده شناخته شده و دنبال هدفا و آرزوهای خودش بوده بدون اهمیت به خواسته های پدرش •پارک چانیول: پسر ارشد یه تاجر اروپایی که بعد از مدت...