Part 16
*راوی*
با بیقراری پاش رو زیر میز تکون میداد و هرازگاهی نیم نگاهی به صورت پدرش مینداخت عصبی بود و بکهیون نمیفهمید دلیلش چیه و بازم ربطش میداد به اینکه کاری انجام داده که نباید انجام میداده...یا...حتی برعکس
همیشه همین بود...بکهیون پسر بد باباش بود که به هیچکدوم از حرفاش گوش نمیداد و مسیر خودش رو تو زندگی پیش میگرفت و تهیونگ اونی بود که همیشه به پدرش توی کارها کمک میکرد
نفس عمیقی کشید و از فکر اومد بیرون و به آرومی به حرف اومد
_خیلی وقته اینجوری پدر پسری باهم حرف نزدیم...آخرین باری که اینجوری به ناهار دعوتم کردی ماشین شرکتو تو مستی کوبونده بودم به تیر برق خیابون
تکخندهای کرد و وقتی دید چهرهی پدرش تغییری نکرده تک سرفهای کرد و اینبار جدی و با ذرهای اخم...درست مثل مرد روبروش گفت
_نمیخوای بگی چیشده؟
از فکر بیرون اومد و به پسرش چشم دوخت
پسرکش جوری بزرگ شده بود که آرزوهاش رو دنبال کنه و هیچوقت به هدفهایی که اون برای زندگیش انتخاب میکرد اهمیتی نمیداد اما تهش که چی؟ بالاخره که باید بهش میگفت
نفس عمیقی کشید و بدون هیچ مقدمهای حرف اصلی رو زد
_از پارک چانیول فاصله بگیر...
لیوان آبی که به سمت لباش میرفت میونه راه ایستاد و بکهیون لحظهای فکر کرد توهم زده به پدرش خیره شد و با خنده پرتردیدی پلک زد
_ببخشید متوجه نشدم....کی؟
_پارکچانیول پسر آقا و خانوم پارک...ازش فاصله بگیر
دندون قروچهای کرد هیچوقت به ذهنش نمیرسید باباش اونو به اینجا دعوت کرده باشه تا درمورد دوست شدنش با کسی اینارو بهش بگه مخصوصا راجه به چانیول...کسی که این روزا مهرهی مهمی تو زندگیش شده بود..که اگهمیدونست اصلا نمیومد
عصبی زمزمه کرد
_چرا
_وقتی پدرت بهت میگه نه یعنی نه وقتی میگماینکارو نکن یعنی اینکارو نکن وقتی بهت میگم از اونپسر فاصله بگیر یعنی فاصله بگیر بدون هیچ چرا و اما و اگری....
صداش هرلحظه بلندتر میشد و بکهیون درکنمیکرد چرا پدرش انقدر رو دوست پسر تازه عزیزشدش اینقدر حساس شده؟
دستاش رو محکمتر دور لیوان پیچید و پرحرص و بلند گفت
_پدرمی عاشقتم...تموم این سالها با اینکهخیلی از کارامو محدود کردی و اجازه خیلی کارارو بهم ندادی چیزی نگفتم ولی نمیتونی بهم بگی کی رو به عنوان دوست انتخاب کنم و کی رو نه...حداقل نه وقتی که دلیلشو بهم نمیگی
پلک زد و سعی کرد آرومتر حرف بزنه
_بابا نمیدونم چیشده کهاینو میگی و دلمم نمیخواد بدونم چون...چون
_چون پسر احمق من از اون پسر خوشش میاد ها؟
آب دهنشو قورت داد و به پدرش نگاه کرد...میدونست؟...پس...مشکلش همین بود؟..ولی مطمئن بود پدرش با گرایشش مشکلی نداره و مگه همین آدم روبروش نبود که از یه جایی از زندگیش به بعد گفت هرجور کهمیخواد میتونه زندگی کنه؟
پرتردید پرسید
_الان...اینکه اون پسرو دوست داشته باشم مشکلتونه؟
دستی به پشت گردنش کشید خودش میدونست پسرش هیچوقت قرار نیست براش وارثی بیاره و اون بگی نگی با این مسئله کنار اومده ولی چیزی که نمیتونست بهش بگه دلیل اصلیش برای جدایی از اون پسر بود
_آره مشکل دارم نمیخوام بااون پسر دوست باشی
و بکهیون با شنیدن دوباره این جمله پرحرصتر انگشتاشو دور لیوان حلقه کرد و تقریبا فریاد زد
_اینکارو نمیکنم
ناخودآگاه صدای شکستن چیزی و زنگ خوردن گوشیش به گوش رسید پدرش بود که فقط به دست پسرکش که شروع به خونریزی کرده بود خیره شده بود و بکهیون با نگاه کردن به صفحه گوشیش و دیدن اسمیولا روی صفحه چند لحظه از عصبانیتش کم شد و بعد از روی صندلی بلند شد و درحالی که گوشیش رو توی جیبش میچپوند با جدیت رو به پدرش گفت
_چانیول هیچ کار اشتباهی نکرده منم همینطور این دوستیم اشتباه نیست پس اینطور سعی نکن زندگیمو کنترل کنی
دو قدم بیشتر از میز فاصله نگرفته بود که عربده پدرش تو رستوران پیچید
_پارک چانیول نمیتونه دوستپسرت باشه چون برادرته......
*بکهیون*
قدمای محکمم از حرکت ایستادن و چرا حس میکنم زانوهام سست شده؟!
خندیدم و به سمت بابا که درمونده پشت سرم ایستاده بود نگاه کردم
_شوخی میکنی نه؟وقتی بچه بودمم همینجوری منو از یه چیزی منصرف میکردی...بابا اگه واقعا دلیلشو
با دیدن اشکایی که از زمان مرگ مامان تاحالا ندیده بودم جملم رو ناتموم ول کردم...صدای گریهی بابا مثل ناقوس تو سرم میپچید و جمله اولش چی بود؟من با چانیول چه نسبتی دارم؟
ناباور زمزمه کردم
_اگه...اگه من...با چانیول...بر...برادرم...پس ...تو
شدت گریش بیشتر شد و من سستی پاهامو بیشتر حس کردم ولی از زمزمههام چیزی کم نشد
_تو به مامان خیانت کردی
به چشمای سرخش خیره شدم
_نه بکهیونا من به مامانت خیانت نکردم...اون...فقط یه اتفاق بود...فقط
دوباره زمزمه کردم
_تو به مامان خیانت کردی...به اونیکهمیگفتی اولین عشق زندگیت بود خیانت کردی...من....من
صدای زنگ گوشیم باکو شد و من....بیحس به صفحه خیره شدم و پشت دید تار شدم اسم یولا رو دیدم و تماس رو برقرار کردم
بلافاصله صدای پرانرژی چانیول تو گوشم پیچید و همیشه این سوال برام بود که چطور همیشه انقدر پرانرژیه؟
_سلام پاپی کوچولو... مامان بهم زنگ زده و کارم داره با بابات برو خونه شب میام دنبالت بریم بیرون...حالا بگو ببینم...بستنی یا پشمک؟
چونم لرزید یعنی مادرشم میخواد همینو بهش بگه دستام با تصورش هم شل شد و گوشیم در لحظه از دستم رو زمینافتاد و صدای شکستنش باعث شد سر بابا بالا بیاد با نگاه کردن به چشماش پاهام سستتر شد و زانوهام تا شد و من...تو آخرین لحظه قبل از بیهوش شدن صورت نگران بابام و هجوم آوردن پراضطرابش به سمتم رو دیدم و بعد.....تاریکی محض....
*جونگکوک*
بیدار شده بودم و با حس سردی زیرم متوجه شدم که هنوز رو کاناپه اتاق تهیونگ دراز کشیدم ساعت چند بود؟
چشم بسته و به عادت همیشگی خواستم کش و قوسی به دستام بدم که متوجه سنگینی چیزی رو بازوهام شدم ذرهای چشمامو باز کردم و دستای حلقه شده دورم رو دیدم تشخیص دستای تهیونگ کار سختی نبود ذرهای خودم رو تکون دادم و به سمتش برگشتم خنده گرفته بود حتی خوابیدنمونم مثل بقیه نبود
حلقه دستاش رو محکمتر کرد و بدون اینکه چشماش رو باز کنه پرسید
_خوبی؟
دستم رو با بیقیدی دور کمرش حلقه کردم و همونطور که پشتش رو ماساژ میداد اوم کشیدهای گفتم
_این یعنی آره خوبم یا نه دارم غش میکنم؟
ضربهای به کمرش زدم
_این یعنی خوبم پس کمتر حرف بزن
خندید
_چقدر مفهوم بلندی داشت و نمیدونستم
چشماشو باز کرد و به لبخندم خیره شد
_جلسم تموم شده پاشو بریم یه چیزی بخوریم
با شنیدن اسم غذا لبخندم پررنگتر شد و تهیونگ با فهمیدنش همونطور که لباش رو به لبام نزدیک میکرد زمزمه کرد
_شکموی من!
مک آرومی از لب پایینم زد و به آرومی جدا شد و تو یه حرکت صاف ایستاد همونطور که تو موهاش دست میکشید دست آزادش رو به سمتم گرفت و من به آرومی از روی کاناپه بلند شدم به سمت میزش رفت و با برداشتن گوشی و سوییچ ماشینش به سمتم برگشت
_بریم؟
سری تکون دادم و خواستم به سمت در برم که صدای زنگ گوشیش مانع شد اخم ریزی به صفحهگوشیش کرد و جواب داد
_مامان...سلام...چیشده؟...یعنی چی؟
با اخم بهم خیره شد و با جدیت گفت
_خودمو میرسونم
نفس عمیقی کشید و همونطور که گوشی رو تو جیبش میذاشت به سمتم اومد
_مامانم بود..گفت برم پیشش موضوع مهمی پیش اومده...میبرمت خونه...استراحت کن..قرارمون باشه برای یه وقت دیگه...هوم؟
با اینکه از شنیدن لفظ قرار ته دلم قنج رفت و انعکاسش لبخندی رو لبام شد اما با اخمی که رو صورت تهیونگ دیدم عمق قصیه رو فهمیدم و متوجه شدم که تو اون لحظه وقت عشق و عاشقی نبود به آرومی سر تکون دادم اما دلم طافت نیاورد و با چند قدم بلند فاصله بینمون رو پرکردم و بوسهی سبکی رو لباش نشوندم و همونطور که به طرف در میرفتم با شیطنت گفتم
_بله رئیس...شب منتظرتم
*چانیول*
برای پنجمین بار شمارهی بکهیون رو گرفتم و با شنیدن صدای همیشگی که نشون از خاموش بودن گوشیش میداد پرحرص گوشیم رو روی میز جلوم پرت کردمخودم میدونستم رفتارم بچگانهست ولی مسخره بود اگه میگفتم من فقط درمقابل اون پاپی ریزه میزه انقدر لوس میشدم؟
با یاداوریش لبخندی زدم و یاد بوسهی یهویی اما عمیقش درست وسط خیابون افتادم و لب گزیدم...احمقانه بود و اگه به هرکسی توی دانشگاه میگفتی که پارک چانیول با یاداوری بوسش با کسی غرق لذت و خوشی شده تا جایی لباش رو گاز میگیره و به دیوار روبروش لبخند میزنه به دیوونه بودن طرف شک میکنن
در باز شد و مامان وارد شد تکونی به خودم دادم و لبخندم رو جمع کردم همونطور که سلام میکردم به سمتم اومد و درحالی که بغلم میکرد گفت
_چه خبره که پسر من اینطور لبخند میزنه؟سلام
بدون اینکه حرفی بزنم دوباره سرجام نشستم
پامو رو پام انداختم و به دکوراسیون جدید اتاق مامان خیره شدم و سوتی زدم
_یه دست مشکی...هومممم
مامان با بیقیدی خندید
_خوشت اومد؟
شونهای بالاانداختم و نگاش کردم
_چیکارم داشتی؟ دستاش رو روی میز توهم قفل کرد و خواست چیزی بگه که در زده شد و سرخدمتکار داخل اومد و با تعظیم کوتاهی گفت
_خانوم..مهمونتوناومدن
ابرویی بالا انداختم و به مامان انداختم
_مهمون داشتی؟
به جای جواب دادن بهم لبخندی زد و رو به خدمتکار گفت
_راهنماییش کن بیاد داخل
و ادامه داد
_پدر اینی که داره میاد یکی از پولدارترینای صنعت تجارت ژاپنه و من میخوام که....
حرفش تموم نشده بود که در باز شد و....
با برگشتنم به سمت در و دیدن نانا چشمام از حد معمول گردتر شد
پیراهن بلند قرمزی پوشیده بود و چاکی که جلوی پیراهنش داشت پاهای خوش تراشش رو به خوبی نشون میداد
با طمانینه و قدمایی آروم به سمتمون میومد و چرا من حس میکردم اون پوزخند رو لباش رو به سمت من نشونه گرفته؟
مامان به سمتش رفت و درحالی که دستاش رو دور شونههای نانا حلقه میکرد گفت
_معرفی میکنم پسرم...چانیول...چانیول ایشون ناناست...دختر آقای سو...نامزد آیندت.......
*تهیونگ*
جلوی مامان نشستم و به لباش خیره شدم و آرزو میکردم یکی از همون شوخیهای احمقانه بکهیون رو یاد گرفته باشه اما....نگاه پر استرسش...انگشتایی که مدام بهم چلونده میشدن و نم اشک تو چشماش بهم ثابت میکرد جمله"گمونم بابات داره بهم خیانت میکنه" فقط یه شوخی نیست
خودمو جلوتر کشیدم
_این حرف از کجا اومده؟اصلا چیشده که اینطور فکر میکنی؟
دستی به پیشونیش کشید و ذرهای به جلو خم شد و همونطور که پوشهای رو به سمتم میگرفت گفت
_اون روز ازش پرسیدم کجا میخواد بره و اونگفت با یکی از همکارا قرار داره...من
نفسش رو بیرون داد و من حتی لرزش نفساش رو هم شنیدم
با بهت به عکسای روبروم خیره شدم عکسا از بیرون کافی شاپی گرفته شده بود درحالی که بابا و زنی روی یکی از میزای کنار ورودی کافه نشسته بودن و اون زن به نزدیکترین حالت ممکن دستاش دور گردنبابا حلقه شده بود
آب دهنمو قورت دادم و به مامانی خیره شدم که حالا فین فینش بلند شده بود
_میدونم تاحالا هیچوقت اینو ازت نخواستم اما....میخوام اون زنو پیدا کنی...تا وقتی کامل نفهمم قضیه از چه قراره سکوت میکنم ولی....نمیدونم بعد از فهمیدنتمامماجرا قراره چه اتفاقی سر این خانواده بیوفته اما.....میخواستم که تو بدونی و بتونی کمکم کنی پسرم............................
YOU ARE READING
🌿|ɪˢ ɪᵗ ᴏᵏᵃʸ ᴛᵒ ʟᵒᵛᵉ ʏᵒᵘ?|~[ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ.ᴠᴋᴏᴏᴋ]
Fanfiction****درحال ادیت**** •بیون بکهیون: پسر کوچکتر رئیس بیون، رئیس یک شرکت بزرگ و سرشناس تو کره،از بچگی به عنوان پسر تخس خانواده شناخته شده و دنبال هدفا و آرزوهای خودش بوده بدون اهمیت به خواسته های پدرش •پارک چانیول: پسر ارشد یه تاجر اروپایی که بعد از مدت...